eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 ✅ بكار گيرى چند راهكار ساده براى بدست آوردن محبت و عشق بيشتر در زندگى مشترک به شما عزيزان پيشنهاد می‌شود... 🔹 هر روز صبح آراسته و پرنشاط باشيد و قبل از بيرون رفتن از خانه همسرتان را ببوسيد و او را تا دم در بدرقه كنيد. 🔸 در ساعت كارى همسرتان می‌توانيد برايش پيغام عاشقانه و قدردانى بفرستيد. 🔹 گاهى غذاى مورد علاقه‌اش را آماده كنيد و در محيطى عاشقانه در كنار هم ميل كنيد. 🔸 پذيراى حرف‌ها و نظرات همسرتان باشيد و در تصميمات زندگى همراه و همفكر او باشيد. 🔹 اگر بچه داريد، روزهايى كه همسرتان بيش از حد خستگى و استرس دارد، آن‌ها را به بهانه بازى و يا حمام با خود همراه كنيد و به همسرتان اين فرصت را بدهيد تا در آرامش، زمان هرچند كوتاهى را با خود خلوت كند. ✅ كارهاى ساده مى‌توانند تأثيرات بزرگ در زندگى عشقى و مشترک شما داشته باشند. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
💑 💓آدم‌ها به روش خودشان ما را دوست دارند، به روش خودشان محبت می‌كنند و به روش خودشان مهربان‌اند، نه به راه و رسمي كه ما در ذهن‌مان به عنوان محبت و دوست داشتن ترسيم كرده‌ايم. ❣همه قرار نيست روزی هزار بار به شما بگويند دوستت دارم و مثل فيلم هندی‌ها هر روز با شاخه‌ی گلي سر كوچه بايستند تا شما با عشوه‌گری پشت درخت بلندي پنهان شويد و آنگاه به دنبال‌تان بگردند و قربانتان بروند. ❤️دوست داشتن چيزي وسيع تر از جزييات كليشه‌ايی است. ✨قبول دارم كه وقتي يار به آدم می‌گويد: دوستت دارم و گاهي هديه‌هايی دارد برای سوپرايز كردن خيلي زيبا است، اما اين‌ها تنها و آخرين روش‌ها و نشانه‌هاي دوست داشتن نيستند، ✨اينها تنها اِبراز هيجاناتی هستند كه معمولاً تا وقتي رابطه در ماه عسلش به سر مي‌برد خيلي جالب و هيجان انگيز است. 🌟 و قطعاً بعد از مدتي شما به چيزي بيشتر از چند هديه و چند دوستت دارم نياز داريد تا توان مراقبت كردن از رابطه را در خود ايجاد كنيد، 💞 چيزي به اسم امنيت و از جنس وفاداري و گذشت و ميل به پيشرفت فردي معشوق! ✨اگر كسي به روش شما محبتش را بروز نمی‌دهد به اين معني نيست كه دوستتان ندارد، همان‌طور كه شما بلد نيستيد راهتان را در دل همه باز كنيد. 💝به آدم‌ها فرصت بدهيد خودشان باشند، تا كم كم كوچه پس كوچه‌های يكديگر را ياد بگيريد. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
💑 یه زن با شنیدن این جملات قوت قلب پیدا میکنه؛ _امروز حتما خسته شدی _بذار کمکت کنم _چی میخوای برات بخرم _اعصابتوخوردنکن _نبینم غصه بخوری _بریم یه هوایی بخوریم 💞❤️💞❤️💞❤️ گاهی به همسرتان سفارش کنید؛ هوای مادرش را داشته و بیشتر از قبل جویای حالش باشد. این کار هم همسرتان را به شما دلگرم می‌کند هم محبت و احترام مادرش را به شما بیشتر می‌کند...💞 @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
سعی کنید سر شوهرتان داد نزنید شوهرتان میتواند به تنهایی با همه چیز مبارزه کند ولی نمیتواند داد و فریادهاي شما را تحمل کند. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
📌 برای استحکام روابط زناشویی به چند نکته توجه کنید: ❶به ظاهرتان رسیدگی کنید. فکر نکنید وقتی در یک خانه زندگی می‌کنید دیگر مهم نیست چگونه به نظر برسید. جاذبه ظاهری‌تان را حفظ کنید. ❷ـ معطر بودن می‌تواند در روابط زن و شوهر معجزه کند . همیشه خوشبو باشید و اگر از سر کار می‌آیید یا آشپزی کرده‌اید، با دوش‌گرفتن و تعویض لباس خود را برای دیدار با همسرتان آماده کنید. بوی قرمه‌سبزی اشتها‌برانگیز است، اما این بو روی لباس همسر می‌تواند خیلی دفع‌کننده باشد.معطر بودن فقط استفاده از عطر نیست. ❸ مسواک زدن و دهان خوشبو داشتن را جدی بگیرید. شما و همسرتان، نزدیک‌ترین رابطه را با هم دارید. گاهی شوخی‌های کلامی و حتی پیامک‌هایی که شیطنت‌آمیز است می‌تواند به استحکام رابطه‌تان کمک کند. ❹ـ چند وقت یکبار یک شب رویایی برای خود بسازید. می‌توانند بچه‌ها گاهی منزل پدربزرگ و مادربزرگ بمانند و شما یک خانه دو نفره را تجربه کنید. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
آقای بد دهن، وقتی حالت خوب نیست حرفهای تند نزن. خیلی فرصت داری که حالت رو عوض کنی، اما تو هیچوقت فرصت این رو نداری که بتونی حرفهایی که گفتی رو عوض کنی. مراقب باش، براحتی شکسته میشه. 💞❤️💞❤️💞❤️ به شوهرتان هر انسانی به شخصیت خویش علاقه‌مند است و از خدشه‌دار شدن آن می‌رنجد. رعایت نكردن این امر مهم، باعث بریدن رشته ایجاد فاصله میان افراد می‌شود.💞 @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🌸🌹🥀🍂🍁🌺☘🌿🍃🍂🍁🌺 💢 چرا همسرم شیفته من نمیشه💢 خیلی از خانوم ها و آقایون تمام تلاششان اینه که زندگی اروم و پر محبتی داشته باشن ولی هر چقدر تلاش میکنن تا بتونن همسرشون رو شیفته خودشون کنن موفق نمیشن.🌸 دقیقا همه چیز برعکس میشه و طرف مقابلتون با توجه به تلاش شما از زندگی با شما راضی نیست🌸 چرا⁉️ پاسخش فقط یک جملست : همه چیز ریشه در رفتار و اخلاق شما داره🌸 ➖ شما همسر خوبی نیستید اگر : ✔️ اشتباه خودتون رو قبول نکنید یه کلام اینکه دائم دنبال توجیه و دلیل و ... برای کارتون و رفتارتون هستید🦋 ✔️ به همسرتان خیلی وابسته اید به حدی که میگید اگر یه روز نباشه من نابود میشم این جمله ی غیر منطقی که شما عنوان میکنید،انقدر خودتون رو ضعیف جلوه میدین که همسرتون نمیتونه بهتون تکیه کنه. و باز در یک کلام وابستگی نگرانی میاره🦋 ✔️ عادت های مثل آزار ،عصبانیت بیش از اندازه و یا غرغر های زیادی دارید برای این مشکل فقط یک پیشنهاد وجود داره و اون هم سکوته سکوت کنید،چرا باید دائم حرف بزنید و نق بزنید و رو مخ باشید 🛑اعتراض کنید اونم با سکوتتون🛑 @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
✍ نشاط خود را حفظ كنيد و هميشه خسته و افسرده نباشيد. بعضی افراد همين كه به همسر خود ميرسند فكر ميكنند بايد ناله كنند و خسته باشند. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
📚داستان واقعی و آموزنده بنام ‍ 💔 -زندگی مجردی رو بیشتر دوست دارم! 💎همه نظر مرا درباره ازدواج می دانستند اما نمی دانم چرا هرچند وقت یکبار به من پیله می کردند که اگر زن نگیری ال می شود و بل می شود و هر بار پاسخ من همین بود که نمی خواهم ازدواج کنم. راستش ذهنیتم درباره دخترها زیاد خوب نبود و خودخواهانه خودم را بسیار برتر و بهتر از آنها می دانستم. تصورم این بود که آنها مرد و در واقع شوهر را برای این می خواهند که از صبح تا شب کار کند و خرجشان را بدهد. مادرم می گفت: 💎« پسرم، الان سی و یک سال داری و تا چشم روی هم بذاری می شی چهل و یک ساله، اون وقت دیگه هیچ دختری حاضر نمی شه باهات ازدواج کنه.» 💎و من هربار در جواب مادر لبخندی می زدم و می گفتم:« اتفاقا من هم همین رو می خوام. دوست دارم دخترا ازم فراری بشن.» خواهرانم به بهانه های مختلف دوستانشان را معرفی می کردند اما هیچ کدام نمی توانستند دلم را تسخیر کنند. کم کم فامیل و آشنا به این نتیجه رسیدند که من از ازدواج متنفرم! 💎تحصیلات دانشگاهی را که به پایان رساندم، شغل مناسبی پیدا کردم. به قول مادرم حالا همه چیز برای ازدواجم مهیا بود اما من کوچکترین تمایلی برای این کار نشان نمی دادم. پدرم می گفت: 💎« تو از پذیرش مسئولیت می ترسی وگرنه دلیلی نداره که تن به ازدواج ندی. اینا همه حرف مفته، فعلا برای ازدواج آمادگی ندارم! پسرجان، من وقتی همسن تو بودم سه تا بچه داشتم اونوقت تو می گی آمادگی نداری»! 💎وقتی سی و چهار ساله شدم، دیگر سرو صدای همه درآمد. حتی بقال محل گاه و بی گاه سربه سرم می گذاشت و می گفت: 💎«آخرش می ترسم بمیرم و عروسیت رو نبینم.» حالا دیگر خودم هم به این نتیجه رسیده بودم که در پیشانی من نوشته شده باید تا آخر عمر مجرد بمانم. بنابراین به تنها چیزی که فکر نمی کردم، ازدواج و تشکیل زندگی مشترک بود تا اینکه... 💎این همه از ازدواج نکردن و دوست داشتن زندگی مجردی دم زدی که آخرش این مدلی عاشق بشی؟ اون هم عاشق کسی که اصلا نمی دونی کیه! این را خواهر بزرگترم گفت و سپس زد زیر خنده. از این که جریان را برایش تعریف کرده بودم پشیمان بودم. حالا دیگر سوژه دستش آمده بود برای مسخره کردنم. همین چند روز قبل بود که وقتی از اداره به خانه برمی گشتم دیدمش. 💎او در قسمت عقب اتوبوس نشسته بود و من که به علت نبود جا سرپا ایستاده بودم به طور اتفاقی چشمم به چشمش افتاد و احساس کردم دلم لرزید. او در ایستگاه بعد پیاده شد. دنبالش راه افتادم. چنین رفتاری از من بعید بود اما دست خودم نبود. انگار رشته ای برگردنم انداخته بود و مرا به دنبال خود می کشید. چند صدمتر پیاده رفت و بعد سوار تاکسی شد. 💎زرنگی کردم و داخل تاکسی نشستم و سه چهار کیلومتر آن طرف تر همراه او پیاده شدم. داخل کوچه ای بن بست رفت و مقابل در قرمز رنگی ایستاد و کلید انداخت و داخل شد. فردای آن روز دو ساعت از اداره مرخصی گرفتم و به آن محل رفتم و درباره خانواده آن دختر که حالا می دانستم نام خانوادگی شان چیست تحقیق کردم. نام دختر «سمیه» بود و پدرش بازنشسته دولت. 💎سمیه تنها دختر خانواده بود و جز خودش دو برادر دیگر هم داشت. به بهانه امر خیر جیک و پوک خانواده اش را درآوردم. همه از آنها به نیکی یاد می کردند. حالا دیگر وقتش رسیده بود که به مادرم بگویم برای خواستگاری آماده شوند. مادر که فکرش را هم نمی کرد من واقعا قصد ازدواج داشته باشم و حرف هایی که از خواهرم شنیده بود را به حساب شوخی گذاشته بود گفت: « تو واقعا می خوای زن بگیری؟» لبخندی زدم و گفتم:« بهم نمی یاد داماد بشم؟» 💎مادر هاج و واج نگاهم کرد و بعد دست انداخت دور گردنم و شروع کرد به بوسیدنم و گفت:« آفرین پسرم، خدا رو شکر که سرعقل اومدی. حتما این دختر خیلی کمالات داره که تونسته دل تو رو ببره...» لحظاتی مکث کردم و سپس با تردید جریان را برای مادرم تعریف کردم. او برخلاف خواهرم دلداری ام داد و گفت: 💎« نگران نباش! از خدا بخواه که همه چیز رو درست کنه. اون دختر هنوز تو رو نپسندیده در واقع اصلا تو رو ندیده. همین طور اگر بخواییم بریم خواستگاری ممکنه خانواده اش موافقت نکنن و یا خودش تو رو نخواد و سنگ روی یخ بشیم. پس به نظر من بهتره اول خودت قدم جلو بذاری... ی و باب آشنایی رو باز کنی. درسته که درباره ش خوب تحقیق کردی و خیالت راحته اما به هرحال برای اینکه ضایع نشیم صلاحه که به هر طریقی شده چند کلمه ای باهاش حرف بزنی و مزه دهنش رو بفهمی». 💎حرف مادر منطقی بود. باید حضوری با سمیه حرف می زدم و نظر او را درباره ازدواج با خودم می پرسیدم. این فرصت سه روز بعد به وجود آمد. حالا دیگر می دانستم محل کارش کجاست و چه ساعتی تعطیل می شود. بی آنکه متوجه شود، هر روز بعد از تمام شدن کارم منتظرش می ماندم و تقریبا همه مسیر تا رسیدن به خانه شان را با هم طی می کردیم.
منتظر فرصتی بودم که بتوانم با او چند کلامی حرف بزنم که یک اتفاق باعث شد جلو بروم و بتوانم بااو صحبت کنم. 💎 دویست متر از ایستگاه اتوبوس دور شده بود که ناگهان پایش پیچ خورد و برزمین افتاد. به طرفش دویدم و کیفش را از روی زمین برداشتم و به دستش دادم و گفتم: « حالتون خوبه؟» لبخندی زد و گفت:«خیلی ممنونم.» در حالیکه از خجالت تمام تنم عرق کرده بود گفتم: « اگه لازمه برسونمتون درمانگاه.» بی آنکه نگاهم کند گفت:« نه، متشکرم چیزی نیست.» 💎 و مانتویش را تکاند و بعد راهش را کشید که برود صدایش کردم:«خانم محترم!» با تعجب برگشت. گفتم:« خدا رو شکر که...» اخم آلود نگاهم کرد و گفت:«چرا؟ چون من پام پیچ خورد؟» حسابی هول شده بودم. گفتم:« نه، منظورم این نبود. راستش...» 💎و بعد گفتم که دو سه هفته است که او را زیر نظر دارم و اینکه دلم می خواهد با او ازدواج کنم و شماره تلفنش را می خواهم تا مادرم قرار خواستگاری بگذارد. سمیه سرخ شد و گفت:« اما من که هیچ شناختی از شما ندارم» سرم را پایین انداختم و گفتم: « منم به همین خاطر مزاحمتون شدم. دوست دارم بیشتر با هم آشنا بشیم.» و بعد بدون اینکه اجازه بدهم کلمه ای بگوید، تندتند گفتم: 💎« من سی و پنج سال دارم و شاغلم. پس انداز و خونه و ماشین هم دارم. تا همین یک ماه قبل از ازدواج بیزار بودم اما با دیدن شما نظرم به کلی عوض شده». دومین بار که با سمیه به کافی شاپ رفتیم موقع خداحافظی، تلفن خانه شان را به من داد و گفت: « تلویحا با مادرم حرف زدم و گفتم که مادرت می خواد تماس بگیره و قرار روز خواستگاری رو بذاره.» شب که به خانه رفتم با خوشحال شماره تلفن را به مادرم دادم و گفتم: « حالا همه چیز به دست شماست.» 💎مادر خندید و گفت: « پدرت که روزشماری می کنه برای سروسامون گرفتن تو. از من بدتر انقدر برای خواستگاری رفتن ذوق داره که نگو.» قرار برای چهار روز بعد گذاشته شد. دسته گل زیبایی خریدم و کت و شلوار پوشیدم. دل توی دلم نبود. دعا می کردم پدر و مادر سمیه هم مرا بپسندند. پدرم می گفت: 💎« آرزو دارم عروسی تو رو که بچه بزرگمی ببینم»! زنگ خانه را فشردیم. پدر سمیه در را به رویمان باز کرد و با چهره ای شاد و گشاده از ما استقبال کرد. وارد خانه که شدیم دسته گل را به دست مادر سمیه دادم. او تشکر کرد و لنگ لنگان به طرف میز رفت تا گل را داخل گلدان خالی بگذارد. 💎روی مبل که جابجا شدیم مادر سمیه به پدر خیره شد و ناگهان از حال رفت. پدر سمیه به کمک زنش رفت و من و پدر و مادرم مات و مبهوت به یکدیگر نگاه می کردیم. نمی دانستیم موضوع چیست اما هر چه بود خیر نبود. مادر سمیه به هوش آمد و در حالیکه اشک می ریخت و صدایش می لرزید، خطاب به پدر گفت: 💎« هیچ وقت نمی بخشمت. من دخترم رو به پسر یه آدم بی وجدان نمی دم...» پدر که انگار فهمیده بود ماجرا از چه قرار است سراسیمه از جایش بلند شد و گفت: « پاشین بریم، جای ما اینجا نیست.» درماند و کلافه گفتم: « آخه جریان چیه؟» پدر به طرف در رفت تا کفشش را بپوشد اما پدر سمیه جلوی او را گرفت و گفت: « کجا؟ 💎باید همین جا باشی تا ببینم جریان چیه؟» سمیه رنگ به چهره نداشت. مادرش به شدت گریه می کرد. عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود و بربخت بد خودم لعنت می فرستادم. مادرم هم در حالیکه می لرزید، زیر لب دعا می خواند تا همه چیز ختم به خیر شود. آرام پدر را به گوشه اتاق بردم و گفتم:«موضوع چیه پدر؟» پدر با ناراحتی عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت:« چیز مهمی نیست. بیخودی شلوغش کردن. یه...» و تا بخواهد ادامه بدهد مادر سمیه نالان گفت:...
« شش سال قبل توی یه شب بارونی این آقا با ماشینش من رو زیر گرفت. 💎روی زمین ولو شده بودم و از درد به خودم می پیچیدم. سرم شکسته بود و پام آسیب دیده بود. از ماشین پیاده شد و چند لحظه نگام کرد و بعد قبل از اینکه مردم جمع بشن، سوار ماشین شد و فرار کرد...» دعا می کردم که مادر سمیه پدر را اشتباه گرفته باشد اما پدر هم حرف های او را تایید کرد. با لحنی گله مند گفتم: « از شما بعید بوده پدر!» پدر عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت: 💎« آره اما دست خودم نبود. بدجوری ترسیده بودم. چشمم که به چشم این زن افتاد فوری شناختمش و صحنه وحشتناک اون تصادف برام تداعی شد اما فکر نمی کردم من رو بشناسه.» هر چه خواهش و التماس کردیم که پدر را ببخشند فایده ای نداشت. پدر سمیه با پلیس تماس گرفت. مراسم خواستگاری من به طرز بدی ناتمام ماند چون پلیس 110آمد و پدرم راهی کلانتری و بعد زندان شد. این اولین و آخرین خواستگاری من بود. 💎اکنون سال ها از آن زمان می گذرد. سمیه که دیگر حاضر نبود صدایم را بشنود ازدواج کرد و به خانه بخت رفت. او به شدت ازمن و خانواده ام متنفر شده بود. البته حق را به او می دهم، همان طور که دادگاه حق را به خانواده آنها داد و پدر را محکوم کرد. 💎 پایان. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند❤ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
😳دفعه بعدی که سیب پوست گرفتین بهش فکر کنید که دارید ۱۵ درصد ویتامین سی، ۷۰ درصد ویتامین کا، ۱۵ درصد کلسیم، ۱۵ درصد پتاسیم، ۴۰ درصد آهن و ۴۵ درصد فیبر کل سیب را دور می‌ریزید! 🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/3221422761C0641bc6448 پذیرش تبلیغات @hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوچهل این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخم ها
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست....😥 نگاهش دریای نگرانی بود،..😥😥 نمیدانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیش قدم شدم _من مصطفی!😊✨ از اینکه حرف دلش را خواندم.. لبخندی غمگین☺️😢 لبهایش را ربود و پای در میان بود.. که نفسش گرفت _اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟😥❤️ از هول دیروزم.. دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد.. و صدای شکستن دلش بلند شد _تو نمیدونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمیدونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!😠😥❤️ هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه شان درد میکرد،..😣 هنوز وحشت😥 شهادت بیرحمانه مادرش به دلم مانده.. ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید، ولی میخواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش ..❤️✌️ که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم.. _یادته داریا منو سپردی دست حضرت سکینه (س)؟ 😊اینجا هم منو بسپر به حضرت زینب(س)!😊✨🕌 محو تماشای چشمانم ساکت شده بود،.. از بغض کلماتم طعم اشکم را میچشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود.. که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و حضرت زینب(س) را شاهد عشقم گرفتم _اگه قراره بلایی سر و این بیاد، دیگه چه ارزشی داره؟😊☝️ و نفهمیدم با همین حرفم... با قلبش چه میکنم که شیشه چشمش ترک خورد😢 و عطر عشقش در نگاهم پیچید❤️✨ _این و جون این و جون همه برام عزیزه!😢برا همین مطمئن باش نه دستشون به حرم میرسه، نه به این مردم نه به تو!😢😠🕌❤️ در روشنای طلوع آفتاب... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش میدرخشید..🏙🕌 و با همین دستان خالی.. عزم مقاومت کرده بود که از نگاهم و بلند شد،.. پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد.. و باقی دردهای دلش تنها برای حضرت زینب(س) بود که رو به حرم ایستاد.😢✋ لبهایش آهسته تکان میخورد.. و به گمانم با همین نجوای عاشقانه✨💚 عشقش را به حضرت زینب(س) میسپرد... که تنها یک لحظه به سمتم چرخید.. و میترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم .. و به سمت در حرم به راه افتاد... در برابر نگاهم میرفت.. و دامن عشقش به پای صبوری ام میپیچید که از جا بلند شدم... لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم..😞😓 که از همانجا دست به دامن محبت حضرت زینب (س) شدم...😢🤲💚 میدانستم رفتن امام حسین(س) را به چشم دیده.. و با هق هق گریه به همان لحظه قسمش میدادم.. 😭🤲💚🕌 این و و را نجات دهد..🌟🕌❤️💚😭🕊🌸 که پشت حرم همهمه شد...😧👤👥👤👥👥👥😧😧😧😧😧😧 مردم👥👥👥👥 مقابل در جمع شده بودند،.. رزمندگان🌟🌟🌟🌟 میخواستند در را باز کنند.. و باور نمیکردم😧 تسلیم تکفیری ها شده باشند.. که طنین ✨"لبیک یا زینب"✨✊در صحن حرم پیچید... دو ماشین نظامی💫 و عده ای مدافع وارد حرم شده بودند.. و باورم نمیشد..😢😍 حلقه محاصره شکسته شده باشد.. که دیدم مصطفی به سمتم میدود.😧🏃‍♂ آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه میدرخشید..😍😊 و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفس نفس افتاد _زینب حاج قاسم اومده!😍😇😁💪💪💪💪😍😍😍 یک لحظه فقط نگاهش کردم،.. تازه فهمیدم ☺️سردار سلیمانی😍 را میگوید.. و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود...☺️😍 ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌"
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ از این همه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم میپیچید.. _تمام منطقه تو محاصره اس!😍💪نمیدونیم چجوری خودشون رو رسوندن!✌️✌️ با ١۴ نفر😊 و کلی تجهیزات😍💪 اومدن کمک! بی اختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم😢.. و به خدا حس میکردم با همان لبهای خونی به رویم میخندد😊🕊 و انگار به عشق سربازی حاج قاسم✨💪 با همان بدن پاره پاره پَرپَر میزد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد _ببین! خودش کلاش دست گرفته!😍💪✌️ سردار سلیمانی را ندیده بودم..😊 و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانی اش را در سرمای صبح زینبیه با چفیه ای پوشانده بود... پوشیده در بلوز و شلواری سورمه ای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به حرم، گرای مسیر حمله رامیداد... از طنین صدایش پیدا بود..😊😍 تمام هستی اش برای از حرم حضرت زینب (س) به تپش افتاده.. که در همان چند لحظه.. همه را دوباره و کرد... ما چند زن گوشه حرم.. دست به دامن حضرت زینب(س) و خط آتش در دست سردار سلیمانی بود...💪💚🕌 که تنها چند ساعت بعد... محاصره حرم شکست، معبری در کوچه های زینبیه باز شد☺️ و همین معبر،... مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سال های بعد بود.. تا چهار سال بعد که داریا ...💪✌️ در تمام این چهارسال.. با همه انفجارهای انتحاری💣 و حملات‌ بی امان تکفیری ها و ارتش آزاد و داعش، در زینبیه ماندیم..😍☺️ و ،.. فاطمه👧🏻 و زهرا👶🏻 بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند... حالا دل کندن از حرم حضرت زینب(س) سخت شده بود.. و بیتاب حرم حضرت سکینه(س) بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیری ها بود.. و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دلمان را... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ دلمان را زیر و رو کرده بود... حضرت سکینه(س) در داریا با حزب‌الله لبنان😍✨ بود.. و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای حزب‌الله به زیارت برویم...☺️✨💚💞😍 فاطمه در آغوش من👧🏻 و زهرا روی پای مصطفی👶🏻 نشسته بود.. و میدیدم قلب نگاهش برای حرم حضرت سکینه(س) میلرزد..✨💚 تا لحظه ای که وارد داریا شدیم... از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده😢 و از حرم حضرت سکینه(س) فقط دو گلدسته شکسته😥😢 که تمام حرم را به خمپاره بسته.. و همه دیوارها روی هم ریخته بود... با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، میتوانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کرده اند.. 😢😥 و مصطفی دیگر نمیخواست.. آن صحنه را ببیند که ورودی حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد _میشه برگردیم؟😢😠 و او از داخل حرم باخبر بود.. که با متانت خندید😊😁 و رندانه پاسخ داد _حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟😊🕌 دیدن حرمی که به ظلم تکفیری ها زیر و رو شده بود،طاقتش را تمام کرده..و دیگر نفسی برایش نمانده بود.. که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست _نمیخوام ببینم چه بلایی سر قبر آوردن!😢😠✋ و جوان لبنانی😊 این را به چشم دیده بود که امیرالمؤمنین(ع) را به ضمانت گرفت _جوونای و نفس از این حرم کردن، اما وقتی همه شهید شدن، امام علی(ع) از حرم دخترش دفاع کرد!😊✨✌️ و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد.. که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد.. تا امیرالمؤمنین(ع)💪را به چشم خود ببینیم... بر اثر اصابت خمپاره ای،... گنبد از کمر شکسته و با همه میله های مفتولی و لایه‌های بتنی روی ضریح سقوط کرده بود،..😧😧😧 طوری که تکفیری ها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده.. 😍😧و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکینه(ع) نرسیده بود... مصطفی شب های زیادی از این حرم دفاع کرده.. و عشقش را هم حضرت سکینه (س) میدانست... که همان پای گنبد نشست.. و با بغضی که گلوگیرش شده بود،😍😢 رو به من زمزمه کرد _میای تا این حرم داریا بمونیم بعد برگردیم زینبیه؟😍😢 دست هر دو دخترم در دستم بود،.. دلم از عشق حضرت زینب (س) و حضرت سکینه (س) میتپید.. 💚✨🕌🕌✨ و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود.. که عاشقانه شهادت دادم _اینجا میمونیم😍 و به کوری چشم داعش و بقیه تکفیری ها این رو ان شاالله!😍💞💚✨🕌😢 "پایان" 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواستی بری خواستگاری، ببین قیافش به مادر شدن میخوره!؟ @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405