eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۳ و ۴ ماه چهارم بارداریم,حالم خیلی بد بود,به توصیه پزشکم یک سنوگرافی انجام دادم ومشخص شد که حرف انور خبیث درست از کار درامده ومن چند قلو بارداربودم....تا ماه هفتم به سختی تحمل کردم ودرسپیده دم یک روز زیبای خدا درپایان ماه هفتم سه پسر ویک دخترم قدم به این دنیای تاریک و زبون گذاشتندوهر چهار نوزاد درسلامت کامل بودند. علی نام سه پسرم را حسن وحسین وعباس گذاشت ومن نام دخترم را زینب نهادم ,حالا دوتا دختر زهرا وزینب وسه تا پسر داشتم, پنج فرشته ی زیبا ودوست داشتنی... زهرا از شادی درپوست خود نمیگنجید ومثل خواهری بزرگتر برای بچه ها ودختری مهربان برای من,مانند پروانه به دورمان میگشت...روزها با خوبی وخوشی گذشت وبچه ها قدکشیدند. چهارسال مثل برق وباد گذشت,دراین چهار سال, زندگی من وبچه هایم مخفیانه و درشادی گذشت,هراز گاهی که هوای, خانواده ام وطارق وعماد وخاله را میکردم, خیلی مخفیانه به دیدارشان میرفتیم. طارق با فاطمه,دختر خاله صفیه,خواهرعلی, ازدواج کرده بود وعماد هم پیش طارق و فاطمه بود,یک سال بعداز ان حادثه شوم وکشته شدن پدرومادرم,عماد باکمک‌ اطرافیان ومدد خداوند قدرت تکلمش را به دست میاورد.همه ی خانواده به موصل برگشته بودند,به گفته ی طارق,خانه ی پدری را نگهداشته بود اما به خاطر صحنه های زجراوری که عماد درانجا دیده بود,خانه‌ی جدیدی برای زندگی خریده ودرانجا مستقر شده بودند,شکرخدا زندگیشان باخیر و خوبی درجریان بود. بچه های من هم فوق العاده باهوش بودند, درخانه با انها راکارکرده بودم,حسن وحسین وزینب وزهرا حافظ پانزده جز از قران بودند,اما عباس چیز دیگری بود,عباس درهمه چی ازخواهران وبرادرانش جلوتر بود, بیست جز قران را حفظ بود,حتی درخانه با ایات قران بامن وعلی حرف میزد.فهم ودرک این بچه چهارساله مانند مردان چهل ساله بود وهمیشه خاله توصیه میکرد مراقب چشم‌زخم باشم که به فرزندانم علی‌الخصوص عباسم نرسد.خودم وعلی هم, زبان انگلیسی را مانند عربی وفارسی وعبری ,یادگرفتیم وخیلی روان صحبت میکردیم...زندگیمان پراز شور ونشاط وهیاهو بود تا اینکه ان اتفاق شوم افتاد..... طارق به شماره علی که غیرقابل ردیابی بود, پیام داده بود که به نجف برای دیدار ما میایند, فاطمه تازه بچه دارشده بود و ما از زمان تولد مهدی, پسرطارق اوراندیده بودیم وچون امکان مسافرت ما نبود,در حرم مولا علی ع ,مثل همیشه مخفیانه,قرار ملاقات گذاشتیم,دراین چند سال دلم خوش بود به همین ملاقاتهای کوتاه مدت ومخفیانه, بچه‌ها را اماده کردم ,عباس وحسین دست علی راگرفتند وحسن وزینب هم با من وزهرا که الان دختری زیبا وده ساله شده بود,امدند.خدای من,عماد چه بزرگ شده بود ,خیلی سربه زیر,انگار از زهرا چشم میزدورومیگرفت ,زهرا هم همینطور بود,پسر دوماهه طارق,دوست داشتنی بود و چشمانش مرا یاد لیلا میانداخت...دوساعتی در حرم مولا علی ع کنار هم بودیم ووقت برگشتن میخواستم در ماشین را بازکنم و سوار شوم که بافریاد علی برجای خودم خشکم زد.... علی: _سلماااا باز نکن,روی درجعبه عقب راببین.... وای خدای من ,بسته ی کوچکی به اندازه ی یک گوشی موبایل به درجعبه چسپیانیده بودند وزندگی در اسراییل وهمجواری با خونخواران صهیونیست باعث شد درنگاه اول بفهمم که یک بمب به ماشین وصل است وبا یک تک استارت, ماشین وهمه ی سرنشینانش تکه تکه میشوند... خداراشکرباهوشیاری علی ,همه چی به خیر گذشت اما نگرانی جدیدمان خیلی جدی بود, این اتفاق یعنی ,موساد جا وهوییت ما را کشف کرده واین زنگ خطری بود که برای خانواده‌ی من به صدا درامده بود. به خانه که رسیدیم علی گفت: _وسایل خودمان وبچه ها راجمع کن باید ازاینجا برویم. اول فکر کردم ,منظورش تغییر,خانه مان است اما... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۵ و ۶ علی مصرانه میخواست که از عراق برویم و کجا بهتر از ایران,اما من بازهم مخالفت کردم واصرار داشتم به کربلا نقل مکان کنیم, آخر دل کندن از کشورم وحرمهای امامانم سخت بود و ازطرفی فکر تمام شدن همین دیدارهای گهگاهی ومخفیانه‌ی خانواده ام, باعث میشد دل کندن سخت تر شود.اما علاقه ی شدید علی به من وبچه ها باعث شده بود ,اینبار از حرفش کوتاه نیاید. علی همه ی بچه ها را از جان بیشتر دوست داشت اما علاقه ی بین علی وعباس, و بالعکس عباس وعلی,خیلی خیلی بیشتر بود, حتی بعضی شبها که علی به خاطر کارش دیر به خانه میامد وگاهی وقت اذان صبح به منزل میرسید,این بچه ,پابه پای من بیداربود وتا چشمش به علی,نمیافتادو خیالش راحت نمیشد ,خواب به چشمش نمیامد وهمین علاقه,کار به دستش داد.... یک هفته از ان اتفاق گذشته بود ومن چمدانها رابسته بودم,اما همچنان امید داشتم تا درلحظات اخر علی تصمیمش عوض شود وراهی کربلا شویم...علی کاری بیرون داشت وچون ماشینمان رافروخته بودیم موتور یکی از دوستاش راامانت گرفته بود, عباس با خواهش والتماس,خواست همراهش برود,هرچه کردم,این بچه درخانه بماند، نماند,حتی به کمک حسن وحسین متوسل شدم وگفتم به عباس بگویید تا باهم بازی مورد علاقه ی عباس، که قایم موشک بازی بود را میکنیم ,اما این ترفند هم کارگر نشد ودراخر عباس با شیرین‌زبانی وبا ایه ای از قران جوابمان را داد: _ان الله لایغییرمابقوم حتی لایغییر ما به انفسهم.... تا این ایه راخواند علی,سرشاراز شوقی پدرانه,عباس راسوارکولش کرد وروبه من گفت: _مامانی توبا بچه هات بازی کن ,منم با پسرم میریم وزووود برمیگردیم... کاش وای کاش ان لحظه من محوحرکات این پدروپسر نشده بودم ومخالفتی سرسختانه میکردم.علی وعباس رفتند تا نیم ساعته برگردند ,اما نیم ساعت,یک ساعت شد,دوساعت شد,چهارساعت شدونیامدند دلم به شور افتاده بود,هرچه زنگ میزدم گوشی علی خاموش بود,نمیدانستم دراین شهر غریب که هیچ کس رانمیشناختم و با کسی مراوده نداشتم با چهارتا بچه ,به کجا بروم ودست به دامن چه کسی بشوم.کم‌کم نگرانی من به بچه ها هم سرایت کرد حسن وحسین یک جور سوال پیچم میکردند ,زینب وزهرا جوردیگر,مثل همیشه درپریشانی و ناراحتی‌ام وضوگرفتم وسجاده را پهن کردم وبه نماز ایستادم.بعداز نماز به سجده رفتم واز خدا خواستم تا علی وعباس را برساند, سراز سجده بر داشتم با صحنه‌ای روبه‌رو شدم که دل سنگ را اب میکرد,حسن و حسین و زینب وزهرا ,هرکدام سجاده‌هایشان راپهن کرده بودند وچشمان اشک الودشان خبراز دعا واستغاثه شان میداد.همونطور که گونه بچه ها را میبوسیدم, زنگ در به صدا درامد, انگار خدا به این زودی جواب دعاهایمان را داده بود. هر پنج نفرمان با خوشحالی به طرف در حرکت کردیم....اما علی که کلید داشت.... حسین زودتر از ما خودش رابه ایفون رساند,گوشی را برداشت وگفت: _بابا کجایی چرا دیرکردی؟ تصویر یکی از دوستان علی را که چندبار با علی دیده بودمش در مانیتور ایفون ظاهر شد... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۷ و ۸ به سرعت چادرم رابه سرکردم وخودم را جلوی در رساندم,دررابازکردم وبدون اینکه متوجه باشم وسلام علیکی کنم ,گفتم: _ابومحمد...از علی چه خبر؟ازظهر رفته , هنوز نیامده.. ابومحمد همینطور که سرش پایین بود گفت: _سلام همشیره,ابوعباس(به علی میگفت ابوعباس)حالشون خوب هست,خداراشکر خطر رفع شده,من امدم شما وبچه ها را به جای امنی ببرم... خدای من ,این چی میگفت,خطررر؟!مگه چه اتفاقی برای,علی وعباس افتاده؟زانوهام شل شد وهمون جلوی در,روی زانو نشستم وگفتم: _مگه چی شده؟علی رفت که زود برگرده, عباس کجاست؟ ابومحمد درحالی که اشاره به من میکردتا لیوان اب را از دست زهرا بگیرم گفت:_اصلا نترسید,یه سوءقصدبود که نافرجام موند, شما برید اماده بشید ووسایل مورد نیازتان رابردارید واشاره کرد به ماشین پشت سرش وادامه داد: _داخل ماشین منتظرتان هستم,برای اینکه خدای نکرده به جان شما وبچه هاتون گزندی وارد نشه باید به یه جای امن برویم, احتمال داره خونه شما شناسایی شده باشه.مستقرکه شدیم ,همه چی را براتون تعریف میکنم. یه حسی ته دلم میگفت,یک اتفاق بد افتاده وابومحمد داره دست دست میکنه وبه من نمیگه....خدای بزرگ...من دیگه طاقت اینهمه بلا وآزمایش راندارم....جان علی وعباسم رابه توسپردم..چمدانهایی را که بسته بودیم تا از نجف بریم ,ابومحمد داخل ماشین گذاشتشان وبچه ها را هم آماده کردم وبرای اخرین بار به خونه ام ,خونه ای که مملو از خاطرات ریز ودرشت من وعلی وبچه ها بود,نگاهی انداختم.درها را قفل کردم وسوار ماشین ابومحمد شدیم.. ابومحمد نزدیک خانه خودش درمنطقه ای که اکثرا نظامیها باخانواده شان زندگی میکردند, خانه ای را نشانمان داد وهمینطور که پیاده میشد گفت: _فعلا به طور موقت وخیلی کوتاه اینجا میمانید, اینجا الان امن هست ,بفرمایید.. خانه کوچک ودوخوابه ای بود با وسایل مورد نیاز یک خانواده...وارد هال که شدیم, چمدانها را وسط هال رها کردم وگفتم:_ابومحمد تورا به جان مولاعلی ع که همجوارش هستیم ,قسمت میدهم,حقیقت رابگو من طاقت هرچیزی را دارم,من سربریدن پدرومادرم را جلوی چشمام دیدم وطوریم نشد,الان راستش رابگو چه برسر علی وعباسم امده...بگو ,این پنهان کاری بیشتر اذیتم میکند... با اشاره ابومحمد,به زهرا گفتم بچه ها را داخل یکی از اتاقها ببرد وسرگرمشان کند. ابومحمد وقتی از نبود بچه ها مطمئن شد گفت: _ببین ام عباس,توالان تمام امید این طفلهای معصوم هستی,اگر توبهم بریزی, روح وروان این بچه ها بهم میریزد,خواهش میکنم خونسردیت راحفظ کن,ان شاالله لطف خدا شامل حالمان میشود واین‌مشکل هم رفع میشود,راستش انگار عوامل موساد محل کار ابوعباس راشناسایی میکنند ووقتی علی با عباس میاید طرف اداره,به سمتش شلیک میکنند,خوشبختانه موتور چپ میشود و فقط یک گلوله به پهلوی علی,اصابت میکندکه انهم به دلیل اینکه زود به بیمارستان رساندنش وسریع تحت عمل جراحی قرارگرفت,گلوله را دراوردندومانع خونریزی شدند والان حالش خوب خوب است . نفس راحتی کشیدم و لبخندی زدم وگفتم خداراشکر,وناگهان با به یاد اوردن عباس, لبخند روی لبم خشکید وباصدای ضعیفی گفتم: _عبااااس؟!! ابومحمد: _نگران نشین,طبق گفته ی شاهدان عینی, عباس هیچ صدمه ای ندیده اما انگار توسط همان افرادی که تیراندازی کرده بودند,ربوده شده...ولی اصلا نگران نباشید ,تمام نیروها و سربازان گمنام امام زمان عج درتلاشند تا درمدت زمانی کوتاه ,عباس را پیدا کنند وبه دست شما برسانند.. دیگه چیزی نفهمیدم مدام صدای ابومحمد در سرم اکومیشد: _عباس را ربودند.... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۹ و ۱۰ یک هفته گذشت وچه سخت وطاقت فرسا گذشت,علی ازبیمارستان مرخص شد و با اینکه زخمش هنوز خوب نشده بود از پا ننشست وشب وروز در تلاش بود تا ردی از عباس پیدا کند.اما هرچه جستجو میکرد کمتر ردی از عباس وربایندگانش,پیدا میکرد, اما مطمئن بودیم که کار کار اسراییل و شیاطین یهودیست. بچه ها هرروز بهانه ی عباس رامیگرفتند وزینب این دختر حرف گوش کن من ,مدام بهانه های مختلف میگرفت وگریه سرمیداد ومن میدانستم انتهای تمام گریه ها به نبودن عباس ختم میشود....خدایاااا توکه یک بار مرا با ربودن عزیزانم امتحان نمودی, ایا هنوز ابدیده نشدم که دوباره گرفتار درد هجرانم نمودی؟؟ زهرا با یاداوری دوران کودکی واسارتش درچنگال صهیونیست وازادی اش به دست قدرتمند مجاهدان ایرانی,مدام به من و بچه‌ها امید میداد که عباس برمیگردد و بااطمینان میگفت باید از حاج قاسم بخواهیم, کمکمان کند....این دخترک شیرین زبان وباهوش ,انقدر گفت وگفت که من متقاعد شدم ,گره کور این اسارت فقط به دستان ابوالفضلی ,حاج قاسم ونیروهای شجاعش بازمیشود.. پس با علی صحبت کردم و برای عزیمت به ایران اعلام امادگی نمودم,تا از نزدیک به محضر حاج قاسم برویم وعقده دل واکنیم وبه مدد این مرد الهی,عباس را پیدا کنیم.. سوار هواپیما شدیم به مقصد ایران_تهران, داخل هواپیما بچه ها مدام حرف از حاج قاسم میزدند,انگار مطمین بودند که دست عباس ,برادرشان بامعجزه ی دستان حاج قاسم در دستشان قرارمیگیرد,حسن و حسین مدام از شکل وشمایل حاج قاسم میپرسیدندومن عکس سردار را که مثل گنجی گرانبها داخل گوشیم نگهداری میکردم را نشان آنها دادم,یکدفعه حسن وحسین با دیدن عکس باهم گفتند: _من هم ازاین لباسها میخوام.... علی به هردوشان چشمکی زد وگفت: _ای به چشم...سربازان کوچک امام زمان... ازاین لباسهاهم براتون میخرم. قرارشد به محض رسیدن به ایران به سمت حرکت کنیم,چون من خیلی دوست داشتم انجا زندگی کنم ,اخه تجربه ی چند سال زندگی دربین یهودیهای صهیون وترسی که یهودیا از ایران خصوصا مردم شهرقم داشتند باعث میشد که من برای زندگی در قم ترغیب بشوم.علی جوری برنامه ریزی کرده بود که ما درقم مشکلی نداشته باشیم ویک خانه قدیمی و ساخته شده به سبک ایرانی اسلامی,برایمان فراهم کرد وحتی برای همه مان شناسنامه ایرانی هم گرفت ونام خانوادگی مارا گذاشت ,نجفی, اخه ما ساکن نجف بودیم دیگه.... یک هفته ای طول کشید تا درخانه جدیدمان مستقر شدیم,هرشب تا صبح خواب به چشمام نمیامد وتا چشم روی هم‌ میگذاشتم, مدام صدای کودکی درتاریکی رامیشنیدم که من را صدا میزد ومیگفت:_مامان.... یک روز دم دمهای عصر علی با دودست لباس پسرانه که شبیه لباسهای مدافعان حرم ایرانی ,مثل لباسهای سردار سلیمانی به خانه امد,حسن وحسین باشوقی فراوان لباسها رابرتن کردند ویک دفعه زینب زد زیرگریه وباز بهانه ی عباس راگرفت, ناخوداگاه این گریه ,بغض همه‌مان را شکست, زهرا زینب رابه بغل میفشرد و دلداریش میداد که علی گفت: _گریه نکنید بچه ها,یه خبرخوب دارم براتون, قرارشده همه مان باهم بریم پیش حاج قاسم و... با هیاهوی بچه ها ،علی نتوانست بقیه ی حرفش رابزند,برای بچه ها طوری جا افتاده بود که رفتن پیش حاج قاسم,مساوی است با پیدا شدن عباس... بچه ها توحال خودشان بودند,روکردم به علی وگفتم: _راست راستی میریم پیش حاج قاسم؟!! 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر سطح توقع خود را از کودک کم کنید، درخواست هایتان را محترمانه و به صورت پیشنهاد ارائه دهید و بر آن ها اصرار نورزید، و خودتان الگوی خوبی برایش باشید، کودک به مرور زمان منظم خواهد شد. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند اگر میخواهید بنیه بدنی کودک بالا برود برنج رابا آب گوجه،کنجد وحبوبات غنی کنید! سالمترین نوع برنج، کته است چون آب برنج که غنی از ویتامینها به ویژه ویتامین B است، در برنج باقی میماند! https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae اگر کودک محبت بین والدینش را ببیند قطعا در یک محیط امن پرورش پیدا می کند و از روحیه و شخصیت سالم تری برخوردار می شود. این بچه ها به راحتی می توانند از رفتار والدینشان الگو برداری کنند. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 💕💕 برای کودکانتان زیاد اسمارتیز نخرید! زیرا مواد موجود درانواع اسمارتیزهای رنگی باعث دل پیچه ترک خوردگی دندانها می شود همچین برای کودکان بیش فعال بدلیل داشتن کاکائو به هیچ‌وجه توصیه نمی‌شود کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae خواص خاکشیر برای کودک ✍️ اگر کودکتان به یبوست دچار است خاکشیر مثل یک ملین طبیعی عمل می‌کند و آن را درمان می‌کند و غذا را هضم می‌کند وخواص ضد باکتریایی آن خطر ابتلا به اسهال را کاهش می‌دهد. اگر نوزاد شما به دنبال بیماری‌هایی مانند آبله مرغان و سرخک تب داشت و پوست او دچار خارش شد نهراسید دوای درد نوزاد شما خاکشیر است که به درمان تب بالا و خارش پوست در نوزادان و کودکان کمک می‌کند. لازم است. ✍️ توجه : خاکشیر را از ۲ سالگی به بعد به نوزاد ان بدهید و قبل از آن شربت خاکشیر را از صافی رد کنید و از آب آن به نوزاد بدهید. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ⛔️ لطفا به خاطر عجله داشتن، استقلال کودکان را نگيريد و شخصا خودتان كارهايشان را انجام ندهيد. کودکان نياز به تمرين دارند تا مهارتهاي حركتيشان پيشرفت كند، و هول كردن، غر زدن، داد زدن، دعوا كردن شما باعث افزايش سرعت آنها نخواهد شد تنها روي اعتماد به نفس و حرمت كودكان تاثير خواهد داشت. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 👼 چگونه مشوق استعداد سرشار در کودک خود باشیم: وقت آزادی را برای بازی در نظر بگیرید. بیشتر مشاهده و کمتر دخالت کنید. به جای اسباب بازیهای پیچیده، اسباب بازیهای ساده ای تهیه کنید که با قوه تخیل کودکتان تکمیل گردد. کودک خود را به بازی در بیرون از منزل تشویق کنید تا با دنیای طبیعت در تماس باشد و فرصتی برای بازی با شن، خاک، آب، و هوا داشته باشد. نمونه هایی از کارهای واقعی در اختیار کودک خود بگذارید تا بتواند از آنها تقلید کند، اجازه دهید در گردگیری، شستن ظرفها، و پخت و پز به شما کمک کند، این فعالیتها جزئی از بازیهای او می شوند و به او کمک می کنند چیزهایی در مورد زندگی بیاموزند. کانال تربیت فرزند 👇 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae چگونه به بچه‌های 5 تا 8 سال «نه» بگوییم؟ هر چقدر هم روی تربیت فرزندتان حساس باشید باز هم لحظاتی پیش می‌آید که لازم است به آنها امر و نهی کنید. به جای «نه» گفتن به فرزندتان سعی کنید این دستورالعمل‌ها را به کار بگیرید. از جملات مثبت جایگزین استفاده کنید : اگر فرزندتان در اتاق نشیمن مشغول توپ‌بازی است به جای اینکه بر سرش داد بزنید و بگویید: «نه! توپت را آنجا نینداز» می‌توانید راهکاری جایگزین برای سرگرمی او در نظر بگیرید. برای مثال بگویید: «توپت را بردار و بیرون از خانه به بازی‌ات ادامه بده». به او قدرت انتخاب بدهید : دخترکوچک شما قبل از ناهار تقاضای آبنبات می‌کند. در این شرایط با گفتن «نه» نمی‌توان میل او را برای خوردن آبنبات کم کرد پس بهتر است برایش چند انتخاب بگذارید. مثلا از او بخواهید قبل از ناهار بین سیب و پرتقال یکی را انتخاب کند و بخورد اما2 نوع آبنبات با طعم‌های متفاوت به او نشان دهید و از او بپرسید تصمیم دارد کدام یک از آبنبات‌ها را برای بعد از ناهار بخورد. مراقب اطراف باشید : به جای اینکه به یک پدر و مادر محدودکننده تبدیل شوید، سعی کنید فرزندتان را از شرایطی که ممکن است برای او خطرناک باشد یا جواب منفی شما را به دنبال داشته باشد، دور کنید. برای مثال اگر فرزندتان نسبت به نوعی اسباب‌بازی حس مالکیت خاصی دارد و همیشه بر سر آن اسباب‌بازی با هم‌بازی‌هایش بحث می‌کند، قبل از آمدن مهمان اسباب‌بازی مورد علاقه‌اش را در جایی قرار دهید و به این ترتیب مانع تنش بین بچه‌ها شوید. تشویقش کنید : گاهی نمی‌توان از جملات جایگزین استفاده کرد و نیاز به «نه» گفتن قاطع اما آرام والدین احساس می‌شود مثل زمانی که فرزندتان می‌خواهد به تنهایی از خیابان عبور کند. در این مواقع مهربان اما قاطع به او هشدار بدهید که به تنهایی نمی‌تواند این کار را انجام دهد.
بعد از اینکه فرزندتان به توصیه شما عمل کرد او را در آغوش بگیرید، ببوسید یا به او لبخند بزنید. با این واکنش او را ترغیب به اطاعت از خود خواهید کرد. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
در تربیت فرزند، زیاد سخت گیر نباشید. باغبان، درخت جوان را كه هنوز خوب ریشه ندوانیده، به شدت تكان نمی دهد... : ▶️والدین اغلب میگویند نمیتوانم با فرزند نوجوانم ارتباط برقرار کنم. معنای این گفته آن است که آنها توانایی ایجاد ارتباط موثر را ندارند. 🔻یک مثال برای آموزش ارتباط موثر اینجا می آوریم: در نظر بگیرید فرزند 14ساله شما از مدرسه می آید و میگوید: ناهار چی داریم؟ مادر پاسخ میدهد : با کفشهای کثیف نیا تو خونه! در این حالت ، فرزند شما حس منفی پیدا میکند. حال وقتی مادر با لبخند بگوید: سلام. خوشحالم میبینمت. کفشهات رو دربیار که خونه رو کثیف نکنه.... جریان متفاوت میشود و فرزند، کفشهایش را در می آورد . ✅در حالت دوم، ارتباط مثبت است چون مادر تصمیم گرفت روش تعامل با فرزندش را تغییر دهد. 💑 هرچند وقت یکبار از خودتان امتحان بگیرید 🔸هر چند وقت یکبار، از همسرتان بپرسید چگونه همسری برای او هستید؟ آیا توانستید بخشی از خواسته‌های همسرتان را محقق کنید؟ 🔸از او بخواهید صادقانه رفتارهای مثبت و منفی شمــا را بگوید و شما از انتقاداتش استقبال ویژه کنید نه اینکه سبب مشاجره شود. 🔸انتقاد‌پذیری، شما را نزد همسرتان محبوب و تو دل برو می‌کند و همچنين کمک میکنـد اشکالات خود را شناخته و برطرف کنــید. مردها هنگام قهر کردن به دو دسته تقسیم می شوند! بعضی هایشان راهکارهای عاشقانه بلدند برایتان گل می خرند کادو می گیرند دعوتتان می کنند به یک رستوران شیک ، وعده سفر می دهند خلاصه با هر کاری که می شود یک زن را خوشحال کرد از دلتان در می آورند ... اما عده ای دیگر... نه اینکه نخواهند ، فقط خدا می داند از هر لحظه طولانی تر شدن قهرتان چه عذابی می کشند ، چقدر دلتنگ شنیدن صدایتان هستند ... این ها نه اینکه مغرور باشند فقط بلد نیستند یا شاید زن ها را آنطور که باید نمی شناسند پس سکوت می کنند ، در لاک خودشان می روند اینطور مواقع شما دست به کار شوید ، کوتاه بیایید سعی کنید دلتنگی را در چشمهایشان ببینید بگردید و بین حرفهایشان آنچه می خواهید بشنوید را پیدا کنید با طولانی کردن قهرها با نصفه رها کردن رابطه ها چیزی درست نمی شود ... شما ...آموزگار مهربانی باشید این مردها را دریابید !! ❌میخوای مردی روبشناسی؟ به رفتارای پدرش نگاه کن. 👈مرد رابطه باهمسرش رواز پدرش یاد میگیره ❌ میخوای بدونی چطور با شما رفتارمیکنه؟ ببین پدرش چه رفتاری با مادرش داره. هر حس بد و منفی که به همسرت داشتی باشی منتظر یه اتفاقات و حرفهای ناراحت کننده از طرفش باش😒😞 هر حس بد ومنفی که به شغل و کارت داری،به همون نسبت منتظر یه سری اتفاقات منفی و ناامیدکننده درکارت باش😐 هر حس بد ومنفی که به فرزندت داشته باشی، به همون نسبت هم منتظر لجبازی و ناسازگاریهایی از طرفش باش😏😒 مردم اکثرا خیانت رو نوعی تنوع طلبی می دونند، در صورتیکه همیشه اینگونه نیست بلکه در روابط بین ما و همسرمون نوعی عاطفه سرکوب شده، نوعی خشم پنهان وجود داشته که حالا خودش رو داره به اینصورت نشون میده،وسر از خیانت درآورده است. بجای اینکه سریعا جبهه بگیریم و به همسرمان انگ خیانت بزنیم، اول بشینیم کمی فکرکنیم کجای کارمن ایراد داشته که همسرم بیراهه رفته🙄 کجا براش کم گذاشتم که این کارو کرده🙄 تو چه زمینه ای ضعیف بودم و نقطه ضعف من کجا بوده؟🙄 و روی اون موضوع بیشتر کار کنیم،و تلاش کنیم روابط مون رو ترمیم کنیم بجای اینکه به انتقام و جدایی و طلاق فکرکنیم👌❤️ طلاق آخرین راهکار است، نه اولین راهکار دوستان خوبم خیلی ها تحت این شرایط سریعا جبهه میگیرند، و گاها هم به دنبال ختم و دعا و این طور چیزها میرن، در صورتیکه حل مشکل دردستان خود ماست،مگر ما اشرف مخلوقات نیستیم؟ انسان اینقدر قدرت داره که میتونه همه چیز رو تغییر بده 👌راز و فرمـــول خوشبختــــــی 💠 آنها که موهای صاف دارند...فر می‌زنند... و آنها كه موی فر دارند... موی‌شان را صاف می‌كنند...! 💠 عده‌ای آرزو دارند خارج بروند... و آنها كه خارج هستند برای وطن خود دلشان لك زده و در حسرت برگشتن به وطنشان هستن ...! 💠 مجردها می‌خواهند ازدواج کنند... متأهل‌ها می‌خواهند مجرد باشند...! 💠 عده‌ای با قرص و دارو از بارداری جلوگيری می‌كنند... و عده‌ای ديگر با قرص و دارو میخواهند باردار شوند...! 💠 لاغرها آرزو ﺩﺍﺭﻧﺪ چاق بشوند... و چاق‌ها همواره حسرت لاغری را می‌كشند...! 💠 شاغلان از شغلشان می‌نالند... بیکارها دنبال همان شغلند...! 🎭فقرا حسرت ثروتمندان را می‌خورند... ثروتمندان دغدغه‌ی نداشتن صفا و خون‌گرمیِ فقرا دارند...! 🎭 افراد مشهور از چشم مردم قایم می‌شوند... مردم عادی می‌خواهند مشهور شده و دیده شوند...!
💠 سیاه‌پوستان دوست دارند سفیدپوست شوند... و سفیدپوستان خود را برنزه می‌کنند...! 👈 و هیچ‌کس نمی‌داند تنها فرمول خوشحالی این است : "قدر داشته‌هایت را بدان و از آنها لذت ببر" 🔑 قانونهای ذهنی می‌گویند خوشبختی یعنی "رضایت" مهم نیست چه داشته باشی یا چقدر، مهم این است که از همانی که داری راضی باشى...آن‌وقت ”خوشبختی”... خـــدایــــا در همه حال شکرت🌹 🍁🍂❤ ❤ 🍂 میخواستم باب سلیقه ی او باشم. جوری شدم که او دوست داشت، تمامم را طبقِ میل او تغییر دادم و او رفت... به همین سادگی که می نویسم و می خوانید! من ماندم و آدمی عجیب که سلیقه ی هیچ بنی بشری نیست! شما را جان عزیزتان؛ برای هیچ کس خودتان را تغییر ندهید! سلیقه ای هم اگر باشد، لااقل باب سلیقه خودتان عوض شوید، که اگر دنیا هم شما را نخواست، یک نفر برایتان بماند، کسی آن طرف آینه، که شما را ببیند و جانش در برود! باب سلیقه ی هیچ کس نباشید، آدم ها ماندن بلد نیستند زود می روند.. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۱ و ۱۲ علی با لبخندی برلباش گفت: _اره دیگه,هماهنگی کردم قرارشده هفته اینده,یه روز بهمون خبر بدهند,تا بریم‌خدمت سردار,اخه الان سردار سوریه است وبعدشم عراق میرود وقراره بعداز اینکه ازماموریتش برگشت ,هماهنگی کنن وما بریم از نزدیک ببینیمش... دل توی دلم نبود ,تا به این فکر میکردم که قراره با چه انسان وارسته ای دیدارکنم,هول و ولا برم میداشت وگاهی دلشوره عجیبی به تنم مینشست...نمیدونستم این دلشوره برای چی هست؟اما بود... بچه ها هم ازشوق دیدار حاجی لبریز بودند, اخه خیلی وقتا من داستان دلاورمردیهای حاج‌قاسم و سربازانش را لالایی درگوششان میخواندم,برام مهم نبود که من عربم و او عجم, برام مهم بودکه اوهم پهلوانیست مثل حضرت عباس ع,دلاورمردیست که به داد ناله‌ی مظلومان دنیا میرسد وبرایش مهم نیست این ناله از عراق باشد,یمن باشد سوریه باشد لبنان باشد و...او درخدمت به مظلومان پیش قدم بود وچشم امید تمام شیعیان زجرکشیده ی دنیا بود ,او علمداری ست که تن تمام یهودیان صهیونیست رامیلرزاند .....کاش وای کاش این هفته به ساعتی مبدل میشد ودیدار نزدیک میگشت..... سحرگاه جمعه بود ,برای خواندن نماز آهسته, از جا بلند شدم,علی دررختخواب نبود,دیگه به این رفتنهای گاه وبیگاه و بی‌موقع علی عادت کرده بودم وهروقت اعتراض میکردم میگفت _یک سرباز امام زمان, روز وشبش یکیست وهمیشه باید آماده خدمت ودرحال خدمت باشد. زهرا رابیدار کردم وباهم نمازخواندیم.خوابم نمیبرد,دعای ندبه را برداشتم ومشغول خواندن شدم...دعا را که تمام کردم,دوباره دلشوره ای خوره وار به جانم افتاد.گوشی رابرداشتم وبه علی زنگ زدم,مشترک مورد نظر خاموش میباشد....دلشوره ام بیشتر شد... یعنی چی؟؟امکان نداره علی گوشیش خاموش باشه....اصلا اینموقع صبح کجا رفته؟؟خداااا.... مثل مرغ سرکنده داخل خونه راه میرفتم, زهرا هم بیداربود وانگار نگرانی من هم به اون سرایت کرده بود,مثل یک کدبانو رفت داخل اشپزخانه تا برای راحتی اعصابم دم نوش گاوزبان برام بیاره... نشستم روکاناپه انتظار وتلویزیون را روشن کردم..... با دیدن صفحه ی تلویزیون همه چی دستم اومد,بی وقت رفتن علی،گوشی خاموشش... نه نه...امکان نداره....خدااااا... توحال خودم نبودم,صفحه ی تلویزیون‌جلوی چشمام, کدر وکدرتر میشدوناله ی من بلند وبلندتر...از صدای گریه ام,زهرا خودش را به من رساند,درست است فارسی رانمیتوانست صحبت کند اما عکس روی صفحه تلویزیون وعبارت قرانی زیرش از هر زبان الکنی گویا تر بود....نگاه کردم به زهرا....وای من ،حال دخترم خیلی بدتر از من بود...نباید میشکستم...اگر من فرومیریختم بچه هایم نابود میشدند.... زهرا را محکم به اغوشم گرفتم وفشردم.... گریه نکن زهرا....گریه نکن عزیزم....دل من هم شکسته....باورم نمیشه.....سردار پر کشید ورفت.....همیشه فکرمیکردم ,سردار شیعه تا ظهور مولا هست ودررکاب مولا جانفشانی میکنه.... اختیار از کف دادم وبرسروصورتم زدم وشروع کردم به واگویه: _آقا نیامدی.....مولا دیرکردی....انقدر امدنت طول کشید که سردار سپاهت راکشتند...آقا بیاااا,به جان مادرت زهرا بیاااا ,بیا وانتقام خون به ناحق ریخته ی حاج قاسم رابستان.... زهرا هم با من هم ناله شده بود, _عموو....کجا رفتی...عمو.... از صدای شیون ما ,حسن وحسین وزینب هم بیدارشده بودند,وقتی متوجه حضورشان شدم که کار از کار گذشته بود وهرکدام یک طرف زانوی غم دربغل گرفته بودند و زار میزدند....انگار این خانواده عزیزترینش را از دست داده بود...انگار دنیا یکی از اولیایش را از دست داده بود....غم عروج حاج قاسم, غم از دست دادن عباس را از یادم برده بود. خداااا....چراااا....اخربه چه گناهی؟؟؟………… 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۳ و ۱۴ عصر جمعه علی باچشمهایی قرمز وپف کرده به خانه امد,تا درهال راباز کرد بچه ها به سمتش حمله کردند. حسن وحسین باهم دادمیزدن: _بابا حاج قاسم راکشتند... علی خم شد وبچه ها راتوبغلش گرفت و همه باهم زار زدیم....خونه که نبود ماتم‌سرا شده بود,نه من ,حتی بچه ها وعلی هم نبود عباس را فراموش کرده بودیم وحالا فقط پرکشیدن سردار دلهامون ,دلمان را عزادار کرده بود. یادم میاد روز,تشیبع سردار,قم قیامت کبری شده بود,جمعیت از هر طرف سرازیر بود , انگار تمامی نداشت....عشق سردار تودل همه لونه کرده بود,کوچک وبزرگ ,کودک و پیر همه وهمه برسروسینه زنان دنبال‌ ماشین حامل پیکر مقدس سردار راه افتاده بودند,زمین وآسمان,ایران وجهان عزادار شده بود... پیکر سردار که در دیدم قرارگرفت بلند فریاد زدم: _کجا سردار؟هنوز زود بود که پربکشی,مگه ندیدی که مهدی زهراس تنهاست,میخواستم پسرهام رابیارم محضرت تا درمکتب پراز نورت درس شجاعت بگیرند.... وناخوداگاه همراه جمعیت تکرار میکردم: سردار دلها،خدانگهدار ای ارباٍ ارباً,خدانگهدار ای یار رهبر،خدانگهدار مالک اشتر،خدانگهدار مدافع یاس،خدانگهدار شبیه عباس،خدانگهدار ای فخر کرمان،خدانگهدار ای شیر ایران،خدانگهدار أعجوبه ی قرن،خدانگهدار راهت چو روشن،خدانگهدار ای خارِچشم دشمنان,خدانگهدار شد سوگوار تو جهان،خدانگهدار مدافع حریم زینبی،خدانگهدار ای عاشق مولا علی،خدانگهدار منتقم تو، یوسف زهراس سرباز مهدی،خدانگهدار . وقتی به خودم امدم که زینب وزهرا در آستانه‌ی بیهوش شدن بودند اخه این درد زیادی بزرگ بود حتی,برای این بچه ها که تمام امیدشان به نفس حق سردار بود.... زندگی سخت وتلخ وگزنده شده بود,همه سردرگم بودیم ,یک ماهی از مستقرشدنمان درایران گذشته بود,سردار که به ملکوتیان پیوسته بود وامید ماهم برباد رفته بود , علی صبح زود به مأموریتی چندروزه رفت, دوباره من بودم وبچه ها که بهانه هایشان شروع شده بود ,نزدیک اذان ظهر خوابم برد دوباره کابوس گریه ی عباس را دیدم اما اینبار ,عباس ،من راصدانمیزد,مدام میگفت عمووو ومن با یقین قلبی میدانستم که منظورش حاج قاسم است.به سرعت از خواب پریدم,دریک آن تصمیم را گرفتم,باید از اول همین کار رامیکردم. گوشی رابرداشتم وشماره جدید علی را گرفتم, اخه از عراق که به ایران امدیم به ماگفتند که ازسیمکارتهای قبلی استفاده نکنیم ,البته برای امنیت خودمان گفتند. اما عباس شماره من وعلی راحفظ بود,دلم نمیامد سیمکارت را خاموش کنم.پس سیمکارت‌ها را دادیم دست,همرزمان و یا بهتر بگم همکاران علی درعراق وانها هم قول دادند ,همیشه روی گوشی وروشن باشند که اگر احیانا عباس ,تماس گرفت, متوجه شوند وما سیمکارت جدید ایرانی گرفتیم. هرچه زنگ میخورد ,علی گوشی را برنمیداشت که بالاخره با اخرین زنگ صدای خسته علی درگوشی پیچید: _الو...جانم سلما...چی شده؟ من : _علی تا کی مأموریتی؟ علی: _صبح که بهت گفتم,احتمالا چهارروز طول میکشه.. من: _چهارروز که دیره....علی ....توگفتی ایران برای ما امنه درسته؟ علی: _خوب الان هم میگم ,امن امنه...مگه اتفاقی افتاده؟ من: _نه ,اجازه دارم یه سفر یک روزه با بچه ها بریم؟ علی: _سلما,توکه جایی را نمیشناسی,بزارخودم بیام بعد باهم,هرجا دلت خواست میبرمت.. من: _نه نه ...دیر میشه...عباس الان کمک خواسته.. علی: _سلما دوباره کابوس دیدی؟بزار خودم بیام باتحکم وخیلی محکم گفتم: _علی ....ربطی به کابوس نداره...من باید برم...زود برمیگردم...قول میدم احتیاط کنیم...قول میدم سالم برگردیم...یادت رفته من چه بلاهایی رااز سر گذروندم... وبا ناامیدی گفتم , _علی....جان حاج قاسم اجازه بده... علی انگار که پشت گوشی مستأصل شده بود گفت: _سلما,اسم کسی رااوردی که خیلی‌ سنگینه... باشه مراقب باشین,هرجا میخوای بری,برام پیامک کن...هرجا مستقر شدی ,ادرسش رابفرست,هروقت برگشتین , من را باخبرکن,یه شماره هست برات میفرستم مال اقای محمدی ست اگر با مشکلی مواجه شدی بهش زنگ بزن , هرمشکلی باشه ,رفعش میکنه... بااجازه دادن علی,لبخندی رولبم نشست وگفتم: _ممنون,جای خوبی میرم,بی خطره,الان بهت نمیگم اما به مقصدرسیدیم باهات تماس میگیرم. گوشی راقطع کردم,باید بلیط میگرفتم,شماره دفتر آژانس‌های هوایی جلوم بود وبا نام خدا شماره راگرفتم... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405