اگر سطح توقع خود را از کودک کم کنید،
درخواست هایتان را محترمانه و به صورت پیشنهاد ارائه دهید و بر آن ها اصرار نورزید، و خودتان الگوی خوبی برایش باشید،
کودک به مرور زمان منظم خواهد شد.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
اگر میخواهید بنیه بدنی کودک بالا برود برنج رابا آب گوجه،کنجد وحبوبات غنی کنید! سالمترین نوع برنج، کته است چون آب برنج که غنی از ویتامینها به ویژه ویتامین B است، در برنج باقی میماند!
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
اگر کودک محبت بین والدینش را ببیند قطعا در یک محیط امن پرورش پیدا می کند و از روحیه و شخصیت سالم تری برخوردار می شود.
این بچه ها به راحتی می توانند از رفتار والدینشان الگو برداری کنند.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
💕💕
برای کودکانتان زیاد اسمارتیز نخرید!
زیرا مواد موجود درانواع اسمارتیزهای رنگی باعث
دل پیچه
ترک خوردگی دندانها می شود
همچین برای کودکان بیش فعال بدلیل داشتن کاکائو به هیچوجه توصیه نمیشود
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
خواص خاکشیر برای کودک
✍️ اگر کودکتان به یبوست دچار است خاکشیر مثل یک ملین طبیعی عمل میکند و آن را درمان میکند و غذا را هضم میکند وخواص ضد باکتریایی آن خطر ابتلا به اسهال را کاهش میدهد. اگر نوزاد شما به دنبال بیماریهایی مانند آبله مرغان و سرخک تب داشت و پوست او دچار خارش شد نهراسید دوای درد نوزاد شما خاکشیر است که به درمان تب بالا و خارش پوست در نوزادان و کودکان کمک میکند. لازم است.
✍️ توجه : خاکشیر را از ۲ سالگی به بعد به نوزاد ان بدهید و قبل از آن شربت خاکشیر را از صافی رد کنید و از آب آن به نوزاد بدهید.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
⛔️ لطفا به خاطر عجله داشتن، استقلال کودکان را نگيريد و شخصا خودتان كارهايشان را انجام ندهيد.
کودکان نياز به تمرين دارند تا مهارتهاي حركتيشان پيشرفت كند، و هول كردن، غر زدن، داد زدن، دعوا كردن شما باعث افزايش سرعت آنها نخواهد شد تنها روي اعتماد به نفس و حرمت كودكان تاثير خواهد داشت.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
👼 چگونه مشوق استعداد سرشار در کودک خود باشیم: وقت آزادی را برای بازی در نظر بگیرید. بیشتر مشاهده و کمتر دخالت کنید. به جای اسباب بازیهای پیچیده، اسباب بازیهای ساده ای تهیه کنید که با قوه تخیل کودکتان تکمیل گردد. کودک خود را به بازی در بیرون از منزل تشویق کنید تا با دنیای طبیعت در تماس باشد و فرصتی برای بازی با شن، خاک، آب، و هوا داشته باشد. نمونه هایی از کارهای واقعی در اختیار کودک خود بگذارید تا بتواند از آنها تقلید کند، اجازه دهید در گردگیری، شستن ظرفها، و پخت و پز به شما کمک کند، این فعالیتها جزئی از بازیهای او می شوند و به او کمک می کنند چیزهایی در مورد زندگی بیاموزند.
کانال تربیت فرزند 👇
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
چگونه به بچههای 5 تا 8 سال «نه» بگوییم؟
هر چقدر هم روی تربیت فرزندتان حساس باشید باز هم لحظاتی پیش میآید که لازم است به آنها امر و نهی کنید. به جای «نه» گفتن به فرزندتان سعی کنید این دستورالعملها را به کار بگیرید.
از جملات مثبت جایگزین استفاده کنید :
اگر فرزندتان در اتاق نشیمن مشغول توپبازی است به جای اینکه بر سرش داد بزنید و بگویید: «نه! توپت را آنجا نینداز» میتوانید راهکاری جایگزین برای سرگرمی او در نظر بگیرید. برای مثال بگویید: «توپت را بردار و بیرون از خانه به بازیات ادامه بده».
به او قدرت انتخاب بدهید :
دخترکوچک شما قبل از ناهار تقاضای آبنبات میکند. در این شرایط با گفتن «نه» نمیتوان میل او را برای خوردن آبنبات کم کرد پس بهتر است برایش چند انتخاب بگذارید.
مثلا از او بخواهید قبل از ناهار بین سیب و پرتقال یکی را انتخاب کند و بخورد اما2 نوع آبنبات با طعمهای متفاوت به او نشان دهید و از او بپرسید تصمیم دارد کدام یک از آبنباتها را برای بعد از ناهار بخورد.
مراقب اطراف باشید :
به جای اینکه به یک پدر و مادر محدودکننده تبدیل شوید، سعی کنید فرزندتان را از شرایطی که ممکن است برای او خطرناک باشد یا جواب منفی شما را به دنبال داشته باشد، دور کنید. برای مثال اگر فرزندتان نسبت به نوعی اسباببازی حس مالکیت خاصی دارد و همیشه بر سر آن اسباببازی با همبازیهایش بحث میکند، قبل از آمدن مهمان اسباببازی مورد علاقهاش را در جایی قرار دهید و به این ترتیب مانع تنش بین بچهها شوید.
تشویقش کنید :
گاهی نمیتوان از جملات جایگزین استفاده کرد و نیاز به «نه» گفتن قاطع اما آرام والدین احساس میشود مثل زمانی که فرزندتان میخواهد به تنهایی از خیابان عبور کند. در این مواقع مهربان اما قاطع به او هشدار بدهید که به تنهایی نمیتواند این کار را انجام دهد.
بعد از اینکه فرزندتان به توصیه شما عمل کرد او را در آغوش بگیرید، ببوسید یا به او لبخند بزنید. با این واکنش او را ترغیب به اطاعت از خود خواهید کرد.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#تربیت_فرزند
در تربیت فرزند، زیاد سخت گیر نباشید.
باغبان، درخت جوان را كه هنوز خوب ریشه ندوانیده، به شدت تكان نمی دهد...
#تربیت_فرزند
#ارتباط_موثر_با_نوجوان:
▶️والدین اغلب میگویند نمیتوانم با فرزند نوجوانم ارتباط برقرار کنم.
معنای این گفته آن است که آنها توانایی ایجاد ارتباط موثر را ندارند.
🔻یک مثال برای آموزش ارتباط موثر اینجا می آوریم:
در نظر بگیرید فرزند 14ساله شما از مدرسه می آید و میگوید: ناهار چی داریم؟
مادر پاسخ میدهد : با کفشهای کثیف نیا تو خونه!
در این حالت ، فرزند شما حس منفی پیدا میکند.
حال وقتی مادر با لبخند بگوید: سلام. خوشحالم میبینمت. کفشهات رو دربیار که خونه رو کثیف نکنه....
جریان متفاوت میشود و فرزند، کفشهایش را در می آورد .
✅در حالت دوم، ارتباط مثبت است چون مادر تصمیم گرفت روش تعامل با فرزندش را تغییر دهد.
#نکاتهمسرداری
💑 هرچند وقت یکبار از خودتان امتحان بگیرید
🔸هر چند وقت یکبار، از همسرتان بپرسید چگونه همسری برای او هستید؟ آیا توانستید بخشی از خواستههای همسرتان را محقق کنید؟
🔸از او بخواهید صادقانه رفتارهای مثبت و منفی شمــا را بگوید و شما از انتقاداتش استقبال ویژه کنید نه اینکه سبب مشاجره شود.
🔸انتقادپذیری، شما را نزد همسرتان محبوب و تو دل برو میکند و همچنين کمک میکنـد اشکالات خود را شناخته و برطرف کنــید.
#زنان_بخوانند
#دنیای_مردان
مردها هنگام قهر کردن
به دو دسته تقسیم می شوند!
بعضی هایشان راهکارهای عاشقانه بلدند
برایتان گل می خرند
کادو می گیرند
دعوتتان می کنند به یک رستوران شیک ، وعده سفر می دهند
خلاصه با هر کاری که می شود یک زن را خوشحال کرد از دلتان در می آورند ...
اما عده ای دیگر...
نه اینکه نخواهند ، فقط خدا می داند از هر لحظه طولانی تر شدن قهرتان چه عذابی می کشند ، چقدر دلتنگ شنیدن صدایتان هستند ...
این ها نه اینکه مغرور باشند فقط بلد نیستند
یا شاید زن ها را آنطور که باید
نمی شناسند
پس سکوت می کنند ، در لاک خودشان
می روند
اینطور مواقع شما دست به کار شوید ، کوتاه بیایید
سعی کنید دلتنگی را در چشمهایشان ببینید بگردید و بین حرفهایشان آنچه
می خواهید بشنوید را پیدا کنید
با طولانی کردن قهرها
با نصفه رها کردن رابطه ها
چیزی درست نمی شود ...
شما ...آموزگار مهربانی باشید
این مردها را دریابید !!
#سیاست_های_دوران_نامزدی
❌میخوای مردی روبشناسی؟
به رفتارای پدرش نگاه کن.
👈مرد رابطه باهمسرش رواز پدرش یاد میگیره
❌ میخوای بدونی چطور با شما رفتارمیکنه؟
ببین پدرش چه رفتاری با مادرش داره.
هر حس بد و منفی که به همسرت داشتی باشی منتظر یه اتفاقات و حرفهای ناراحت کننده از طرفش باش😒😞
هر حس بد ومنفی که به شغل و کارت داری،به همون نسبت منتظر یه سری اتفاقات منفی و ناامیدکننده درکارت باش😐
هر حس بد ومنفی که به فرزندت داشته باشی، به همون نسبت هم منتظر لجبازی و ناسازگاریهایی از طرفش باش😏😒
مردم اکثرا خیانت رو نوعی تنوع طلبی می دونند، در صورتیکه همیشه اینگونه نیست
بلکه در روابط بین ما و همسرمون نوعی عاطفه سرکوب شده، نوعی خشم پنهان وجود داشته که حالا خودش رو داره به اینصورت نشون میده،وسر از خیانت درآورده است.
بجای اینکه سریعا جبهه بگیریم و به همسرمان انگ خیانت بزنیم، اول بشینیم کمی فکرکنیم کجای کارمن ایراد داشته که همسرم بیراهه رفته🙄
کجا براش کم گذاشتم که این کارو کرده🙄
تو چه زمینه ای ضعیف بودم و نقطه ضعف من کجا بوده؟🙄
و روی اون موضوع بیشتر کار کنیم،و تلاش کنیم روابط مون رو ترمیم کنیم بجای اینکه به انتقام و جدایی و طلاق فکرکنیم👌❤️
طلاق آخرین راهکار است، نه اولین راهکار دوستان خوبم
خیلی ها تحت این شرایط سریعا جبهه میگیرند، و گاها هم به دنبال ختم و دعا و این طور چیزها میرن، در صورتیکه حل مشکل دردستان خود ماست،مگر ما اشرف مخلوقات نیستیم؟
انسان اینقدر قدرت داره که میتونه همه چیز رو تغییر بده
👌راز و فرمـــول خوشبختــــــی
💠 آنها که موهای صاف دارند...فر میزنند...
و آنها كه موی فر دارند...
مویشان را صاف میكنند...!
💠 عدهای آرزو دارند خارج بروند...
و آنها كه خارج هستند برای وطن خود دلشان لك زده و در حسرت برگشتن به وطنشان هستن ...!
💠 مجردها میخواهند ازدواج کنند...
متأهلها میخواهند مجرد باشند...!
💠 عدهای با قرص و دارو از بارداری جلوگيری میكنند...
و عدهای ديگر با قرص و دارو میخواهند باردار شوند...!
💠 لاغرها آرزو ﺩﺍﺭﻧﺪ چاق بشوند...
و چاقها همواره حسرت لاغری را میكشند...!
💠 شاغلان از شغلشان مینالند...
بیکارها دنبال همان شغلند...!
🎭فقرا حسرت ثروتمندان را میخورند...
ثروتمندان دغدغهی نداشتن صفا و خونگرمیِ فقرا دارند...!
🎭 افراد مشهور از چشم مردم قایم میشوند...
مردم عادی میخواهند مشهور شده و دیده شوند...!
💠 سیاهپوستان دوست دارند سفیدپوست شوند...
و سفیدپوستان خود را برنزه میکنند...!
👈 و هیچکس نمیداند تنها فرمول خوشحالی این است :
"قدر داشتههایت را بدان و از آنها لذت ببر"
🔑 قانونهای ذهنی میگویند خوشبختی یعنی "رضایت"
مهم نیست چه داشته باشی یا چقدر،
مهم این است که از همانی که داری راضی باشى...آنوقت ”خوشبختی”...
خـــدایــــا در همه حال شکرت🌹
🍁🍂❤
❤
🍂
میخواستم باب سلیقه ی او باشم.
جوری شدم که او دوست داشت،
تمامم را طبقِ میل او تغییر دادم و او رفت...
به همین سادگی که می نویسم و می خوانید!
من ماندم و آدمی عجیب که سلیقه ی هیچ بنی بشری نیست!
شما را جان عزیزتان؛ برای هیچ کس خودتان را تغییر ندهید!
سلیقه ای هم اگر باشد، لااقل باب سلیقه خودتان عوض شوید، که اگر دنیا هم شما را نخواست، یک نفر برایتان بماند،
کسی آن طرف آینه، که شما را ببیند و جانش در برود!
باب سلیقه ی هیچ کس نباشید،
آدم ها ماندن بلد نیستند
زود می روند..
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۱۱ و ۱۲
علی با لبخندی برلباش گفت:
_اره دیگه,هماهنگی کردم قرارشده هفته اینده,یه روز بهمون خبر بدهند,تا بریمخدمت سردار,اخه الان سردار سوریه است وبعدشم عراق میرود وقراره بعداز اینکه ازماموریتش برگشت ,هماهنگی کنن وما بریم از نزدیک ببینیمش...
دل توی دلم نبود ,تا به این فکر میکردم که قراره با چه انسان وارسته ای دیدارکنم,هول و ولا برم میداشت وگاهی دلشوره عجیبی به تنم مینشست...نمیدونستم این دلشوره برای چی هست؟اما بود...
بچه ها هم ازشوق دیدار حاجی لبریز بودند, اخه خیلی وقتا من داستان دلاورمردیهای حاجقاسم و سربازانش را لالایی درگوششان میخواندم,برام مهم نبود که من عربم و او عجم, برام مهم بودکه اوهم پهلوانیست مثل حضرت عباس ع,دلاورمردیست که به داد نالهی مظلومان دنیا میرسد وبرایش مهم نیست این ناله از عراق باشد,یمن باشد سوریه باشد لبنان باشد و...او درخدمت به مظلومان پیش قدم بود وچشم امید تمام شیعیان زجرکشیده ی دنیا بود ,او علمداری ست که تن تمام یهودیان صهیونیست رامیلرزاند .....کاش وای کاش این هفته به ساعتی مبدل میشد ودیدار نزدیک میگشت.....
سحرگاه جمعه بود ,برای خواندن نماز آهسته, از جا بلند شدم,علی دررختخواب نبود,دیگه به این رفتنهای گاه وبیگاه و بیموقع علی عادت کرده بودم وهروقت اعتراض میکردم میگفت
_یک سرباز امام زمان, روز وشبش یکیست وهمیشه باید آماده خدمت ودرحال خدمت باشد.
زهرا رابیدار کردم وباهم نمازخواندیم.خوابم نمیبرد,دعای ندبه را برداشتم ومشغول خواندن شدم...دعا را که تمام کردم,دوباره دلشوره ای خوره وار به جانم افتاد.گوشی رابرداشتم وبه علی زنگ زدم,مشترک مورد نظر خاموش میباشد....دلشوره ام بیشتر شد... یعنی چی؟؟امکان نداره علی گوشیش خاموش باشه....اصلا اینموقع صبح کجا رفته؟؟خداااا....
مثل مرغ سرکنده داخل خونه راه میرفتم, زهرا هم بیداربود وانگار نگرانی من هم به اون سرایت کرده بود,مثل یک کدبانو رفت داخل اشپزخانه تا برای راحتی اعصابم دم نوش گاوزبان برام بیاره...
نشستم روکاناپه انتظار وتلویزیون را روشن کردم.....
با دیدن صفحه ی تلویزیون همه چی دستم اومد,بی وقت رفتن علی،گوشی خاموشش... نه نه...امکان نداره....خدااااا...
توحال خودم نبودم,صفحه ی تلویزیونجلوی چشمام, کدر وکدرتر میشدوناله ی من بلند وبلندتر...از صدای گریه ام,زهرا خودش را به من رساند,درست است فارسی رانمیتوانست صحبت کند اما عکس روی صفحه تلویزیون وعبارت قرانی زیرش از هر زبان الکنی گویا تر بود....نگاه کردم به زهرا....وای من ،حال دخترم خیلی بدتر از من بود...نباید میشکستم...اگر من فرومیریختم بچه هایم نابود میشدند....
زهرا را محکم به اغوشم گرفتم وفشردم....
گریه نکن زهرا....گریه نکن عزیزم....دل من هم شکسته....باورم نمیشه.....سردار پر کشید ورفت.....همیشه فکرمیکردم ,سردار شیعه تا ظهور مولا هست ودررکاب مولا جانفشانی میکنه....
اختیار از کف دادم وبرسروصورتم زدم وشروع کردم به واگویه:
_آقا نیامدی.....مولا دیرکردی....انقدر امدنت طول کشید که سردار سپاهت راکشتند...آقا بیاااا,به جان مادرت زهرا بیاااا ,بیا وانتقام خون به ناحق ریخته ی حاج قاسم رابستان....
زهرا هم با من هم ناله شده بود, _عموو....کجا رفتی...عمو....
از صدای شیون ما ,حسن وحسین وزینب هم بیدارشده بودند,وقتی متوجه حضورشان شدم که کار از کار گذشته بود وهرکدام یک طرف زانوی غم دربغل گرفته بودند و زار میزدند....انگار این خانواده عزیزترینش را از دست داده بود...انگار دنیا یکی از اولیایش را از دست داده بود....غم عروج حاج قاسم, غم از دست دادن عباس را از یادم برده بود.
خداااا....چراااا....اخربه چه گناهی؟؟؟…………
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۱۳ و ۱۴
عصر جمعه علی باچشمهایی قرمز وپف کرده به خانه امد,تا درهال راباز کرد بچه ها به سمتش حمله کردند.
حسن وحسین باهم دادمیزدن:
_بابا حاج قاسم راکشتند...
علی خم شد وبچه ها راتوبغلش گرفت و همه باهم زار زدیم....خونه که نبود ماتمسرا شده بود,نه من ,حتی بچه ها وعلی هم نبود عباس را فراموش کرده بودیم وحالا فقط پرکشیدن سردار دلهامون ,دلمان را عزادار کرده بود.
یادم میاد روز,تشیبع سردار,قم قیامت کبری شده بود,جمعیت از هر طرف سرازیر بود , انگار تمامی نداشت....عشق سردار تودل همه لونه کرده بود,کوچک وبزرگ ,کودک و پیر همه وهمه برسروسینه زنان دنبال ماشین حامل پیکر مقدس سردار راه افتاده بودند,زمین وآسمان,ایران وجهان عزادار شده بود...
پیکر سردار که در دیدم قرارگرفت بلند فریاد زدم:
_کجا سردار؟هنوز زود بود که پربکشی,مگه ندیدی که مهدی زهراس تنهاست,میخواستم پسرهام رابیارم محضرت تا درمکتب پراز نورت درس شجاعت بگیرند....
وناخوداگاه همراه جمعیت تکرار میکردم:
سردار دلها،خدانگهدار
ای ارباٍ ارباً,خدانگهدار
ای یار رهبر،خدانگهدار
مالک اشتر،خدانگهدار
مدافع یاس،خدانگهدار
شبیه عباس،خدانگهدار
ای فخر کرمان،خدانگهدار
ای شیر ایران،خدانگهدار
أعجوبه ی قرن،خدانگهدار
راهت چو روشن،خدانگهدار
ای خارِچشم دشمنان,خدانگهدار
شد سوگوار تو جهان،خدانگهدار
مدافع حریم زینبی،خدانگهدار
ای عاشق مولا علی،خدانگهدار
منتقم تو، یوسف زهراس
سرباز مهدی،خدانگهدار .
وقتی به خودم امدم که زینب وزهرا در آستانهی بیهوش شدن بودند اخه این درد زیادی بزرگ بود حتی,برای این بچه ها که تمام امیدشان به نفس حق سردار بود....
زندگی سخت وتلخ وگزنده شده بود,همه سردرگم بودیم ,یک ماهی از مستقرشدنمان درایران گذشته بود,سردار که به ملکوتیان پیوسته بود وامید ماهم برباد رفته بود ,
علی صبح زود به مأموریتی چندروزه رفت, دوباره من بودم وبچه ها که بهانه هایشان شروع شده بود ,نزدیک اذان ظهر خوابم برد دوباره کابوس گریه ی عباس را دیدم اما اینبار ,عباس ،من راصدانمیزد,مدام میگفت عمووو ومن با یقین قلبی میدانستم که منظورش حاج قاسم است.به سرعت از خواب پریدم,دریک آن تصمیم را گرفتم,باید از اول همین کار رامیکردم.
گوشی رابرداشتم وشماره جدید علی را گرفتم, اخه از عراق که به ایران امدیم به ماگفتند که ازسیمکارتهای قبلی استفاده نکنیم ,البته برای امنیت خودمان گفتند.
اما عباس شماره من وعلی راحفظ بود,دلم نمیامد سیمکارت را خاموش کنم.پس سیمکارتها را دادیم دست,همرزمان و یا بهتر بگم همکاران علی درعراق وانها هم قول دادند ,همیشه روی گوشی وروشن باشند که اگر احیانا عباس ,تماس گرفت, متوجه شوند وما سیمکارت جدید ایرانی گرفتیم.
هرچه زنگ میخورد ,علی گوشی را برنمیداشت که بالاخره با اخرین زنگ صدای خسته علی درگوشی پیچید:
_الو...جانم سلما...چی شده؟
من :
_علی تا کی مأموریتی؟
علی:
_صبح که بهت گفتم,احتمالا چهارروز طول میکشه..
من:
_چهارروز که دیره....علی ....توگفتی ایران برای ما امنه درسته؟
علی:
_خوب الان هم میگم ,امن امنه...مگه اتفاقی افتاده؟
من:
_نه ,اجازه دارم یه سفر یک روزه با بچه ها بریم؟
علی:
_سلما,توکه جایی را نمیشناسی,بزارخودم بیام بعد باهم,هرجا دلت خواست میبرمت..
من:
_نه نه ...دیر میشه...عباس الان کمک خواسته..
علی:
_سلما دوباره کابوس دیدی؟بزار خودم بیام
باتحکم وخیلی محکم گفتم:
_علی ....ربطی به کابوس نداره...من باید برم...زود برمیگردم...قول میدم احتیاط کنیم...قول میدم سالم برگردیم...یادت رفته من چه بلاهایی رااز سر گذروندم...
وبا ناامیدی گفتم ,
_علی....جان حاج قاسم اجازه بده...
علی انگار که پشت گوشی مستأصل شده بود گفت:
_سلما,اسم کسی رااوردی که خیلی سنگینه... باشه مراقب باشین,هرجا میخوای بری,برام پیامک کن...هرجا مستقر شدی ,ادرسش رابفرست,هروقت برگشتین , من را باخبرکن,یه شماره هست برات میفرستم مال اقای محمدی ست اگر با مشکلی مواجه شدی بهش زنگ بزن , هرمشکلی باشه ,رفعش میکنه...
بااجازه دادن علی,لبخندی رولبم نشست وگفتم:
_ممنون,جای خوبی میرم,بی خطره,الان بهت نمیگم اما به مقصدرسیدیم باهات تماس میگیرم.
گوشی راقطع کردم,باید بلیط میگرفتم,شماره دفتر آژانسهای هوایی جلوم بود وبا نام خدا شماره راگرفتم...
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۱۵ و ۱۶
باورم نمیشد...انگار کارها خودبه خودوسریع انجام شد,واقعا فکرمیکردم ما دعوت شده بودیم وکسی که مارا دعوت کرده بود همه چیز رابرای رفتنمان مهیا نموده بود.
داخل فرودگاه کرمان از هواپیما پیادهشدیم, من وحسن وحسین,زینب وزهرا,حسن و حسین لباسهای مدافعین حرم راپوشیده بودند وزینب وزهرا هم با چادرهایعربیشان خوشگل وخوردنی شده بودند.
یه حس خوب ووصف ناشدنی داشتم, چهرهی تک تک بچه هام نشان میداد اونا هم تواین حس سهیم هستند.تاکسی به مقصد گلزار شهدا گرفتیم,میدونستم که ایرانیا عصرپنج شنبه به مزاراموات و شهداشون سرمیزنن ,اما امروز وسط هفته بود ,پس احتمالا گلزار شهدا خلوتهست... درطول راه چهره ی شهر راکه نگاه میکردم, همه جا نگاه سردار رامیدیدم,هرکوچه و خیابان وخانه ودکانی هرکدام نشانه ای از ارادت به سرداردلهایشان را بر درودیوار آویزان کرده بودند,انگار کرمان,این شهر پهلوان پرور تنها یک خانه است و آن خانه هم خانه(سردار دلها,حاج قاسم)است.
بچه ها دیگه مثل همیشه سوال پیچم نمیکردند, حالا میدونستن مقصدمان کجاست ومشخص بود که هرکدام دردنیای بچگی خودشان,حرفهایی راکه دوستداشتند به عمویشان حاج قاسم بزنند,مرور میکردند.
وارد قبرستان شدیم,راننده انگار میدونست مقصد ما کجاست,احتمالا این روزها خیلی از مسافرینش درپی بوی یار به این محل مقدس کشیده شده بودند.
جلوی گلزار شهدا نگهداشت,از جمعیتی که میدیدم,تعجب کرده بودم...خدای من انگار اینجا امام زاده ای دفن است,از هرسن وسلیقه ای دربین جمعیت میدیدیم,زن و مرد و کوچک وبزرگ ,هرتیپ وقیافه,چادری وباحجاب وحتی آزاد وبی حجاب,همه وهمه به عشق سردار اینجا جمع شده بودند.
وارد صف طویل,سیل عشاق سرداردلها شدیم.هرچه که صف جلوتر میرفت,زانوهای من شل تر میشد.....تااینکه من وبچه هایم رسیدیم....به مقصداصلیمان رسیدیم,قبل ازاینکه من بر سرمزار سردار زانوبزنم,حسن وحسین خودشان را روی سنگ مزارانداختند و با زبان عربی وعبارتهای کودکانه با سردار درد دل میکردند,
یکی میگفت عمو,داداش عباس رابردند,یکی میگفت عمو چرا نموندی تا پیداش کنی,زهرا محجوبانه چادرش رابرسرکشیده بود وبالای مزار با هق هق گریه میکردوحرف میزد اما نمیدانستم چه میگوید,ناگاه یاد خوابم افتادم وعباس...
بچه ها رااز مزار بلند کردم وگفتم:
_سردار خوب میدونی دل از وطنمنمیکندم... فقط وفقط برای خاطر شما امدم, سردار, پسرم عباس ازت کمک خواسته...ای علمدار دنیای من,جان علمدارکربلا,نشانی، خبری از عباسم به من بده...سردار پسرانم رانذر وجودت کردم,نذر راهت کردم,نذر مرام و مکتبت کردم,سردار من نه , این بچه ها را ناامید نکن....عباسم....
همینجور که گریه وزاری میکردیم,دوتا خانم که از خدام مزار سرداربودند زیربازویمان را گرفتند ومن وبچه ها را روی نیمکتی کنارمزار نشاندند.شربتی برایمان اوردند.یک ارامشی تمام وجودم را گرفته بود ,بچه هاهم آرام شده بودند ,انگار اینجا مامن ارامش وسکینه است...
طوری برنامه ریزی کرده بودم که شب برگردم, چون به علی,قول دادم,سریعبرگردم, بلیط برگشتمان,برای ساعت یک شب بود, الان هم نزدیک غروب,نمیدانستم کجا برویم که درهمین حین اقایی امد به طرفمان...
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۱۷ و ۱۸
یک اقا باظاهری مذهبی وسربه زیرامد نزدیک من وبچه ها وگفت:
_ببخشیدشما ایرانی هستید؟
ومن با لهجه ی عربی اما زبان فارسی گفتم:
_خیر,مال ایران نیستیم.
اون اقا اشاره به درخروجی کرد وگفت:
_من از خدام مزار سردارهستم,ما کرمانیها میهمان نوازیم,بفرمایید جلوی درخروجی گلزار سوارماشین بشوید...
من:
_ممنون ,امشب ساعت یک, پرواز داریم, ماندنی نیستیم..
اقاهه:
_هنوز تا وقت پروازتان خیلی مانده,شما میهمان حاج قاسم هستید,بفرمایید....
نمیدانستم چی بگم اما دوست نداشتم باهاش بروم,اخه باید احتیاط میکردم...
اون اقاهه انگار فکر من راخوانده باشد گفت:
_منزل شخصی نمیبرمتان,همانطورکه گفتم , میهمان سردار هستید,الان ایام شهادت حضرت زهراست ,حاج قاسم همیشه ,این ایام درکرمان ومنزلشان اقامت میکردواقامه عزا برای مادرشان فاطمهزهرا(س) مینمود, منزلشان تبدیل به بیت الزهراشده وامشب هم مراسم عزاداری برای حضرت زهراست,
همانطور که سرش پایین بود,اشک چشمانش راپاک کردوادامه داد:
_اما امسال سعادت حضورسردار رانداریم, امسال اولین سال است که بدون حضورش, فاطمیه برپا کردیم....
یازهرا.....یازهرا....چه دل نشین...خانه ی حاج قاسم....روضه ی زهرا...
بااون اقا به منزل سردار یاهمون بیت الزهرا رفتیم,واون اقا که خودش را اقای حسن پور معرفی کرد,شماره اش را داد,تا هروقت مراسم تمام شد وخواستیم بریم فرودگاه, بهش زنگ بزنم.
با بچه ها داخل بیت الزهرا شدیم،خدای من چه جمعیتی....اما چهره تک تک افراد راغمی بزرگ پوشانیده بود.وقتی رسیدیم که نمازجماعت بود,نمازمان را همراه جمعیت خواندیم.
گوشه ی خانه ضریح سبز کوچکی بود که بررویش حک شده بود شهدای گمنام,دست بچه ها راگرفتم وکنار ضریح شهدا نشستیم, معنویت شدیدی برفضا حکم فرما بود,گویی اینجا گوشه ای از بهشت آسمانیست,گویی اینجا جای قدمهای ملکوتیان است...
هنوز روضه ومصیبت نخوانده بودند,اما هرکس گوشه ای نشسته بود واشک میریخت, انگار بعداز گذشتن چندهفته از عروج سردار,زخم نبودنش هنوز التیام نیافته بود,هنوز هیچ کس رفتنش راباور نداشت.
شماره ای راکه اقای حسن پور روی کاغذ به من داده بود را بیرون اوردم تا داخل گوشی ذخیره اش کنم..
صفحه گوشی که روشن شد ...
اوه خدای من بیست تماس بی پاسخ...همه هم از علی...چندپیام...وای کلا فراموش کردم براش پیامک بزارم یازنگ بزنم.
شماره علی راگرفتم...
اولین بوق را که خورد صدای وحشت زده علی توگوشی پیچید:
_الو....
من:
_سلام علی ببخ...
نگذاشت ادامه بدهم وبا تندی وتغییری بی سابقه به پروپایم پیچید,
_کجا بودی؟چرا خبری ندادی؟چرا پیامهام راجواب نمیدی؟چرا گوشیت راجواب نمیدی؟داشتم از غصه دق میکردم ,ای زن بی فکر چرا فکر من بیچاره رانکردی...
علی اصلا مهلتی به من نمیداد حرف بزنم, منم گذاشتم خوب عقده هاش راریخت و..
علی:
_حالاچرا جواب نمیدی؟الان کدام گوری هستی هاا؟؟
خیلی ارام بهش گفتم:
_علی اقا ازشما بعیده,حالمان خوبه,الان هم کرمان, درمنزل سردارسلیمانی میهمانیم، ساعت یک شب پرواز داریم....
تااین حرف را زدم ,انگار تمام بادعلی خوابید خیلی اروم وبابغض گفت:
_خوشابه سعادتتان,التماس دعا
وقطع کرد...
چه حال وهوایی داشت...از پهلوی شکسته ی زهراس شروع شدوبه پیکر اربن اربای حاج قاسم عزیز رسید وانگار غریبی وغربت مهرحک شده ایست برجبین شیعه واین مهر تاظهور حجت حق باقیست....
شیعه یعنی پیرو اهل ولا
شیعه یعنی جان،فدای مرتضی
شیعه یعنی خوردن خون جگر
شیعه یعنی اتش ومسمار در
شیعه یعنی ,تسلیت سیلی شود
شیعه یعنی صورتی نیلی شود
شیعه یعنی غنچه ای، همسنگر مادرشود
شیعه یعنی,شش ماهه گلی، پرپرشود
شیعه یعنی,کوثر ناز رسول
شیعه یعنی,صدیقه,زهرای بتول
شیعه یعنی, حاج قاسم,سرداردلم
پاسبان این حرم ,یا ان حرم
شیعه یعنی از برای مظلومی باشی سپر
شیعه یعنی پاگذاری درمیدان پرخطر...
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۱۹ و ۲۰
الانم هم که به اون سفرکوتاهم فکرمیکنم, باز مملواز مهروسرشاراز ارادت به محضر حاج قاسم میشوم.
قبل از اذان صبح به منزلمان رسیدیم.
هنوز صبح نزده علی با شور وشوقی وصف ناپذیر زنگ زد وگفت:
_سلماا رسیدین؟
من:
_اره عزیزم,سفر پر باری بود
علی:
_معلومه که پربار بوده,خدای من ,سردار معجزه میکنه,الان از عراق زنگ زدن,نت را وصل کن ,یه پیام مجازی داری,خودت گوش کن...
ازلحن علی فهمیدم که اتفاق خارقالعادهای افتاده,دیگه از بقیه ی حرفهای علی چیزی نفهمیدم فقط میخواستم زود قطع کند.
نت راوصل کردم,یک ویس خیلی کوتاه برام اومده بود...
قلبم درتلاطم بود ,نمیدانستم چی قراره بشنوم اما میدونستم هرچی که هست عنایت سردار هست.
دانلودشد:
_ان اوهن البیوت ,لبیت العنکبوت...
خدای من صدای عباس بود,به خدا خودش بود پسرک شیرین زبان وباهوشم,درسته, داره به من میگه بردنش اسراییل ,چون همیشه من از اسراییل به نام عنکبوت یاد میکردم....
ناخوداگاه گوشی را غرق بوسه کردم...حالا میدونستم عباسم زنده است.... میدونستم کجاست...پس امیدی هست که پیداش کنیم..از,صدای شوق وگریه من بچه ها پریدند, به سمتشان دویدم ویکی یکی غرق بوسه شان کردم....بچه ها...عباس زنده است.....گوش کنید براتون پیام داده و صدای زیبای عباس را براشون گذاشتم.
بچه ها باهیاهوبه بالاوپایین میپریدند و زهرا گفت:
_میدونستم,عمو پیداش میکنه
حالم خیلی خوش بود,اما هرچه که میگذشت, نگرانیم بیشتر میشد,وای من, عباس پیش کیه؟اگه بکشنش...اگه مثل هزاران بچه دیگه بااعضای بدنش تجارت کنند چه....وای خداااا...
شب قراربود علی بیاد...
حالم دم به دم خرابتر میشد ,گاهی قرآن میخوندم....خسته که میشدم سرخودم را با ظرف ولباس وجارو گرم میکردم,اما نه.... آرام نمیشدم....خدا....
وضوگرفتم دورکعت نماز هدیه به روح سردار خوندم وناله کردم...ضجه زدم....به حق ابوالفضل قسمش دادم که آتش درونم را خاموش کند ونام عباس ع...کارخودش راکرد و...
تا زمانی که علی به خانه رسید ,مثل مرغ سرکنده,بی قرار بودم,صدای چرخش کلیدکه در قفل در، پیچید انگار دنیا را به من داده بودند,بچه ها زودتر از من به طرف درهال حمله ورشدند,انگار آنها هم برای آمدن پدرشان لحظه شماری میکردند و شاید , اضطراب من به این طفلهای بینوا منتقل شده بود وانها هم مثل مادرشان دنبال مأمن امنی برای دلشوره هایشان بودند.
علی جلوی درهال بود که حسن وحسین و زینب از سروکولش بالا رفتند وزهرا هم در گوشهای لبخند به لب این زیباترین صحنهی زندگی را نگاه میکرد....
حسن وحسین از سفرکوتاهمان شیرین زبانیها کردند وزینب از حال وهوای منزل سردار,بازبان کودکی اش قصه ها گفت,وای که چقدراین بچه ها بزرگند ومن کوچک فرضشان میکنم....
بعداز شام ,زمانی که بچه ها از پدرشان دلکندند وبا حرف علی به اتاق خوابهایشان پناه بردند,من هم سربرشانه ی علی گذاشتم وهق زدم,هق زدم وعقده دل واکردم....
علی:
_عه چته بانووو....نکنه به خاطر اون برخورد نامناسبم پشت تلفن ناراحتی هاا؟خانومی... ببخشید... دست خودم نبود....اخه خیلی نگران بودم...اگه دست از گریه برداری یه خبرخووووب بهت میدم....
عه این چی داشت میگفت....
مثل بچه ای که بهانه میگیره وبا دیدن یک شکلات خوشحال میشه,اشکهام رابا پشت دستم پاک کردم وگفتم:
_بگو جان علی؟؟!خبرخوشت چیه؟
علی:
_عه عه نی نی کوچلوشدی,دوباره با پشت دست؟؟
خندهای زدم وبهش تکیه کردم,چه ارامشی.... چه تکیه گاه امنی....خدایا این تکیه گاهم را هیچ وقت از من نگیر..... هرچه میخواهی بگیر اما این نگیر ....
اما بی خبربودم که شاید این جزءاخرین بارهاییست که اینگونه دارمش...
من:
_علی بگو....چی شده که نگفتی؟از وقتی صدای عباس راشنیدم هم خوشحال شدم از زنده بودنش هم استرس دارم برای زنده ماندنش....بگو که دلم بدجوری حالش بد هست...
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
ریتم قلب مرد با تن صدای همسرش ارتباط مستقیم داره
شاید باورتون نشه ولی خانومایی که لحن صداشون بالاست به هیچ وجه برای همسرشون خوشایند نیستن
👈وقتیکه پیش همسرتان هستید، ملایم صحبت کنید. تن صدایتان را طوری تنظیم کنید که همسرتان از صحبتکردن شما آرامش بگیرد.
از کلمات وزین و عبارات محبتآمیز استفاده کنید وگاهی با صدای کودکانه با همسرتان صحبت کنید اما نه خیلی زیاد و نه در زمان رابطه جنسی
لحن آرام و استفاده از واژه های محبت آمیز مثل عزیزم . عشقم و ... معجزه خواهد کرد
پس خیلی چیزا به لحن شما بستگی داره
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
⭕️وقتی همسرتان احساساتش را با شما در میان میگذارد... وقتی شریک زندگیتان درباره افکار و احساساتش با شما رو راست است و همه آنها را با شما در میان میگذارد یعنی این که میتوانید به او اعتماد کنید.
⭕️وقتی همسرتان مقابل شما مینشیند و بدون سانسور، احساساتش را با شما در میان میگذارد بدون این که از قضاوت شدن هراس داشته باشد، بدون این که بابت انتقادهایی که ممکن است متوجهاش شود یا این که شاید بابت احساساتش مورد تمسخر واقع شود، همه آن چه را که در دلش میگذرد با جزئیات بازگو کند یعنی او فرد قابل اعتمادی برای شما در زندگی خواهد بود.
⭕️البته این را هم یادتان باشد که اگر همسر شما از آن قبیل آدمهایی نیست که بلافاصله هر آن چه که در دلش میگذرد با شما در میان بگذارد به این معنا نیست که قابل اعتماد نیست.
بعضی آدمها با حرف زدن، احساساتشان را به تدریج مطرح میکنند و بعضیها به تنهایی نیاز دارند و زمان بیشتری میخواهند تا حرف دلشان را برای شما رو کنند.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
جملاتی که زنان را سرد و غیر صمیمی میکند
😶 کم اهمیت جلوه دادن احساستش مثل
🔸آرام باش
🔹سخت نگیر
🔸دوباره داری جوش میاری
🔹احساساتی شدی
🔸به اعصابت مسلط باش
جملاتی برای فرار از صحبت کردن مثل
🔸دوباره شروع کردی
🔹چقدر دیگه میخوای ادامه بدی
🔸دوست ندارم درباره آن صحبت کنم
جملاتی برای توقف حرف زدن مثل
🔸حق باتوست
🔹من اشتباه کردم حالا راضی شدی ؟
🔸فراموشش کن
🔹متاسفم که چنین احساسی داری
فرار از تعهد و پایبندی مثل
🔸یه کاریش میکنیم
🔹من هم همینطور
جملاتی که مثل پتک هست مثل
🔸داری مثل مادرت میشی ؟
🔹کاری میکنی ازهم جدا بشیم
🔸خیلی چاق شدی !
🔹نیاز به نفس کشیدن دارم
مردان عزیز مواظب حرف زدن تون باشید.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🚷اتفاق عجیب روز اول زندگی🚷
من و همسرم اولین روز بعد ازدواجمان تصمیم گرفتیم :که در را به روی هیچ کس باز نکنیم..!
خانواده ی شوهرم آمدند ودر را زدند ، من و همسرم به یکدیگه نگاه کردیم که نشان از اجرای تصمیم داشت ودر راباز نکردیم
وچیزی نگذشت که خانواده من آمدند ودر را زدند
شوهرم به من نگاه کرد :ودید اشک میریزم و گفتم :به خدا برایم آسان نیست که پدر ومادرم روی پا بایستند ودر را باز نکنم .شوهرم سکوت کرد .و من در را به روی پدرومادرم باز کردم
سالها گذشت وصاحب چهار پسر شدیم..
وپنجمی آنها دختر بود که شوهرم بسیار خوشحال شد وچند قربانی کرد
مردم باتعجب از او پرسیدند :
علت اینکه خوشحالی تو نسبت به فرزند دختر بیش از فرزند پسر است ،چیست ؟
جواب داد:این دختر همان کسی است که در را به روی من بازمیکند "..
هرکس زن را نشناسد قدرش را نمی داند
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
مردی در جمعی می گفت:
زن برای مرد به ڪفش میماند!! مرد هر وقت بخواهد میتواند آنرا عوض ڪند!!! حڪیمی هم در همان جمع نشسته بود
حڪیم گفت: مرد راست میگوید
برای مردی ڪه ارزش خود را
چون "پا" میداند
زن مانند "ڪفش" است
اما برای "مردی" ڪه خود را
چون "پادشاه" میداند
"زن" مانند "تاج" است
مراقب تاج سرتون باشید و لحظه هاش رو
پر از عشق ڪنید😊😊😊
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🔴انتظار و پیش بینی استرس زاست، اما شیرین و مهیج: یکدیگر را از آن محروم نسازید. 😊
این در سرشت انسان است که چیزی را که با تلاش و انتظار بیشتر بدست می آورد، بیشتر هم قدرش را می داند.
همچنین رابطه جنسی زود هنگام مرحله خیالپردازیها و رویاهای ما نسبت به محبوبمان را عملا حذف میکند و
شور و هیجان عاشقی را کمرنگ و کسالت بار میسازد.😧 برقراری رابطه جنسی زود هنگام و شتابزده بر عدم خویشتنداری و فقدان احترام دلالت دارد: