eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد.😊 _ما همدیگه رو میشناسیم،از اون زمان که بچه بودم. بعد از اون اتفاق، از وقتی که یادم میاد غیر ،از خانواده و ، چیزی ندیدم.برنامه م برا چیدم. ان شاالله میرم شیراز. دوسال بیشتر نیست. ارشد قبول شدم. همون رشته خودم. بعدش برمیگردم همینجا.🌺یه میخام بالاتر از همسر، .ع. یه همسفر تا . تا ان شاالله..🌺 تمام حجم استرس عالم،... روی ریحانه هوار شده بود.کف دستش عرق کرده بود.تا نهایت سر را به زیر انداخته بود.🙈 نمیتوانست نفس بکشد. و مانعی بود، حتی کند.در برابر حرفهای یوسف فقط سکوت میکرد. یوسف_ ، از زندگی مولا علی.ع. و زندگی بانوی دوعالم حضرت مادر. و اینکه بابا برام گذاشته یا شما یا ارث. ام همه چی پای خودمه.😊☝️ به ریحانه اش کرد. یوسف _اینا رو میگم بدونین از هیچ چیزی ندارم، الا یه ماشین.😊☝️ هیچ ای ندارم بجز و .ع.👌✨ سکوت ریحانه طولانی شده بود... گرچه نگاه هیچ اشکالی نداشت. بلکه نگاه میکرد.. اما قدرت خجلت و حیایش بیشتر بود....سرش را بالا گرفت اما نگاه نکرد... _چیزی نمیخاین بگین.. حرفی.. شرطی.. _خب همه حرفا رو شما گفتین. با اینایی که گفتین هیچ مشکلی ندارم. فقط چن تا حرف دارم با یه شرط.☝️ _بفرمایین.سراپا گوشم. _خیلی دوست دارم ادامه تحصیل بدم و خب سرکار برم. یوسف_ خیلی عالیه. دیگه.. ریحانه _دیگه اینکه فعالیتها و جلساتم رو ادامه بدم. یعنی خیلی دوست دارم که انجام بدم.☝️ یوسف_ در چه زمینه هایی!؟ ریحانه_ جلسات اعتقادی، عرفانی و البته حلقه صالحین👌 یوسف ذوقش را نتوانست پنهان کند. _خیلی عالی، فوق‌العاده ست. و دیگه!؟ 😊 ریحانه _دیگه همین.. شرطمم اینه که... وسط حرف ریحانه، صدای یاالله گفتن عمومحمد به اتاق نزدیک میشد. لبخندی زدند. _یوسف جان، عمو..! آقابزرگ و خان داداش تو اتاق خانجون کارت دارند. یوسف لبخند زد. ایستاد. چشمی گفت و رفت... عمومحمد کنار دخترکش نشست تا قضیه را تمام کند. _خب دخترم نظرت چیه؟! البته بیشتر باید حرف بزنین اما تا اینجا که یوسفو میشناسی.. مهمه برامون... خب چی میگی..؟! ریحانه.... حرفی نمیتوانست بزند... 😍🙈 سرش را پایین برد. سرخی گونه هایش معنای همه چیز را نشان میداد.☺️عمومحمد، سر دخترکش را بوسید،😘 لبخندی زد. _خوشبخت بشی بابا. یوسف پسر خیلی خوبیه. از بچگی پیشم بوده. تو هم خیلی ماهی. تو دخترمی اونم پسرمه. عاقبت بخیر بشین بابا.😊 ریحانه سرش را بالا برد... اما مانع بود، به چشمهای پدرش بیاندازد.☺️لبخند محجوبی زد و باز سرش را پایین انداخت. 💓کسی نمیدانست بانوی یوسف شدن رویایی شده بود برایش..🙈💓 یوسف به اتاق آقابزرگ رسید، در زد. آقابزرگ بالبخند گفت: _بیا تو باباجان... بیا شادوماد.😊 یوسف با ذوق وارد اتاق شد.☺️ ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد...
🌷🍀رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت رکاب (خانم) سبکم. خود خودمم؛ مجبور نیستم جسم سنگین را دنبال خودم بکشم. تجربه جدید و عجیبی است. برزخ میان ماندن و رفتن. چقدر انتظار می‌کشیدم برای رفتنم. چقدر از خدا خواسته بودم شهادتم را بدهد. اما حالا، ابوالفضل نگهم داشته است. به خودش می‌پیچد. لب‌هایش خشک است، عرق کرده. کاش می‌شد یک لیوان آب دستش بدهم، مقابلش بایستم و بگویم من خوبم؛ آن قدر خودت را عذاب نده. اما نمی‌بیندم. اگر می‌دید، می‌فهمید که دائم تا مقابل در بهشت می‌روم و نمی‌توانم تنهایش بگذارم؛ برمی‌گردم و یک دور دورش می‌چرخم و دوباره می‌روم تا خود . آن‌جا، خجالت می‌کشم وارد شوم. . می‌دانم تا راضی نشود، نمی‌توانم سرم را مقابل بالا بگیرم. نگرانش هستم. انگار دارد دیوانه می‌شود. حق دارد. هر مردی باشد جنون به سرش می‌زند، مگر این که مثل ابوالفضل من کوه باشد. سرش پایین است و پیشانی‌اش را روی دستانش گذاشته. مثل آتش‌فشانی است که هر آن ممکن است فوران کند. مقابلش زانو می‌زنم. همیشه او منت می‌کشید، نازم را می‌کشید اما حالا دلم می‌خواهد آن قدر نازش را بکشم که راضی شود. کاش می‌فهمید مقابلش هستم. کاش جسمم بود که دستانش را بگیرم و نوازش کنم؛ اما جسمم روی تخت است. کاش صدایم را می‌شنید که می‌گویم: -ابوالفضل... ابوالفضل جان... دیوانه مجنون من؟ چرا این قدر اذیت می‌کنی خودت رو؟ تو که می‌دونستی همه‌مون مسافریم، نه؟ پس قبول کن من برم. راضی شو، قول میدم تو رو هم باخودم ببرم. پدرم کنارش می‌نشیند. نمی‌تواند به چشمان پدرم نگاه کند. می‌گویم: -تقصیر تو که نبوده. فدای سرت. خدا رو شکر که تو جای من روی تخت نخوابیدی. پدرم دستش را می‌گیرد. ابوالفضل بالاخره به حرف می‌آید: -بذارید ببینمش، می‌خوام پیشش باشم. پدرم بلندش می‌کند، و مقابل اتاق ICU بردمش. هردو پیر شده‌اند. چقدر برایشان مهم بودم و نمی‌دانستم. همان بهتر که من جای آن‌ها روی تختم. اگر اتفاقی برایشان بیفتد، مثل آن‌ها قوی نیستم. از درون آب می‌شوم. به جسمم نگاه می‌کند. حیف که نمی‌توانم جلوی چشمانش را بگیرم. دوست ندارم بیشتر از این آب شود. صدایم را نمی‌شنود: -دیوانه! منم! من این جام... اون جسم اهمیتی نداره... من این جام، سالم سالمم! سرش را به دیوار تکیه می‌دهد. بی بی که تا الان داشت برای سلامتی‌ام قرآن می‌خواند، در گوشش می‌گوید: -توسل کن به حضرت زهرا(س)، مادرجون. چشمانش از اشک پر می‌شوند. خودم گفتم اگر کارش گره خورد صلوات حضرت زهرا(س) بفرستد. شروع می‌کند به صلوات فرستادن. همراهش می‌فرستم. همه دنیا صلوات می‌فرستند؛ همه، ملائک، جمادات، گیاهان، همه! -اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها والسر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک... کوچه خاکی، دیوارهای گلی، در چوبی، بوی دود می‌آید. آتش است که زبانه می‌کشد. بوی دودش آشناست! می‌شناسمش! این آتش، آتش فتنه است. آتشی از جنس آتش شب‌های فتنه‌هشتادوهشت رحم ندارد، می‌سوزاند. به دامان ولایت‌مدارها می‌افتد، به دامان پرچم‌های عزای پسر فاطمه(ع). این بار آمده که کجا را بسوزاند؟ صدای زنی از پشت در می‌آید. از پشت در؟ نه! انگار از آسمان است! لگدی به در می‌خورد. گدازه‌های آتش این سو و آن سو می‌جهند. در با ضرب باز می‌شود یا بهتر بگویم می‌شکند و به دیوار می‌خورد. پشت در خانمی ایستاده بود، پشت در میخ داشت. نکند... آخ! می‌سوزم؛ سوزنده‌تر از آتش. هیچ کاری از دست من برنمی‌آید؛ اما از دست این‌ها که در کوچه‌اند، چرا! مگر مرد نیستند؟ پس چرا دست روی زن بلند می‌کنند؟ مگر مسلمان نیستند که به خانه دختر پیامبرشان حمله می‌کنند؟
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت ... که ناگهان فرود آمد و گفت: (اى محمد! خداوند تبارك و تعالى از احساس تو آگاه گشت و شادمانى تو را از داشتن چنین برادر و دختر و فرزندانى دریافت و خواست که این را بر تو ببخشد و این را گواراى وجودت گرداند... پس که ایشان و فرزندان ایشان و دوستان و شیعیان ایشان، با تو در بمانند و هرگز میان تو و آنان نیفتد. هر چقدر تو هستى ، آنان گرامى شوند و هر که تو را نصیب مى شود، آنان را نیز بهره باشد آنقدر که تو شوى و از رضایت هم روى. ، در این دنیا بسیار مى کشند و فراوان مى بینند، به دست که ، مى نامند و از مى شمارند، در حالیکه و از آنها . آنان کمر به ایذاء عزیزان تو مى بندند و هر کدام را به قتل مى رسانند آنچنانکه و از هم مى گیرد و مى شود. را براى آنان چنین رقم زده است و براى تو درباره آنان. پس خداوند متعال را به خاطر تقدیرى چنین سپاس گو به این او باش.)من خداوند را گفتم و به این چنین دادم.سپس گفت : (اى محمد! پس از تو و خواهد شد و از دست دشمنان تو خواهدکشید و مصیبتها خواهد دید تا آنکه به خواهد رسید.قاتل او و موجود روى زمین است همانند کشنده در شهرى که به آن هجرت خواهد کرد یعنى و آن شهر، شیعیان او و شیعیان فرزندان اوست. و اما این فرزند تو و با دست اشاره کرد به با و و برگزیدگان امت تو به شهادت خواهد رسید در کنار و در سرزمینى که خوانده مى شود به خاطر که از سوى دشمنان تو و دشمنان فرزندان تو در مى رسد در روزى که غم آن است و حسرت آن ماندگار. ، و بارگاه روى است و قطعه اى است از قطعات . و آنگاه که فرزند تو و یاورانش به شهادت مى رسند و سپاه و ، محاصره شان مى کنند،... زمین به لرزه در مى آید و کوههابه اضطراب و تزلزل مى افتد و دریاها خشمگین و متلاطم مى شود و اهل آسمانها، آشفته وپریشان مى شوند و اینهمه از سر خشم به دشمنان توست... یا محمد! و دشمنان فرزندان تو و عظمت حرمتى که از خاندان تو شکسته شده است و شر هولناکى که به فرزندان عترت تو رسیده است.و در آن زمان هیچ موجودى نیست که داوطلب حمایت از فرزندان تو نمى شود و از خدا براى یارى حجت خدا پس از تو، رخصت نمى طلبد. ناگهان نداى وحى خداوند در آسمانها و زمین و کوهها و دریاها طنین مى افکند که : ''این منم فرمانرواى قدرتمند! کسى که هیچ از حیطه بیرون نیست و هیچ او را به عجز نمى آورد. و من در امر یارى و انتقام. به و که قاتلان فرزند پیامبرم را و به عترت رسولم را چنان عذاب کنم که هیچ کس را در عالم چنین عذاب نکرده باشم . آنان که و پیامبر را شکستند، او را کشتند و به خاندان او ستم کردن...'' تمام آسمان و زمین با شنیدن این کلام خداوند، ضجه مى زنند... ادامه دارد