✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #پنجاه_وپنج (آخر)
از تهران تا تبریز خیلی راه است....
برای این که دلمان گرفت و هوایش را کردیم برویم سر مزارش..
سالی چند بار می رویم تبریز و همه روز را توی #وادی_رحمت می مانیم.
بچه ها جلوتر از من می روند...،
ولی من هر بار دست و پایم می لرزد.
🌷اول سر مزار حسن😢 می نشینم تا کمی آرام شوم.
اما باز دلم شور می زند...
انگار باز ایوب آمده باشد #خواستگاریم و بخواهیم #احتیاط کنیم که نکند چشم توی چشم هم شویم.
✨فکر می کنم چه جوری نگاهش کنم ؟
✨چه بگویم؟
✨از کجا شروع کنم؟
✨✨ایوبم.......😭✨✨
#آقا_منو_ببر😭
#آقا_منو_بخر
#یاایتهاالنفس_المطمئنه... 😭😭
"پایان"
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🍀🌷
قسمت #پنجاه_وپنج
رکاب (خانم)
سبکم. خود خودمم؛
مجبور نیستم جسم سنگین را دنبال خودم بکشم. تجربه جدید و عجیبی است.
برزخ میان ماندن و رفتن.
چقدر انتظار میکشیدم برای رفتنم. چقدر از خدا خواسته بودم شهادتم را بدهد. اما حالا، ابوالفضل نگهم داشته است.
به خودش میپیچد.
لبهایش خشک است، عرق کرده. کاش میشد یک لیوان آب دستش بدهم، مقابلش بایستم و بگویم من خوبم؛ آن قدر خودت را عذاب نده. اما نمیبیندم.
اگر میدید، میفهمید که دائم تا مقابل در بهشت میروم و نمیتوانم تنهایش بگذارم؛ برمیگردم و یک دور دورش میچرخم و دوباره میروم تا خود #بهشت.
آنجا، خجالت میکشم وارد شوم.
#ابوالفضلراضینیست. میدانم تا راضی نشود، نمیتوانم سرم را مقابل #اهلبیت بالا بگیرم.
نگرانش هستم. انگار دارد دیوانه میشود.
حق دارد. هر مردی باشد جنون به سرش میزند، مگر این که مثل ابوالفضل من کوه باشد.
سرش پایین است و پیشانیاش را روی دستانش گذاشته. مثل آتشفشانی است که هر آن ممکن است فوران کند.
مقابلش زانو میزنم.
همیشه او منت میکشید، نازم را میکشید اما حالا دلم میخواهد آن قدر نازش را بکشم که راضی شود.
کاش میفهمید مقابلش هستم.
کاش جسمم بود که دستانش را بگیرم و نوازش کنم؛ اما جسمم روی تخت است.
کاش صدایم را میشنید که میگویم:
-ابوالفضل... ابوالفضل جان... دیوانه مجنون من؟ چرا این قدر اذیت میکنی خودت رو؟ تو که میدونستی همهمون مسافریم، نه؟ پس قبول کن من برم. راضی شو، قول میدم تو رو هم باخودم ببرم.
پدرم کنارش مینشیند. نمیتواند به چشمان پدرم نگاه کند. میگویم:
-تقصیر تو که نبوده. فدای سرت. خدا رو شکر که تو جای من روی تخت نخوابیدی.
پدرم دستش را میگیرد. ابوالفضل بالاخره به حرف میآید:
-بذارید ببینمش، میخوام پیشش باشم.
پدرم بلندش میکند،
و مقابل اتاق ICU بردمش. هردو پیر شدهاند. چقدر برایشان مهم بودم و نمیدانستم. همان بهتر که من جای آنها روی تختم. اگر اتفاقی برایشان بیفتد، مثل آنها قوی نیستم. از درون آب میشوم.
به جسمم نگاه میکند.
حیف که نمیتوانم جلوی چشمانش را بگیرم. دوست ندارم بیشتر از این آب شود. صدایم را نمیشنود:
-دیوانه! منم! من این جام... اون جسم اهمیتی نداره... من این جام، سالم سالمم!
سرش را به دیوار تکیه میدهد.
بی بی که تا الان داشت برای سلامتیام قرآن میخواند، در گوشش میگوید:
-توسل کن به حضرت زهرا(س)، مادرجون.
چشمانش از اشک پر میشوند.
خودم گفتم اگر کارش گره خورد صلوات حضرت زهرا(س) بفرستد.
شروع میکند به صلوات فرستادن.
همراهش میفرستم.
همه دنیا صلوات میفرستند؛
همه، ملائک، جمادات، گیاهان، همه!
-اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها والسر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک...
کوچه خاکی،
دیوارهای گلی،
در چوبی،
بوی دود میآید.
آتش است که زبانه میکشد.
بوی دودش آشناست!
میشناسمش!
این آتش، آتش فتنه است.
آتشی از جنس آتش شبهای فتنههشتادوهشت رحم ندارد، میسوزاند.
به دامان ولایتمدارها میافتد،
به دامان پرچمهای عزای پسر فاطمه(ع). این بار آمده که کجا را بسوزاند؟
صدای زنی از پشت در میآید. از پشت در؟ نه! انگار از آسمان است!
لگدی به در میخورد.
گدازههای آتش این سو و آن سو میجهند.
در با ضرب باز میشود یا بهتر بگویم میشکند و به دیوار میخورد.
پشت در خانمی ایستاده بود، پشت در میخ داشت. نکند...
آخ!
میسوزم؛ سوزندهتر از آتش.
هیچ کاری از دست من برنمیآید؛ اما از دست اینها که در کوچهاند،
چرا! مگر مرد نیستند؟
پس چرا دست روی زن بلند میکنند؟
مگر مسلمان نیستند که به خانه دختر پیامبرشان حمله میکنند؟
ادامه قسمت #پنجاه_وپنج
درست نمیتوانم ببینم.
صدای ناله میآید. چرا هیچکس نیست دست بچهها را بگیرد و داخل خانه ببرد؟
بچهها نباید ببینند؛
مخصوصا پسربچهها، به غرورشان بر میخورد. صدای «اماه اماه» بچهها قلب سنگ را هم میخراشد اما اینها سنگ هم نیستند.
آخ!
در سوخته، من هم سوختهام.
دنیا خاکستر شده است.
ابوالفضل که دید دندههایم شکسته و صورتم کبود است، این طور دارد سر به دیوار میزند، اگر میدید چه دیدهام حتما سر به بیابان میگذاشت. 😭
از این جا که نشستهام،
داخل حیاط، کنار در سوخته، صدای نجوای ابوالفضل را میشنوم.
دارد خانم را صدا میزند.
پشت در ایستاده به امید انفاقهای کریمانه اهل این خانه دراز کرده. آخر خانم که نمیتوانند بلند شوند، خستهاند؛ زخمیاند.
ابوالفضل زمزمه میکند:
-این بچه مادر میخواد... بشری هنوز خیلی جوونه... دوباره بهم ببخشینش!
بچههای این خانه هم مادر میخواهند.
مادر این خانه هم جوان است. ابوالفضل بازهم التماس میکند. دل سپردهام به خواست همان که تا اینجا هوایمان را داشته.
مثل اهل این خانه باید تسلیم باشم.
اگر بگویند برگرد، برمیگردم. ابوالفضل بازهم در میزند.
برایم مهم بود امیرمهدی زنده بماند که ماند. سالم هم هست، اما فقط سالم بودنش مهم نیست.
مادر میخواهد.
من هنوز مادری نکردهام؛ برعکس مادر این خانه که مادری را به کمال رسانده.
اگر بروم، چه کسی برای امیرمهدی مادری کند؟
چه کسی سربازی کردن برای امام را یادش بدهد؟
بلند میشوم. عطر عجیبی در خانه پیچیده.
با اجازه خانمم، باشد ابوالفضل جان، میمانم. به خاطر خدایی که دوست دارد کنار تو و امیرمهدی باشم، میمانم!
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #پنجاه_وپنج
تو خدایی؟
یک هفته تمام حالم خراب بود ...😣
جواب تماس هیچ کس حتی حاجی رو ندادم ...
موضوع دیگه آدم ها نبودن ...
👈من بودم و خدا ...👉
.
.
اون روز نماز ظهر، 🌇دوباره ساعتم زنگ زد ...
ساعت مچیم رو تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر رو از دست ندم ...
نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول ...
هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم ...
نمی دونستم با خودم قهرم یا خدا ...😞 همین طور که سرم توی موتور ماشین بود، اشک 😭مثل سیلاب از چشمم پایین می اومد ...
.
.
بعد از ظهر شد ...🌆
به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه حسنا رو از دور ببینم ...❤️😔
تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از «باتون روژ» برم ... .
از دور ایستاده بودم و منتظر ...
خونه اونها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونه شون نزدیک شد ...
زنگ در رو زد ... پدر حسنا اومد دم در ... .
.
شروع کردن به حرف زدن ...
از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست ...
بیشتر شبیه دعوا بود ...😡😡
نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه ...😨
رفتم نزدیک تر تا مراقبش باشم ... که صدای حرف هاشون رو شنیدم ...
حاجی سرش داد زد😡🗣
_از خدا شرم نمی کنی؟ ... .
ادامه دارد...
📚
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #پنجاه_وپنج
سینی حلوایی که نیمه خالی شده بود را روی سنگ مزار گذاشت،
قاشق کوچک را در دل حلواهای تزئین شده ی با پودر نارگیل فرو برد و
گفت:
_دستتون درد نکنه بی بی عالی شده
_نوش جونت، تو نمی خوری ارشیا جان؟
_نه ممنون، ریحانه خانوم شما موقع تزئینم کم ناخنک نزدی!😉
ریحانه با دستمال کاغذی چربی کف دستش را پاک کرد..
و خجول گفت:
_اشکالی داره؟☺️😋
_نه اما از این اخلاقا نداشتی😍
_خب آخه خیلی خوشمزه بود!😅😋
_اذیتش نکن مادر، هوس کرده بچم😊
با اینکه می دانست بی بی از چیزی خبر ندارد اما از نگاه تیزش فراری بود،
هول شد، کش چادرش را تنظیم کرد بلند شد و گفت:
_با اجازه من برم یه دوری بزنمو برگردم!
چند قدم دور نشده بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد،
همانطور که سنگ نوشته ها را می خواند، تماس را برقرار کرد:
_الو
_سلام
_سلام ترانه خوبی؟
_خوبیو... لا اله الا الله! کجایی دقیقا شما؟ دو روزه دلم اومده تو دهنم هرچی به اون خونت زنگ می زنمم هیشکی نیست که گوشی رو برداره!
_نگران نباش قربونت برم من خوبم
_وای خدا تو آخر منو دق میدی! کجایی که موبایلت آنتن نمیده؟😠😕
_الان که امامزاده... اما قبلش نه، ببین مفصله ترانه حیفه از پشت گوشی بگم😅
_حیف منم که دارم از نگرانی می میرم😤
_ای بابا! عجولیا آبجی کوچیکه
_بگو ببینم چی شده؟😑
_هیچی! خونه ی مامان بزرگ ارشیا اومدیم از دیروز تا حالا
_کی؟ مامان بزرگ ارشیا؟! اون مه لقا مگه چندتا مامان داره؟ مرده بود که...
_میگم که داستان داره😄
_یعنی زنده شده؟😜
از تصور ترانه خندید و جواب داد:
_نه! ول کن این حرفا رو، فقط بدون داره خوش می گذره بهم😄
_خوبه والا، زن و شوهر دعوا کنن ما بیکارا باور کنیم!🙄
_خواهری یعنی دوست نداری ما خوب و خوش باشیم؟😅
_والا بخیل نیستیم منتها...😁
_بله بله؛ نگرانی. اما ببین، ارشیا یجوری شده
_چجوری؟😳
_عجیب! حالا صبر کن میام دیدنت و یه دل سیر صحبت می کنیم و همه اتفاقات این چند روز رو برات تعریف می کنم. خوبه؟
_بی صبرانه منتظرم. به اون خدا بیامرز سلام برسون😜
_کدومشون؟😳
_وا
_آخه الان وسط یه عالمه قبرم!😄
_بسم الله... رفتی زیارت اهل قبور؟ دو روزه سر خاک مامان بزرگش نشستین؟
_ارشیا یه مامان بزرگ دیگم داره یعنی داشته از قبل، بی بی. مادر شهیده! عموی شوهرم شهید شده؛ باورت میشه؟☺️
ترانه بلند زد زیر خنده و بعد از چند ثانیه گفت:
_جوک سال بودا! فکر کن... مه لقا عروس یه خانواده شهیده😂
_دقیقا☺️
_باشه... تو خوبی! حالا برو یه فاتحه از طرف من بخون تا بعد ببینم چی میگی
_البته حقم داری؛ خیلی خب بگذریم، فعلا
_مواظب خودت و بچه باش. خدافظ
برگشت و به بی بی و ارشیا نگاه کرد که سر مزار عمو علیرضا نشسته بودند.
از دیروز تابحال بهترین ثانیه های عمرش را سپری می کرد...
باهم آلبوم های قدیمی بی بی را زیر و رو کرده و کلی داستان های جدید شنیده بودند،😇
حلوا پخته بودند و ارشیا از خاطرات کودکی اش گفته بود،...
و حالا هم به پیشنهاد خود او آمده بودند ملاقات علیرضا...
ادامه دارد...
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #پنجاه_وپنج
کتش را درآورد..
و دوباره به سمت ماشین برگشت. روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید،..
صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانی اش از خون پُرشده و میخواست حرف دلش را بزند..
که #به_جای_چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد
_وقتی داشتن منو میرسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس میکردم دارم میمیرم، فقط به شما فکر میکردم! شب پیشش خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و میترسیدم همسرتون...
و نشد حرفش را تمام کند،..
یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره #نجیبانه قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد
_خدا رو شکر میکنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زنده اید!
هجوم گریه گلویم را پُر کرده..😣😭
رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش میخواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد
_امشب تو حرم چی کار داشتید خواهرم؟همسرتون خواست بیاید اونجا؟
اشکم تمام نمیشد..
و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم😭😩😭😭
_سعد شش ماه تو خونه #زندانیم کرده بود! امشب گفت میخواد بره ترکیه، هر چی التماسش کردم بذاره برگردم ایران،😭🇮🇷 قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده🔥😭😰 و خودش رفت ترکیه!
حرفم به آخر نرسیده،...
انگار دوباره خنجر سعد🔥 در قلبش نشست که بی اختیار فریاد کشید
_شما رو داد دست این مرتیکه؟😡
و سد صبرش شکسته بود...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد