eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #چهل_وپنج به وضوح حس
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت ارشیا طوری به پنجره ی سالن نگاه می کرد که انگار آن طرف پرده را می بیند، ریحانه برای اینکه ادامه ی داستانش را بشنود گفت: _خب؟ می گفتی...😒😥 _همه چیز بد بود اما اوضاع از وقتی بدتر شد که نیکا رو توی اون حال خراب دیدم...😡😣 _چه حالی؟😧😳 انگار هنوز هم از یادآوری گذشته ی شومش واهمه داشت که تعلل می کرد، رگ های روی پیشانی اش متورم شده بود یا ریحانه اینطور تصور می کرد! _این اواخر متوجه شده بودم که مشکوک تر از همیشه شده اما نمی فهمیدم چرا! حتی درخواست های مالی که می کرد هم بیشتر بود. 😡خیلی سرم توی شرکت شلوغ بود و یه حجم کاری عظیم رو شونه هام بود و وقت نداشتم که خودم بیفتم دنبالش، این بود که رادمنش رو مامور کردم... هوووف. وقتی برام خبر آورد که چی دیده داغون شدم! خون خونم رو می خورد. 😡توی یکی از همون مهمونی های لعنتی مچش رو گرفته بود موقعی که داشت مواد مصرف می کرد! در واقع، نیکا معتاد شده بود... به هر موادی که گرون تر از قبلی بود! داغی که نیکا با بدبخت کردن خودش و خودم به دلم گذاشته بود یه طرف، آبرویی که پیش رادمنش ازم رفته بودم یه طرف دیگه...😣 حتی فکرشم نمی کردم که بتونم یه روز با کثافت کاری هاش بسازمو زندگی کنم. جلوی چشم خودم زنگ زده بود به رادمنش و با گریه التماس می کرد و پیشنهاد باج می داد تا من بو نبرم از موضوع! می دونست یه کاری دستش میدم و ازم می ترسید. می دونی، خیلی دلم می خواست انقدر بزنمش تا بمیره. اما باز دلم براش می سوخت اون گناهی نداشت چون توی پر قو بزرگ شده بود و انقدر بی دغدغه و درد بود که داوطلبانه روزی هفتاد بار دنبال دردسر و درد راه میفتاد! از روی حماقت و سادگی وارد گروه های دوستانه ی از همه نظر منفی شده بود و ذوقم می کرد که آدم بزرگی شده و امل نیست! دو روز خونه نرفتم و موندم پیش رادمنش،😣 تا عصبانیتم فروکش کنه و تصمیم درستی بگیرم. 😡😣 انقدر برام سنگین بود که حتی نمی تونستم به پیشنهاد مسخره ی رادمنش فکر کنمو بخوام که ترکش بدم! اون خودش خواسته بود تا گردن توی لجن غرق بشه و به من هیچ ارتباطی نداشت! مطمئن بودم که آدم اراده هم نیست... پس باید با اینکه سخت بود جمعش می کردم. براش پیغام فرستادم که فلان روز محضر باش برای طلاق. هه... با پررویی گفت به شرط اینکه تا قرون آخر مهریه رو بگیره و خانواده ها چیزی از اعتیادش نفهمن حتما همین کارو می کنه. می دونست دیگه اگه باهم باشیم نمی تونه مثل قبل بتازه و حالا پول می خواست در قبال فروختن زندگیش! درسته که مهریه حقش بود اما اون پول پرست بود...😣 خلاصه بعد از یه زندگی نه چندان بلند و ناموفق و با وجود پا درمیونی مه لقا و دایی، از هم جدا شدیم. حالا من شکسته بودم و اون اصلا تو باغ نبود و این قسمت جالب ماجرا بود. سر ماه باخبر شدم که بار سفر بسته و رفته اروپا... تازه داشت نفس راحت می کشید! مه لقا از اونجایی که همیشه نگران این بود که کسی برخلاف میلش اقدامی نکنه! دوباره آستین زد بالا... نمی فهمید دفعه ی اولم بخاطر دخالت اون بود که بدبخت شدم. گذاشته بودتم تحت فشار و این بار دختر دوست بابا رو نشون کرده بود! تا یه جایی با احترام و بعد غرولند و پا پس کشیدن کارمو پیش بردم اما از یه جایی به بعد وا دادم. بی فایده بود چون مه لقا گیر داده بود. این بود که در اوج فشار همه جانبه ای که متحمل می شدم، دست به دامن خانم محتشم شدم، همون فریبا. منشی شرکت و فامیل دور خانواده ی پدری... راه حلش رو اول دوست نداشتم، وقتی گفت دوستش بهترین گزینه برای خلاصی از همه ماجراهاست شک کردم اما با وجود وسوسه ای که به جونم انداخته بود فکر کردم ارزش یه بار دیدن ‌رو که داره. 😣دختر دور و اطرافم کم نبود اما کسی رو می خواستم که متفاوت و دور باشه از قشر هم شکل زن های خانوادم. این بود که‌ برای دیدن اون دختر که فریبا مدام تعریفش رو می کرد اقدام کردم! به عشق در یک نگاه هنوز هم اعتقادی ندارم اما و که پشت چشماش بود جذبم کرد. این دختر هیچ وقت نمی تونست طماع باشه یا بشه. انقدر چشم و دل سیر بود که حتی به ماشین یا تیپ آن چنانیم توجه هم نکرد. معذب بود و خجالتی، و انگار فقط منتظر بود تا از تیر نگاه من فرار کنه!💓 ادامه دارد...
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت _... معذب بود و خجالتی، و انگار فقط منتظر بود تا از تیر نگاه من فرار کنه! ساده بود و دوست داشتنی. درست مثل خانواده ی صمیمی و کوچیکش. وقتی برای اولین بار با خانم جانت صحبت کردم خوشحال شدم از انتخاب درستم و مصمم تر از قبل شدم حتی. بین تمام حرفاش دودلی بود می دونی چرا؟ چون ثروت و جایگاه من انقدری براش مهم نبود و بیشتر دلواپس شکستی بود که قبلا خورده بودم و البته تنها پاپیش گذاشتنم! نمی خواستم به شرطی که برای حضور خانوادم گذاشته بود بی اعتنا باشم اما تو نمی دونی مه لقا چه آشوبی به پا کرد وقتی باهاش در میون گذاشتم و فهمید کجا اومدم خواستگاری... جوری که همون موقع برام نقشه کشید که از همه چی محرومم کنه و کلی مسائل دیگه... لازم نیست همه چیز رو بگم چون خودت بی خبر نیستی .... اما ریحانه! از همون روزی که توی اون محضر نه چندان شیک در کمال سادگی بهم بله رو گفتی واقعا دوستت داشتم...❤️ و حتی یک لحظه در تمام این سال ها پشیمون نشدم که هیچ، هر روز بیشتر از قبل به تو و زندگی بدون دغدغم وابسته تر شدم. ❤️ هرچقدر هم که اینجا بنشیم و از خوب بودن تو بگم فایده ای نداره چون همه می دونن و به چشم دیدن.❤️ این چند روز مدام به این فکر می کردم که شاید اگه ترانه انقدر محکم جلوی من نمی ایستاد و به عنوان تنها حامی، تو رو با خودش نمی برد حالا من وضعم فرق می کرد! در واقع ترانه زد بهم... این حرفا رو زدن برام آسون نیست ولی از روز تصادف به بعد که مدام خبرهای بد شنیدی، دلشوره داشتم برای تصمیمی که ممکن بود برای هردومون بگیری. بهم خرده نگیر اما حق بده از بهم خوردن دوباره ی زندگیم بترسم، 😣اونم حالا که دوستش دارم.❤️ من اشتباه کردم که فکر کردم همه ی زن ها مثل همن، تو رو با همون چوبی روندم که نیکا رو، تو اما حالا که افتاده بودیم تو سراشیبی هربار انقدر عاقلانه برخورد کردی که خجالت زده تر شدم و مطمئن تر! ❤️اون شب طلاهات رو که آوردی و فرداش هم فهمیدم که حاضر شدی بخاطر من از تمام داراییت بگذری، شکستم! غرورم نبود که شکست، تازه فهمیده بودم با کی زندگی می کنم و نفهمیدم. اون عربده کشی هم بخاطر این بود که کردنام برام سخت بود... جای خالیت توی خونه آزارم می داد.حتی اگه نگی هم قبول می کنم که غرور و بدخلقی همیشگیم مخصوصا این اواخر غیر قابل تحمل شده اما سکوت و صبر تو هم بدتر کرد همه چیز رو. اصلا از وقتی تو با همه ی شرایط من موافقت کردی و توی پیله ی تنهایی خودت رفتی از هم دورتر شدیم. احساس می کنم اشتباه کردیم... ریحانه به گوش هایش اعتماد نداشت!😳 این همه اعتراف ناگهانی آن هم از زبان ارشیای همیشه مغرور؟😧 _میشه خواهش کنم که دیگه سکوت نکنی؟😣💓 _چطور ارشیا؟ مگه میشه آدم در عرض چند روز این همه متحول بشه؟ انگار دارم خواب می بینم😟❣ _توی کابوس من نبودی تا ببینی چی کشیدم... 💔راستش بعد از رفتنت به وضعیتم نگاه کردم فهمیدم که دیگه هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم... زنم که بالاخره کم آورده و رفته بود، کار و شرکت و پول و خونه و زندگیم هم که تکلیفش‌ مشخص بود؛ من بودم و این دست و پای شکسته و گوشه نشینی. یه مشت قرص اعصاب و فشارخون، درست مثل پیرمردا.😣 تمام این چند روز خودم ‌رو محکوم کردم و هی کفری تر از قبل می شدم از دست خودم. می دونی شاید اصلا بزرگترین اشتباهم در برابر تو، این بود که سعی کردم عوضت کنم. تو رو از پوسته ی خودت که پر از خوبی و معصومیت بود بیرون کشیدم تا مطلوبم بشی اما این وسط تو موندی و شخصیت جدیدی که هم از خودش دور شد و هم نتونست به من نزدیک بشه و حالا فهمیدم که من همون ریحانه دوران عقد رو دوست دارم! می بینی؟ خیلی هم سخت نیست عوض شدن! البته... من هر چقدرم که یک نفره فکر کردم و تصمیم گرفتم، اما بازم صحبت چند ساعته ی دیشبم با زری خانم کار اصلی رو کرد. به نوید حسادت می کنم که موهبت به این بزرگی کنار خودش داره. یکی مثل ایشون و یکیم مثل مادر خودم که با زمین و زمان سر جنگ داره! ریحانه با دهانی که نیمه باز مانده بود پرسید: _زری خانم؟!😳😧 ادامه دارد..
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت ریحانه با دهانی که نیمه باز مانده بود پرسید: _زری خانم؟!😧😳 _اوهوم... 😊پریشب تا صبح رادمنش اینجا بود تا تنها نباشم اما دیروز سرش خیلی شلوغ بود و نتونست بیاد. حالم خوش نبود که یه شماره ناشناس افتاد روی گوشیم، می دونی که به امید پیدا شدن یه خبر از 🔥افخم🔥 چشم انتظارم مدام! جواب دادم، اول نشناختم تا اینکه خودشو کامل معرفی کرد. گفت یه حرف هایی داره که باید بشنوم، و خب... شنیدم! قلب ریحانه از استرس هزاربار در ثانیه می تپید انگار.💓😧 به این فکر می کرد که زری خانم راز حامله بودنش را هم فاش کرده یا نه؟ اما نه... اگر گفته بود که حالا برخورد و رفتار ارشیا اینطور با ملایمت نبود و متفاوت تر از همیشه! نفسش را حبس کرد و پرسید: _چه حرفی؟😳 _هیچی، توصیه های مادرانه که تا قبل از این حوصله ی شنیدش رو نداشتم هنوز هم شک داشت و باید انقدر واکاوی می کرد تا به نتیجه می رسید: _مثلا؟😟 _نصیحت، اینکه حیفه یه زندگی بخاطر غفلت ها خراب بشه و زن و شوهر باید رو در رو باهم حرف بزنند و از این صحبتا، اینم گفت که تو بی خبری از تماسش! حالا خیالش راحت تر شده بود و نفس گوله شده توی گلویش را فرستاد بیرون... ارشیا به چشمانش نگاه کرد و بعد از چند ثانیه با مهر گفت: _ریحانه!😍 درسته که الان وضعیتم از هر نظر داغونه اما من مرد گوشه نشینی و بیکار موندن نیستم. اگه بهم...❤️ بهم اطمینان بدی که هستی... ❤️همیشه هستی! بهت قول میدم حتی میشه که از نو بسازیم.💞 چطور ریحانه باید باور می کرد که خدا همه ی دعاهایش را بلاخره شنیده‌ و این کسی که منتظر بود تا تاییدش کند و با مهربانی خیره اش شده بود، همان مرد اخمو و خشنی است که حتی محبت کردن‌ را فراموش کرده بود، که گاهی حتی چند روز هم می شد که سکوتش ادامه پیدا می کرد! این ورشکست شدن و قهر چند روزه ی اخیر انگار اوج اتفاقات مهم زندگی مشترکشان شده بود... اولش خیلی بد و غیر قابل هضم بود اما حالا مطمئن بود که این شکست، چشم های هردو را به زندگی بازتر می کند. چه ها که نداشت کار خدا، گویی به پیروز شدن نزدیک می شدند! چه اهمیتی داشت روزهایی که رفته بود وقتی حالا مقابل همسرش نشسته و با موج جدیدی از دوست داشتنش مواجه شده بود که برایش تازگی داشت! هرچند دلش هنوز آشوب بود بخاطر بچه ای که به زندگیشان سرک کشیده بود اما هردو را دوست داشت.. و باید برای نگه داشتنشان با آسمان و زمین می جنگید. لبخند دندان نمایی زد و زیر لب گفت: _معلومه که کنارت هستم، تا همیشه.☺️ حتی اگر اوضاع بهتر نشه هم باهم شروع می کنیم نه؟😍 ارشیا هم خندید...😁😍 چقدر دلتنگ این چهره ی خسته بود! حواسش جمع خرده نان هایی شد که هنوز توی دستش مانده و حالا خیس از عرق شده بودند، شاید بهتر بود برای شام اقدام می کرد. بلند شد و گفت: _برم یه چیزی بذارم برای شام😊 ارشیا اما دستش را گرفت و گفت: _بیا بشین لازم نکرده هنوز نیومده دوباره بچپی تو اون آشپزخونه! زنگ می زنیم یه چیزی بیارن... مهمون شما😉😍 و چشمکی حواله اش کرد، هردو خندیدند. ریحانه سرش را روی بازوی ستبر او گذاشت و به این فکر کرد که دنج تر از این خانه و امنیت آغوش همسرش سراغ ندارد... توی آشپزخانه نشسته بود و مواد الویه را مخلوط می کرد، سرگیجه داشت و حالت تهوع.😣 شاید بخاطر فکر و خیال زیادی بود که از ترس فهمیدن ارشیا داشت... چطور باید این معجزه را برایش شرح می داد؟ _چیکار می کنی؟😊 وسط آشپزخانه ایستاده بود، بلند شد و صندلی را برایش بیرون کشید. _بیا بشین، مواظب پات باش. کی باید گچش رو باز کنی؟☺️ _همین روزا، این چیه؟ الویه ست؟😟 _آره😊 _چرا انقدر زیاد؟🙁 _نذریه... می خوام ببرم امامزاده☺️ ادامه دارد...
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت _نذریه، می خوام ببرم امامزاده☺️ _الویه ی نذری؟!😳 _اوهوم... یه وقتایی به نیت خانوم جون حلوا می پزم و می برم؛ یه وقتایی هم که نذر می کنم الویه یا نون پنیر سبزی و این چیزا...😇 _خب چرا این همه زحمت؟ چندتا غذا بخر و خیلی شیک برادر ببر😕 خندید😃 و تخم مرغ های آب پز شده را برداشت تا رنده کند.🥚 همیشه عاشق ناخنک زدن به تخم مرغ آب پز بود اما حالا دلش زیر و رو می شد از بوی عجیبش.😣 انگار ارشیا منتظر پاسخش بود، گفت: _این که خودت درست کنی یه چیز دیگست. خانوم جون همیشه می گفت عطر و بوی غذای نذری که بپیچه تو خونه خودش شفاست.😊 _خدا رحمتشون کنه. کمک نمی خوای؟😊 _نه ممنون☺️ _باید بریزیشون تو این نونا؟😟 _آره☺️ _زیاد بهش سس بزن، مزه دار بشه😋😍 خندید😃 و کمتر از همیشه سس زد! _زیادیش خوب نیست آخه... مردم چربی و قند و هزارتا مرض دارن نمیشه که ناپرهیزی کرد. باور نمی کرد که ارشیا این همه عوض شده باشد،.. که کمکش کند برای پر کردن نان های باگت و به شوخی بگوید"حاجت بده شاید!"😍☺️ و حتی پیشنهادش را برای همراهی رد نکرده و می خواست بعد از چند روز از خانه دوتایی بیرون بروند. کجا بهتر از امامزاده اسماعیل؟🕌 فقط کاش این سرگیجه های لعنتی و دل آشوبه دست از سرش برمی داشت تا طعم خوشی را بیشتر بچشد. کاش می دانست باید چطور به او بگوید که دارد بابا می شود...😣👶 انگار برایش سخت بود که جلوی مردم با عصا راه برود. اخم کرده بود و فکش را محکم بهم فشار می داد.😠 ریحانه نگران بود که زمین نخورد، نایلون ساندویچ ها را توی دستش گرفته بود و آهسته کنار او قدم بر می داشت. _می خوای کمکت کنم؟😊 _نه... ممنون😠 دوباره رفته بود توی فاز غرور و بدقلقی. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae خودش را هرطور بود تا کنار درخت تنومندی🌳 که توی حیاط بود کشید و بعد همانجا نشست. نفسش را فوت کرد بیرون و به نگاه دلواپس او لبخند رنگ پریده ای زد. عصاها را کنار گذاشت و گفت: _برو به کارت برس من اینجا نشستم تا بیای. عجله نکن ولی خیلیم طولش نده😠 _چشم! 🤗 خواب بود یا بیدار؟ موقع نماز ظهر بود و تقریبا شلوغ، ساندویچ ها را پخش کرد و نمازش را خواند. سجده ی شکر بعد از نمازش طولانی تر از همیشه شد... اشک های روی صورتش را پاک کرد، 😢سریع زیارت کرد و در آخرین لحظه گفت: _یا امامزاده اسماعیل، خودت کمکم کن... نمی خوام زندگیم دوباره بهم بریزه و بدبخت بشم. تکلیف این بچه ی بی گناه رو معلوم کن... یجوری که جاش هنوز نیومده بینمون محکم باشه... و گره ی خوشبختیمون بشه نه کور گره ش...😭🙏 از در که بیرون زد و کفش هایش را پوشید ارشیا را دید که آرام آرام به سمت خروجی می رفت... هول شد و تا کنارش دوید. حتما طاقتش تمام شده بود. _خوبی ارشیا؟😧 _بله... چه خبره که دوییدی؟😊 _ترسیدم فکر کردم طول کشید اعصابت خراب شدو داری میری😅 _حالا تموم شد؟ بریم؟!😍 _بله الان ماشینو از پارک درمیارم☺️ با ارشیا آمده بود زیارت و نذری هایی که دوتایی درست کرده بودند را پخش کرده بود! عجیب بود ولی واقعی..😇 ادامه دارد...
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت با ارشیا آمده بود زیارت و نذری هایی که دوتایی درست کرده بودند را پخش کرده بود! عجیب بود ولی واقعی... حالا توی ماشین لم داده و به ظاهر همه چیز خوب بود.. اما حال خودش خیلی خوش نبود. استارت زد و راه افتاد، شاید اگر زودتر می رسیدند و کمی دراز می کشید بهتر می شد. رادیو آوا را گرفت و ولومش را بلند کرد. ارشیا با دستش به جایی اشاره کرد و گفت: _اونجا رو می بینی؟ اولین فرعی😊 _آره😊 _راهنما بزن بریم اونور😍 _چرا؟ مسیر ما که این سمته😟 _برو لطفا کار دارم😊 _باشه☺️ هرچند میلی به طولانی شدن راه نداشت اما کنجکاو شده بود به خاطر آدرسی که ارشیا می داد. وارد محله ای نسبتا قدیمی شدند با کوچه هایی گاه عریض و گاه باریک. ارشیا را زیر نظز گرفته بود، طوری با دقت خیابان ها را نگاه می کرد که انگار به خوبی می شناخت آنجا را... بالاخره بعد از چند دقیقه کنار دیواری که سنگ چین بود دستور توقف داد! بعد هم چندباری سرش را خم کرد و به خانه ها نگاه کرد. ریحانه توی پیچ کوچه ها بیشتر سرگیجه گرفته بود، رادیو را بست و پرسید: _خب؟😊 _خب؟😍 _اینجا کجاست؟😅 _هیچ جا... یعنی راستش بچه که بودم چندباری با بابا این طرفا اومدیم.😇 _اوووه یعنی از اون موقع یادته؟😯 _تقریبا...😊 دست سردش را مشت کرد روی فرمان و متفکر گفت: _عجیبه!😟 _چی؟ _آخه اینجا تقریبا محله ی قدیمی و سنتی هستش. از پوشش خانوم ها هم معلومه که نسبتا مذهبی هستند.😊 چیزی درون معده اش می جوشید و بالاتر می آمد. ارشیا کج نشست و با شک پرسید: _یعنی منظورت اینه که گذر ما چجوری به اینجا خورده بوده؟! لبش را گاز گرفت، از حرفش خجالت کشیده بود. باید یک جوری جمعش می کرد تا دلخوری پیش نیاید. اما همین که دهان باز کرد به جواب دادن، حالت تهوعش شدید شد و نتوانست خودش را کنترل کند. دستش را جلوی صورتش گرفت و سریع در را باز کرد و از ماشین پیاده شد. دویید سمت جوی آب کوچکی که از وسط کوچه می گذشت و چندبار پشت سرهم عق زد.😣 پاهایش نا نداشت و همانجا روی زمین سرد نشست. صدای ارشیا گوشش را پر کرد: _چی شد ریحانه؟ خوبی؟😳😨 همه ی این اتفاقات شاید یک دقیقه هم نشده بود تعجب کرد که ارشیا با چه سرعتی خودش را با پای گچ گرفته به او رسانده! نمی توانست فعلا حرف بزند. دستش را بی رمق تکان داد که یعنی خوبم! _پاشو بریم دکتر. اینجا نشین؛ بلند شو خانوم😥❤️ نگرانی در صدایش موج می زد، دوست داشت خیالش را راحت کند که چیزی نیست اما واقعا توانش را نداشت. در آبی رنگ خانه ای که دقیقا روبه رویشان بود باز شد، پیرزنی با قد و قامتی کوتاه و چهره ای مهربان با چادر مشکی بسم الله گویان بیرون آمد. ارشیا آخ بلندی گفت، انقدر هول شده بود که بدون عصا آمده و روی پای شکسته اش ایستاده بود. چند قدمی عقب رفت و به ماشین تکیه زد. نگاهش به پیرزن خیره ماند... و انگار زیرلب چیزی گفت که ریحانه نشنید. ادامه دارد...
بانو جان ، مهم ترين لوازم آرايشت اعتماد به نفس توست مهم نیست ظاهر یک زن چه شکلی است...! وچگونه به نظر مى رسد، زمانی که او... واقعا اعتماد به نفس کامل دارد، زیباست...! کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
🌷خانم‌ها اگر دائم اينطوری باشند جذابیت خاصی برای بقیه و مخصوصا برای آقایان ندارند... 👈🏻زنانی که همیشه نگران ظاهر شان هستند 👈🏻زنان وابسته و دست و پا چلفتی 👈🏻زن های هپلی ، بیمار نما و پولی 👈🏻زن هایی که خود را دست کم می گیرند 👈🏻زن‌هایی که بیش از حد وابسته هستند 👈🏻زنانی که خصوصیات زنانه ندارند 👈🏻زنانی که قدرت مراقبت از خودشان را ندارند 👈🏻زنانی که در ابتدای یک رابطه سعی می‌کنند به جای طرف خود تصمیم بگیرند و انتخاب کنند. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
👸🏻 ❣زن که باشی گاهی کم میاوری دست هایی را که مردانگی شان امنیت میاورد، و شانه هایی را که استحکام آغوششان لمس آرامش را بهمراه دارد. دست خودت نیست؛ ❣زن که باشی گاهی دوست داری تکیه بدهی پناه ببری ضعیف باشی! دست خودت نیست؛ ❣زن که باشی گهگاه حریصانه بو میکنی دستهایت را شاید عطر تن مردانه اش لا به لای انگشتانت باقی مانده باشد! ❣زن که باشی گاهی میزنی زیر گریه که دلش بلرزد و صدایت کند، دست خودت نیست؛ ❣زن که باشی گاهی رهایش میکنی به رویای حضورش به امید اینکه " او" خوشبخت باشد .... ❣زن که باشی همه ی دیوانگی های عالم را بلدی !!! میتوانی زیر لب ترانه بخوانی و آشپزی کنی میتوانی جلوی آینه موهایت را شانه کنی و حس کنی نگاهش را میتوانی ساعت ها به امید گره خوردن شال دور گردنش ، ببافی و در هر رج بوسه بکاری برای روز مبادا که کنارش نیستی ❣زن که باشی باید صبور باشی مدارا کنی و با همه ی بغضت لـبخند بزنی! ❣زن که باشی هزار بار هم که بگوید دوستت دارد ....... باز هم خواهی پرسید دوستم داری؟ و ته دلت همیشه خواهد لرزید !... ❣زن که باشی هر چقدر هم که زیبا باشی نگران زیباتر هایی میشوی که شاید عاشقش شوند ❣زن که باشی هر وقت صدایت میکند "خوشگلکم" خدا را شکر میکنی که در چشمان او زیبایی دست خودت نیست؛ ❣زن که باشی همه ی دیوانگی های عالم را بلدی .... 🔰اینجا عاشقتر میشوید «در زندگی عاشقانه »🔰 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
روشی که هرگز جواب نمی دهد یا متلک انداختن: والدین تصور می کنند با طعنه زدن به کودک یا متلک انداختن به او می توانند او را به انجام کاری مجبور کنند. اما باید بدانید این روش به هیچ وجه جوب نمی دهد و شاید برعکس، باعث شود تا فرزند در روی شما بایستد و حرفی بزند که موجب ناراحتی بیشتر شما بشود. اگر انتظار احترام دارید خودتان هم باید به آنها احترام بگذارید. ‌‌ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
‼️بمب های مخرب روابط زناشویی : به شوخی هم ازکلمه طلاق استفاده نکنید به شوخی هم به همسرتان بی جنبه نگویید به شوخی هم حرف زن دوم رانزنید به شوخی هم فحش و تمسخر ممنوع است. 👨‍👩‍👧‍👦 ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
👸🏼 براي کوچکترين کارهايي که برات ميکنه، ازش تشکر کن. حتي اگه انجام اون کار خيلي ساده باشه. همسرت نياز داره که بدونه کارهاش رو مي بيني و قدر کارهاش رو ميدوني. کافيه يک جمله بهش بگي: "ممنونم که کمک ميکني، نميدوني چقدر کارهام راحت تر پيش ميره با کمک تو!" اين جمله مِهرت رو تو دلش چند برابر ميکنه. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
💁🏻 👸🏻 💠اگر همسرت متوجه تغییراتت نمیشه 🔰از همسرتون متوقع باشید که شما رو ببینه، ولی خیلی مهمه که این نیاز رو با ظرافت بهش بفهمونید ❌نه مستقیم بهش بگین: تو اصلاً من رو نمیبینی!! 🔰مثلاً اگه رفتید آرایشگاه و ابروتون رو مرتب کرده اید، به همین سادگی نگید: شوهرم که این چیزها حالیش نمیشه! 🔰 بلکه از فرصت استفاده کنید. برید با ناز و خنده و شیطونی جلوش رژه برید 👈و بگید یک دقیقه بهت فرصت میدم که بگی من چه تغییری کرده ام و گرررنه ... اگه درست جواب داد که هرجوری خودتون صلاح میدونین تشویقش کنید، و اگه درست نبود هم با شیطنت بگید این دفعه به خاطر ابروی خوشگلم میبخشمت! ... خلاصه که عادتش بدید به تغییرات مثبتتون عکس العمل نشون بده 👌 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 خانوما برای تحول در زندگی با ما همراه شوید کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #پنجاه با ارشیا آمده
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت دراز کشیده بود... روی پتوی ملحفه دار سفیدی که از تمییزی برق می زد، زیر سرش هم بالش های مخمل قرمز بود با روکش سفیدی که دورتادورش با سلیقه تور دوزی شده بود. همه جای خانه عطر گلاب زده بودند انگار و البته بوی مطبوع غذا هم در فضا پیچیده بود.😌🌸 حالا که بعد از گذشتن چیزی حدود یک ساعت حالش بهتر بود.. می توانست به اطرافش دقیق نگاه کند. دیوارها تا کمر رنگ کرم بود و با یک خط نازک مشکی از رنگ استخوانی کمر به بالا جدا شده بود. طاقچه ی نه چندان پهنی روبه رویش بود با چند قاب عکس کوچک و بزرگ. پشتی های قدیمی قرمز و جگری که البته هیچ اثری از کهنگی نداشتند به دیوارها تکیه زده بودند. ارشیا کنارش نشسته و با انگشت گل های قالی دست بافت را پس و پیش می کرد... _چقد همه چیز ساده و قشنگه، نه ارشیا؟ انگار از خواب بیدار شده باشد یکهو سر بلند کرد و بعد از چند ثانیه مکث با حواس پرتی گفت: _با منی؟😟 _اوهوم☺️ _متوجه نشدم چی گفتی😅 _هیچی میگم خوبی؟😊 _آره. شما بهتری؟😍 _خوبم خداروشکر نمی دونم توی شربتی که بهم داد چی بود کلی حالم بهتر شد.☺️ لنگه ی در چوبی قهوه ای باز شد و پیرزن که حالا چادر رنگی ای دور کمرش بسته بود وارد شد و با لبخند گفت: _شربت آبلیمو بود مادر، دل بهم خوردگیتو خوب می کنه. این جور وقتا بخور😊 _دستتون درد نکنه، مزاحم شما هم شدیم☺️ _مهمون حبیب خداست. شما چطوری پسرم؟😊 ارشیا انگار از نگاهش فرار می کرد یا شاید ریحانه بیخود اینطور فکر می کرد! _ممنونم _آبگوشت که دوست دارین؟😊 _وای نه، ما دیگه رفع زحمت می کنیم. ارشیا جان بریم😍 و گوشه ی پتو را کنار زد. پیرزن چهره در هم کشید و سفره ی ترمه ی توی دستش را باز کرد؛ بسم الله گفت و دست به زانو بلند شد. _این وقت روز با دهن خشک کجا بری؟ از بعد اذان صبح این یه قابلمه آبگوشت گذاشتم سر چراغ با سوی کم که خوب جا بیفته. دیشب آخه خواب 🕊علیرضا🕊 رو دیدم که اومده پیشم... میگن اگه خواب ببینی که مرده اومده یعنی یه عزیزی میاد دیدنت. خب... کی از شما عزیزتر دخترم گلم؟ _آخه...😊 _ناراحتم نکن!😊 _چشم پس اجازه بدین بیام کمکتون☺️ _قربون دستت جوری ذوق کرده بود انگار بعد از مدت ها رفته پیش خانم جان. عجیب بود که ارشیا هم ساکت بود بدون هیچ مخالفتی...😟 پیاله های سفالی پر از ترشی و شور را گذاشت توی سفره.. و بعد کاسه های گل سرخی و پیاز و سبزی خوردن تازه و دوغی که معلوم بود بازاری نیست. نشست و با عشق به سفره ی جمع و جور اما پر از رنگ و لعاب نگاه کرد. _محشره ارشیا، بیا ببین پیرزن با چیزی شبیه به بقچه ازآشپزخانه بیرون آمد و گفت: _اینم نون خشک شده. داشتم می رفتم سنگک داغ بگیرم که شما رو دیدم _ای وای شرمنده حاج خانوم☺️ _دشمنت شرمنده مادر، قسمت نبود.بفرما پسرم قابل تعارف نیست. ارشیا دست روی چشمش گذاشت و گفت: _چشم بی بی جان🙈☺️ لبخندی مهربان زد و خودش را جلو کشید. بی بی با گوشه ی روسری بلندش اشک های حلقه زده در چشمش را پاک کرد و گفت: _قربون خدا برم...😢 ریحانه پرسید: _چیزی شده؟😟 _نه مادر... شوهرت بهم گفت بی بی، بچه هام همه همینو میگن! هرچی به این حاج آقا نگاه می کنم می بینم عین سیبیه که از وسط نصف کرده باشن. انگار کن علیرضامه🕊 با یاعلی بلند شد و آرام آرام سمت طاقچه رفت،... یکی از قاب عکس ها را برداشت، بوسید و برگشت. قاب را به ریحانه داد و گفت: _ببین چه شبیهن😥❤️ و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارد!😳😧 دقیقا ارشیای جوان تر شده با ریش.... ادامه دارد... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد! دقیقا ارشیای جوان تر شده با ریش...😳😧 _وای ارشیا! این عکسو ببین، انگار خودتی ارشیا قاب عکس را گرفت و با تعجب زمزمه کرد: _آره... خیلی شبیهه😟 ریحانه پرسید: _پسرتون هستن؟!😳 _بله پسرمه، علیرضاست😢 _فوت شدن؟😟 _شهید شده؛ سی ساله که ندیدمش... دلم براش پر می زنه😢 _آخی، خدا رحمتشون کنه بی بی جان _خدا رفتگانت رو بیامرزه دخترم، اما شهدا از ما زنده ترن...😊☝️ _بله حق باشماست _چی بگم از کارای خدا، همین که دیشب خوابش رو دیدمو امروز شما رو بازم کرور کرور شکر درگاهش، عمر دوباره گرفتم مادر.😊 _خدا صبر بده بهتون😒 _ان شاالله... حالا بفرمایید حواسمون پرت شد و غذا از دهن افتاد.😊 و بحث ناتمام ماند! چای و نبات بعد از غذا را که خوردند بالاخره بی بی اجازه داد که رفع زحمت کنند. هرچند ریحانه حالا به اندازه ی موقع آمدن سبک نبود و تقریبا پر بود از سوال های بی جواب مانده و کنجکاوی! فکر می کرد کاسه ای زیر نیم کاسه بوده... در را که بستند و نگاهش ناغافل افتاد به بالای در گفت: _ا اینجا رو دیدی ارشیا؟! 😧نوشته "علیرضا جان شهادتت مبارک" الهی بمیرم... چه دل پر دردی داره بی بی، این جمله رو یعنی سی ساله که اینجا نوشتن؟😳 _نمی دونم! شاید... بریم؟😊😣 _آخه...😅 _لطفا بریم ریحانه، سرم درد می کنه😣 _باشه😊 به نظرش همه چیز عجیب بود و بهم پیچیده! حتی رفتارهای ارشیا و بی بی، اصلا ماجرای نذری و گذری که به این کوچه و به این خانه افتاده بود هم با همیشه فرق داشت!😟😕 آن شب نه او میل به شام داشت و نه ارشیا که از وقتی آمده بودند رفته بود توی اتاق و با خوردن یکی دوتا مسکن تقریبا بیهوش شده بود. ریحانه دلش خوش بود به حاجت روا شدنش، می دانست به همین زودی ها مجبور است رازش را پیش همسرش برملا کند و نگران اتفاق های بعدی بود.😥 هزار بار و به صدها روش توی خیالاتش تا صبح به ارشیا گفته بود که دارند بچه دار می شوند و هربار او ری اکشنی وحشتناک تر از بار قبل داشت! همین تصورات هم خاطرش را مکدر کرده بود، تازه نماز صبح را خوانده و چشمانش گرم خواب می شد که با صدای ناله های ارشیا هوشیار شد. انگار خواب می دید، به آرامی تکانش داد و صدایش زد. نفس نفس می زد و مثل برق گرفته ها از جا پرید. _خوبی؟😥 _خودش بود😒 _کی خودش بود؟ خواب دیدی ارشیا جان چیزی نیست😒 _ولی شبیه خواب نبود! انگار بیدار بودم _خیره ایشالا...🤗 _خودش بود ریحانه نه؟😥 _کی؟😳 _علیرضا🕊 _چی؟😳 دستی به موهای آشفته اش کشید و لیوان آب روی پاتختی را تا ته سر کشید. مشخص بود هنوز حالش جا نیامده. _باید بریم خونه ی بی بی😔 _چطور؟ نکنه خواب پسرشو دیدی؟😧 سکوت کرده و به جایی نامعلوم خیره مانده بود. ریحانه گفت: _فردا میریم ت... _الان _چی میگی آخه آفتاب نزده کجا بریم؟😥 _الان بریم... لطفا!😢🙏 _گیج شدم بخدا؛ نمی فهمم چه خبره.😟 _توضیحش مفصله اما... 🕊علیرضا🕊 عموم بوده و بی بی هم... مادربزرگم!😔 ادامه دارد...
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت کنار درخت تنومند🌳 کوچه ایستاده بود و هنوز هم نفهمیده بود که چه خبر شده... ارشیا با همان چهره ی مشوش در زد،😥 چند دقیقه ای طول کشید و بعد بی بی با آن چادر رنگی و مقنعه ی سفید در را باز کرد و با دیدنشان لبخندی زیبا زد. انگار منتظر مهمان ناخوانده بود باز، درست مثل دیروز! ریحانه که سکوت ارشیا را دید خودش دهان باز کرد: _سلام بی بی😊 _علیک سلام مادر😊 _ببخشید که بی موقع مزاحم شدیم☺️ _قدمتون رو چشم من. خیر باشه😊 _والا چه عرض کنم... اگه اجازه بدین چند دقیقه ای وقتتون رو بگیریم😊 _خیلی خوش اومدین عزیزم؛ بفرمایید و کنارتر رفت و با دست به داخل اشاره کرد. حالا به همان پشتی های مخمل قرمز رنگ تکیه داده بودند و عطر هل چای تازه دم توی استکان های کمر باریک، مشامشان را پر کرده بود. چقدر بی بی صبور بود، برعکس ریحانه! _خواب دیدم دیشب😔 بی بی سرش را تکان داد، به قاب عکس ها خیره شد و با نفسی عمیق گفت: _خیره ان شاالله پسرم... چه خوابی؟😊 _خواب پسر شما رو... شبیه من بود، خیلی زیاد!😥 _خب؟ آب دهانش را قورت داد و چنگی به موهایش زد، ادامه داد: _توی حیاط همین خونه بودیم من و بابا و شما؛😥😣 مثل سی سال پیش که خبر شهادتش رو آورده بودن خونه شلوغ بود و شما بی تاب. بابا یه گوشه چمباتمه زده بود و من بچه شده بودم و چسبیده بودم بهش... می ترسیدم از صدای جیغای پشت سرهم عمه بتول و گریه ی بقیه. چشمم به عمو بود که کنار حوض نشسته و تو نگاهش که میخ شما بود غم موج می زد... لباسش خاکی بود و پوتینش گلی، به این فکر می کردم که چقدر مهربونه و چرا زودتر از این ندیده بودمش؟ 😞 یهو صورتش رو برگردوند سمت من، بهم لبخند زد و گفت: 🕊_"بیا عمو، منو بی بی رو بیشتر از این منتظر نذار" نفهمیدم حرفشو، پاش می لنگید وقتی رفت سمت در... چفیه ی دور گردنش رو درآورد و انداخت روی شاخه ی درخت انجیر؛ بعدم رفت! ریحانه به شانه های لرزان بی بی😭 نگاه کرد، گوشه ی چادر را کشیده بود روی صورت خیس از اشکش و زیرلب چیزهایی نامفهوم می گفت. اما چند ثانیه که گذشت چادر را پس زد و انگار برای کسی آغوش گشود.🤗 ریحانه هنوز در فکر تعبیر خواب بود و ربط دادن واژه عمو به علیرضا، که در کمال ناباوری همسرش را دید که بین گل های ریز و درشت چادر نماز بی بی گم شد...🤗😭 نفهمید چه شده و فقط شوکه تر از پیش شد! 😳😧 بی بی که با مهر سر ارشیا را نوازش می کرد گفت: _گفتم که مرده ماییم نه شهدا! از پریشب بهم پیغام داده بود که یکی از عزیزام میاد به دیدنم... همین که درو باز کردم و چشمم به قد و قامتت افتاد وسط کوچه دلم هری ریخت پایین، مگه داریم غریبه ای که گذرش بیفته به این محل و انقدر شبیه علیرضای من باشه؟ 😢مگه میشه مادربزرگی اسم نوه ی ارشد پسریش رو فراموش کنه؟ 😢 هرچی بابات بی معرفت بود و با دوتا چشم و ابرو اومدن مه لقا دل و دینشو داد و نگاه به پشت سرشم نکرد، اما تو از همون اولم خوب بود مادر... آخ الهی پیش مرگت بشم که بعد سی سال دلمو شاد کردی ریحانه با بهت گفت: _ش... شما مه لقا رو چجوری می شناسین؟😳 نوه ی ارشد؟ 😳اینجا چه خبره حاج خانوم؟😧😳 _خبرای خوش گل به سر عروس😊 _عروس؟😳😧 ارشیا که انگار بالاخره دل کنده بود از نوازش بی بی با چشم هایی سرخ از گریه گفت: _یعنی هنوز نفهمیدی که بی بی، مادربزرگ منه؟😊😢 ادامه دارد...
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت ارشیا با چشم هایی سرخ از گریه گفت: _یعنی هنوز نفهمیدی که بی بی، مادربزرگ منه؟😢😊 ریحانه با بهت پرسید: _یعنی... تو نوه ی... باورم نمیشه!😳😧 اصلا امکان نداره آخه _حق داری که باور نکنی چون خودمم غافلگیر شدم از دیدن بی بی بعد این همه سال!😊😥 _بگو سی سال مادر😊 _مه لقا هیچ وقت نذاشت که راه بابا این طرفا بیفته، آخرین بارم که اومد برای مراسم عمو بود و در واقع اولین بار بود که من اینجا رو می دیدم😔 _نمی تونم نفرینش کنم یا پیش خدا بدش رو بخوام اما از دار دنیا دوتا پسر داشتم. 🕊علیرضا🕊 که شهید شد، نمی دونم چه صیغه ای بود که محمدرضا هم رفتو دیگه پیداش نشد! لابد زنش کسر شان براش داشت که بگه شوهرم خانواده شهیده و ال و بل... حتی شنفتم که می خواد اسمش رو هم عوض کنه و بشه همرنگ جماعتی که خونواده زنش می پسندید! این بچه رو سر جمع ده بار نذاشت که ما ببینیم... فقط قیافه و جوونی و جنم شوهرش رو می خواست نه اصالت و خانواده و این چیزا رو. آقا علی، بابابزرگ ارشیا رو میگم تا وقتی که سرشو گذاشت زمین و مرد داغ بچه هاش به دلش بود. خدا بیامرز اگه دوماداش نبودن که بیکس بود و هیشکی نبود جمعش کنه! دستش از قبر بیرونه واسه خاطر اولادش...😢 _خدا رحمت کنه باباعلی رو،😒 یادمه روزی که خبر فوتش رو دادن من و مامان و اردلان ایران بودیم و بابا لندن. رفته بود برای تجارت، مامان نذاشت که باخبرش کنیم، گفت از کارش میفته!😞 بی بی اشک صورتش را با دست های چروک خوردش پاک کرد، انگشتر فیروزه ی آبی رنگی که توی انگشت وسطش بود را دیروز ریحانه ندیده بود. قشنگ بود و احتمالا قدیمی... _خدا از سر تقصیراتش بگذره! حالا محمدرضای بی وفام چطوره مادر؟😢 _خوبه... می گذرونه😊 _چهار ستون بدنش سلامته؟ خدا رو شاهد می گیرم همیشه دعا کردم هرجا هست دلش خوش باشه😊😢 _سالمه، جز اینم از شما انتظار نمی رفت😊😒 _خودت چطور شدی مادر با این دست و پای بسته؟😥 ریحانه نشسته بود.... و ماجراهای عجیبی که می شنید را بهم وصله و پینه می کرد.😟🙁 عمق نامردی مه لقا درک نمی کرد!😥 در واقع با این اوصافی که می شنید برای او باز هم مادرشوهر منصفی بود! ادامه دارد..
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت سینی حلوایی که نیمه خالی شده بود را روی سنگ مزار گذاشت، قاشق کوچک را در دل حلواهای تزئین شده ی با پودر نارگیل فرو برد و گفت: _دستتون درد نکنه بی بی عالی شده _نوش جونت، تو نمی خوری ارشیا جان؟ _نه ممنون، ریحانه خانوم شما موقع تزئینم کم ناخنک نزدی!😉 ریحانه با دستمال کاغذی چربی کف دستش را پاک کرد.. و خجول گفت: _اشکالی داره؟☺️😋 _نه اما از این اخلاقا نداشتی😍 _خب آخه خیلی خوشمزه بود!😅😋 _اذیتش نکن مادر، هوس کرده بچم😊 با اینکه می دانست بی بی از چیزی خبر ندارد اما از نگاه تیزش فراری بود، هول شد، کش چادرش را تنظیم کرد بلند شد و گفت: _با اجازه من برم یه دوری بزنمو برگردم! چند قدم دور نشده بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد، همانطور که سنگ نوشته ها را می خواند، تماس را برقرار کرد: _الو _سلام _سلام ترانه خوبی؟ _خوبیو... لا اله الا الله! کجایی دقیقا شما؟ دو روزه دلم اومده تو دهنم هرچی به اون خونت زنگ می زنمم هیشکی نیست که گوشی رو برداره! _نگران نباش قربونت برم من خوبم _وای خدا تو آخر منو دق میدی! کجایی که موبایلت آنتن نمیده؟😠😕 _الان که امامزاده... اما قبلش نه، ببین مفصله ترانه حیفه از پشت گوشی بگم😅 _حیف منم که دارم از نگرانی می میرم😤 _ای بابا! عجولیا آبجی کوچیکه _بگو ببینم چی شده؟😑 _هیچی! خونه ی مامان بزرگ ارشیا اومدیم از دیروز تا حالا _کی؟ مامان بزرگ ارشیا؟! اون مه لقا مگه چندتا مامان داره؟ مرده بود که... _میگم که داستان داره😄 _یعنی زنده شده؟😜 از تصور ترانه خندید و جواب داد: _نه! ول کن این حرفا رو، فقط بدون داره خوش می گذره بهم😄 _خوبه والا، زن و شوهر دعوا کنن ما بیکارا باور کنیم!🙄 _خواهری یعنی دوست نداری ما خوب و خوش باشیم؟😅 _والا بخیل نیستیم منتها...😁 _بله بله؛ نگرانی. اما ببین، ارشیا یجوری شده _چجوری؟😳 _عجیب! حالا صبر کن میام دیدنت و یه دل سیر صحبت می کنیم و همه اتفاقات این چند روز رو برات تعریف می کنم. خوبه؟ _بی صبرانه منتظرم. به اون خدا بیامرز سلام برسون😜 _کدومشون؟😳 _وا _آخه الان وسط یه عالمه قبرم!😄 _بسم الله... رفتی زیارت اهل قبور؟ دو روزه سر خاک مامان بزرگش نشستین؟ _ارشیا یه مامان بزرگ دیگم داره یعنی داشته از قبل، بی بی. مادر شهیده! عموی شوهرم شهید شده؛ باورت میشه؟☺️ ترانه بلند زد زیر خنده و بعد از چند ثانیه گفت: _جوک سال بودا! فکر کن... مه لقا عروس یه خانواده شهیده😂 _دقیقا☺️ _باشه... تو خوبی! حالا برو یه فاتحه از طرف من بخون تا بعد ببینم چی میگی _البته حقم داری؛ خیلی خب بگذریم، فعلا _مواظب خودت و بچه باش. خدافظ برگشت و به بی بی و ارشیا نگاه کرد که سر مزار عمو علیرضا نشسته بودند. از دیروز تابحال بهترین ثانیه های عمرش را سپری می کرد... باهم آلبوم های قدیمی بی بی را زیر و رو کرده و کلی داستان های جدید شنیده بودند،😇 حلوا پخته بودند و ارشیا از خاطرات کودکی اش گفته بود،... و حالا هم به پیشنهاد خود او آمده بودند ملاقات علیرضا... ادامه دارد... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
درد‌دل‌اعضا عقداجباری یک روز غروب میومدم خونه که دیدم زنعمو و دخترعمو ها وعمه هام خونمونن. سلامی دادم و تعجب کردم چی میخوان که با لفظ سلام عروس گلم از زبون زنعموم شصتم خبر دار شد. همونجور عقب عقب برگشتم رفتم بیرون.... در حقیقت قبل عموم اینا یه خانواده پولدار از تهران اومده بودن خواستگاری من. ما شهرستانی بودیم و من فکر میکردم با وجود این خواستگار دیگه لازم به نگرانی نیست و من خوشبخت میشم اما حالا.... اما حالا مطمئن بودم کسی به عمو اینا نه نمیگه خصوصا که حالا پسر عموم توی یه شرکت خوب کار میکرد. ولی من پسره رو دیده بودم صحبت کرده بودیم و قرار بود جواب بدیم. پسر خوشتیپ و تحصیل کرده و من دیپلم و ساده... مامانم زنگ زد گوشیم و مجبور شدم برگردم خونه زنعمو رفته بود اما وقتی خانواده اون پسره که اسمش هم سامان بود زنگ زدند در کمال ناباوری جواب رد دادن و بدون اینکه نظر منو بپرسند به پسرعمو جواب مثبت... روزها کارم گریه بود. کسی هم توجه نمی‌کرد بلکه جهیزیه هم از لج من بدون اینکه منو ببرن میخریدن کم کم روز عقد فرا رسید. و چشممو باز کردم دیدم بالای سرم قند میسابیدن پرسیدن عروس خانم وکیلم بار اول و دوم ونهایتا سوم باز هم جواب ندادم.... با چشم غره پدرم مواجه شدم و بلند گفتم با درخواست واجبار پدر مادرم بله سکوت عجیبی جمع رو گرفته بود پدرم عصبانی بود و چشماش وحشتناک شده بود. صدای مهربون عاقد رو شنیدم که می‌گفت دخترم پدر و مادر هیچ وقت بد بچه شون رو نمی‌خوان... تو الان جوونی بعدا میفهمی که چرا بهت سخت گرفتند ولی به هرحال عقد اجباری جاری نمیشه پسرعموم(جواد) آروم و سربه زیر از صندلی کنارم بلند شد و گفت مهم رضایت دختر عمو هست و آهسته رفت خانوداه عموم خیلی محجبه و با ایمان بودن کسی چیزی نگفت شرمنده نگاه عموم کردم لبخند تلخ اما مهربونی زد و گفت دخترم خوشبخت باشی و با زنعمو و دختر عموهام رفتند... پدرم اومد و دستشو بلند کرد که عاقد گفت نه و دست پدرم و گرفت و رفتند بیرون، عاقد سعی داشت پدرمو آروم کنه. طاقت نگاه های سنگین مادر و بردارم رو نداشتم بلند شدم و آهسته و اشک ریزون رفتم سمت خونمون. مدتی گذشت خانواده سامان که از فامیل های خیلی دور ما بودند شنیدند عقد بهم خورده و مجدد تماس گرفتند ومن خیلی خوشحال با پدرم که مطرح شد مخالفت کرد اما اینبار کوتاه نیومدم و پدرم هم که از اونموقع دلخور بود و سنگین گفت هرجور خودت میدونی میدونم اصرار کنم آبرومون رو مثل سری قبل میبری باشه آرزوی خوشبختی برات میکنم چون دخترمی خدا نکنه یه روز بیاد با چشم اشکی برگردی. باورم نمیشد الکی الکی همه چی جور شد و برای بار دوم سر سفره عقد نشستم و بار سوم با اجازه پدرو مادرم بله رو دادم😊 چند ماه بود عقد بودیم و قرار بود بعد یکسال بریم تهران. توی این دوسه ماه متوجه اخلاقای تند سامان شدم خانواده مذهبی نداشتند و منم مجبور شدم چادرمو به اصرار سامان کنار بذارم. چند باری توسط خواهرای شوهرم تحقیر شدم که شهرستانی و یکم به خودت برس! فهمیدم آواز دهل از دور خوش است. به هر حال با سامان رفتیم تهران و خونه بزرگی رو نشونم داد مثل رویا بود اما بخاطر جهیزیه کمی که گوشه خونه رو هم پر نمی‌کرد بازم سرکوفت خوردم. سامان سیگاری بود اینو بعد ها متوجه شدم با دوستاش می‌رفتند مسافرت‌های خارج اما من اهمیتی براش نداشتم. قانع بودم اما دلم برای فضای گرم خونمون پر میزد. یکبار با سامان توی شهرستان داشتیم خرید میکردیم که پسر عموم روبا یه خانم محجبه توی طلافروشی دیدم. یه آقا هم همراهشون بود جواد خیلی متین و مودب بود و نظر خانم رو می‌پرسید و... کلی دلم شکست ولی سامان خود رأی و مغرور بود. یکروز رفته بودیم تهران برای چیدن جهاز. مادرم بنده خدا کلی کار کرد وذوق میکرد متوجه شدم تلفن سامان زنگ خورد با لحن بچگانه ای باتلفن صحبت میکرد! من تظاهر کردم نشنیدم اما یهو خداحافظی کرد و رفت من سریع پشت سرش راه افتادم و دیدم رفت داخل کافی شاپ سر کوچه. یه دختر خیلی زیبا هم رو به روش نشسته بود. طاقت نیوردم رفتم داخل ومحکم کوبیدم روی میز سامان پرسید اینجا چه غلطی میکنی؟! گفتم معرفی نمیکنی؟ دختره گفت چی میگی خانم شما کی هستی گفتم تو خفه شو و سیلی محکمی که به صورتم خورد از طرف سامان. بعدها متوجه شدم این خانم از پولدارترین دخترای تهران و منبع درآمدی برای سامان بود که من خراب کردم! با چشمای اشکی برگشتم خونه پدرم پدرم اصلا به روم نیورد گفت دخترم به خونه خودت خوش اومدی مدتها گذشت تا تونستم به حالت اول برگردم مجدد چادر سر کردم
و به خدا نزدیک شدم حالم خوب شده بود اما فکر میکردم اتفاقایی که برام افتاد همش آه جواد بوده...یکسال گذشت عروسی دختر عموم بودخانواده عموم باز هم با من مهربون بودندجواد رو دیدم که آروم سلام داد و من بعد جواب سلام ازدواج خودش و خواهرش تبریک گفتم با تعجب گفت من؟! گفتم خودم پارسال در طلا فروشی دیدم گف ت اون خانم دوستم بود به خاطر مشکل مالی نمیتونستند طلا بخرن من سرویسی که پارسال خریده بودم برات رو فرختم اونها دوتا حلقه خریدن و با باقی پولش یه خونه نقلی کرایه کردند.راستش خوشحال شدم فکر میکنم جواد هم فهمید چون گفت دختر عمو اجازه میدید اینبار با رضایت خودت بیایم خواستگاری؟! پنج سال گذشته و ما توی یه خونه نقلی اما گرم شادیم من فهمیدم زندگی هایی که رنگ خدا نداره آرامش نداره من توی اون چند وقت شاید آسایش داشتم اما رنگ آرامش رو ندیده بودم. خدا توی تک تک لحظاتمون هست و ماهرسال نذری میدیم و به نیازمندا کمک میکنیم یه دختر کوچولو هم داریم😍 خدایا شکرت "و توکل علی الله و کفی بالله وکیلا" و بر خدا توکل کن و همین بس که خدا نگهبان توست کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
🔰 خواص انواع عرقیات! 1. عرق آویشن مسکن – ضد سرماخوردگی – مقوی معده – معالج بیماریهای قارچی پوست – ضد ورم بینی وگلو. 2. عرق اسطو خودوس تقویت کننده اعصاب – معالج برونشیت وزکام – پایین آورنده تب ونیروبخش – ضد تشنج وصرع درمان بیماریهای عصبی. 3. عرق بید درمان تب های شدید ودردهای تناسلی – زردی پوست (یرقان) – تصفیه خون. 4. عرق بهارنارنج تقویت کننده مغز واعصاب – نشاط آور- تقویت قلب. 5. عرق بادرنجبویه ضد خستگیهای روحی – استفراغ های دوران بارداری – برونشیت وتشنج – ضد قلنج – درمان دل پیچه. 6. عرق بومادران ضد ورم روده ومعده – ضد روماتیسم ونقرس – رفع اختلالات قاعدگی ودرد دوران قاعدگی. 7. عرق بیدمشک تقویت کننده فلب – رفع ناراحتیهای اعصاب – ضد تپش قلب. 8. عرق پونه ضد سیاه سرفه وگریپ – خلط آور- بادشکن – قابض – بازکننده عروق – ضد عفونی کننده . 9. چهارعرق سرد تب بر- خنک – تقویت کننده معده. 10. چهارعرق گرم تقویت کننده معده – مفید برای هضم غذا – رفع ناراحتی های روده . 11. عرق چهل گیاه تقویت کننده معده – کمک به هضم غذا – بادشکن – ضد سردی – ضد تهوع واستفراغ . 12. عرق خارخاسک مدر قوی – رفع سنگ کلیه ومثانه – کیسه صفرا- تصفیه خون. 13. عرق خارشتر ضد عفونت مجاری ادراری – سنگ شکن – مدرقوی – ضد سیاه سرفه. 14. عرق رازیانه معطر کننده – محرک – بادشکن – مدروقاعده آور- درمان بواسیر ونقرس – ازدیاد شیر مادران . 15. عرق زنیان ضد نفخ معده – ضد ترشی معده – ضد عفونت – ضد انگل – بادشکن – درمان عوارض بعد از ترک اعتیاد. 16. عرق زیره ضد چاقی – تصفیه کننده خون – ضد هیستری وتشنج – افزایش شیر مادران – بادشکن – هضم کننده غذا – کاهنده چربی خون. 17. سرکه سیب لاغر کننده – مکمل غذا 18. عرق سنبل الطیب خواب آور- مسکن – تقویت قلب – اشتها آور. 19. عرق شاتره ضد خارشهای پوستی – صفرا بر- تقویت کبد – نشاط آور- ضد نفخ – اشتها آور. 20. عرق شنبلیله ضد قند – تقویت قوای جنسی – نیرو بخش. 21. عرق شیرین بیان درمان قاطع زخم معده واثنی عشر- ضد سرفه – صفرا بر. 22. عرق شوید ضد چربی خون – جهت پایین آوردن کلسترول – ازدیاد شیر مادران – درمان لاغری 23. عرق کاسنی مفید برای کبد – ضد جوش – ضد خارش – تصفیه کننده خون – کاهنده چربی . 24. عرق کیالک تصفیه کننده خون – جلوگیری ازعواقب سعت کلسترول – جلوگیری ازتنگ شدن رگها. 25. عرق گزنه اثر قاطع دررفع بیماریهای پوستی وجلدی – ضد چربی وقند خون – ضد خون ریزی – بازکننده عروق – مدر. 26. عرق گلبهار مفید برای لطافت پوست دست وصورت – مقوی معده 27. عرق مریم گلی ضد دیابت – ضد رماتیسم واسهال – ضد سینوزیت – ضد انگل – ضد نفخ . 28. عرق مخلصه ملین – مقوی – دفع سموم – ضد قولنج – پادزهر قوی مفید برای ناراحتیهای کمرو مفاصل عضلانی – تقویت معده . 29. عرق مورد ضد خون ریزی – قابض روده – درمان اسهال وبواسیر- تقویت رشد مو- ضد آفت . 30. عرق نعنا ضد دل درد – دلپیچه – ضد نفخ – بادشکن – تقویت کننده معده کودکان 31. عرق یونجه چاق کننده – نیروبخش – معالج رعشه وناراحتی های عصبی – تصفیه خون – کاهش قند خون . 👌انشاءالله که هیچ وقت مریض نشین ولی این لیست را نگه دارید. خدایی نکرده دچار درد شدین بدونید چی باید مصرف کنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فواید  کردن برای ۱. تحریک اولیه‌ی رشد مغز ... ۲. تقویت هوش ... ۳. شکل‌گیری تفکر خلاقانه ... ۴. بهبود مهارت‌های کلامی و ارتباطی ... ۵. ارتقای مهارت‌های کنترل عواطف و تنظیم هیجانات ... ۶. رشد همدلی و شایستگی اجتماعی ... ۷. ارتقای سطح سلامت جسمی و روانی ... ۸. کسب تجربیات مفید در زندگی و.... ویدیو نمونه یک بازی فکری-کنترلی مفید و جالب در یک پارک و جالبتر تسلط و توانایی این دختربچه!!! ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
❌دعوا دلیل جدایی نیست 👈 دعوا کنید ؛ اما قواعد دعوا را بدانید. ▪️ به جای قهر سکوت کنید. ▫️ از تکنیک فاصله استفاده کنید؛ ▪️ پس از آرام شدن با هم صحبت کنید. 👈 یادتان باشد شما دشمن هم نیستید!! ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
در هنگام شوخی باهمسرتان،مطمئن باشید که او نسبت به آن موضوع حساس نباشد. نبایدبه گونه‌ای باشد که باعث تحقیر شدن همسرتان گرددو به شخصیت وی لطمه‌ای وارد کند. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g