eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🍃🍃🍃 یک استاد دانشگاه می‌گفت: یک بار داشتم برگه‌های امتحان را تصحیح می‌کردم. به برگه‌ای رسیدم که نام و نام خانوادگی نداشت. با خودم گفتم ایرادی ندارد. بعید است که بیش از یک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگه‌ها با لیست دانشجویان صاحبش را پیدا می‌کنم. تصحیح کردم و 17/5 گرفت. احساس کردم زیاد است. کمتر پیش می‌آید کسی از من این نمره را بگیرد. دوباره تصحیح کردم 15 گرفت. برگه‌ها تمام شد. با لیست دانشجویان تطابق دادم اما هیچ دانشجویی نمانده بود. تازه فهمیدم کلید آزمون را که خودم نوشته بودم تصحیح کردم. آری، اغلب ما نسبت به دیگران سخت‌گیرتر هستیم تا نسبت به خودمان و بعضى وقت‌ها اگر خودمان را تصحيح كنيم مي‌بينيم به آن خوبي كه فكر مي‌كنيم، نیستیم. کانال زوج خوشبخت وتربیت ❤  🦋🍃🍃🍃 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🔔📃 در برابر کسی که مدام قهر می‌کند چه کنیم ؟ 1️⃣ جدی نگیرید 🔻کسی که قهر می‌کند سعی دارد مسئولیت عدم بلوغ احساسی خود را گردن شما بیندازد و اگر شما نگران و بی حوصله شوید و واکنشی که آنها می‌خواهند نشان دهید، باعث می‌شوید به هدفشان رسیده و برنده شوند. 🔻 در این مواقع با نادیده گرفتن رفتارشان به آنها اجازه دهید احساس شان را مدتی این گونه بروز دهند و هرگز تسلیم خواسته هایشان نشوید. خودشان به ‌مرور خسته شده و دست از قهر برمی دارند. 2️⃣ تحمل نکنید 🔻اگر با فردی که قهر می‌کند طوری رفتار کنید که گویی او به لوس شدن نیاز دارد و باید ناراحتی هایش را این گونه تسکین دهید، در انتها شما متضرر می‌شوید و تحت کنترل او قرار می‌گیرید. 🔻‌ هرگز اجازه قهرکردن به کسی که در زندگی تان هست ندهید و به او نشان دهید نمی‌تواند با رفتارهای کودکانه به اهدافش برسد.‌ 🔻معمولا وقتی رفتارشان را نادیده بگیرید، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است و با آرامش به کارهای روزمره تان برسید و او را جدی نگیرید .‌ در نهایت او دست از این اعمال برداشته و برای رسیدن به خواسته هایش، رفتار مناسب تری اتخاذ می‌کند.‌ 3️⃣ یاد بدهید 🔻به جای عذرخواهی از کسی که مدام قهر می‌کند به او بفهمانید که باید مسئولیت احساسات خود را به عهده بگیرد و همچنین باید به حضورتان احترام بگذارد.‌ 🔻 وقتی او متوجه شود روش های کنترل کننده اش روی شما موثر نیست، احتمالا دست از این نوع برخوردها و رفتارهای تحقیرکننده اش برمی‌دارد و با شما به گونه‌ای دیگر رفتار می‌کند.‌ 4️⃣ رهایش کنید 🔻گاهی اوقات رها کردن کسی که مدام قهر می‌کند بهترین راه حل برای آرامش است.‌ در دوستي با چنین فردی تجدید نظر کنید. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ═══✼🍃🕊🦋💞🦋🕊🍃✼ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
، محرمانه باشد مراسم خواستگاری اولیه، در حد ممکن، باید خصوصی و محرمانه باشد؛ بدین معنی که غیر از دو خانواده پسر و دختر، افراد دیگری، نباید از موضوع خواستگاری مطلع شوند و به قول معروف، بهتر است از ابتدا قضیه خواستگاری را جار نزنند و بر سر زبانها نیندازند؛ تا اگر - به هر دلیلی - توافقی حاصل نشد، یا طرفین همدیگر را نپسندیدند و ازدواج پا نگرفت، افراد به گمانه زدنهای بی مورد و بی دلیل نپردازند؛ زیرا گاهی با مطرح شدن احتمالات بی اساس و غیرواقعی و تهمت زدنهای مختلف، زمینه کاهش اعتبار فردی و خانوادگی یکی از دو طرف به وجود می آید و باعث لطمه زدن به آبروی اجتماعی افراد و خانواده ها می شود؛ مثلاً می گویند: لابد در دختر یا پسر عیبی بوده که او را نپسندیده اند و ازدواج سر نگرفته است و با تبدیل کردن کاه به کوه و بزرگنمایی موضوعی فرعی آینده یکی از دو طرف را خراب میکنند و چه بسا شایعه سازیهای دیگری را به دنبال داشته باشد و زمینة توافقهای موارد بعدی را نیز از بین ببرد و به طور کلی، به اعتبار و آبروی حداقل یکی از دو خانواده، لطمه وارد می شود.هنگام خواستگاری فقط پدر و مادر و پسر با هم بروند ( یا جایگزین پدر و مادر و قیم پسر این کار را در غیاب والدین انجام می دهند.)❤️ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🌺🍃🌸🌷🌼🌷🌸🍃🌺
🔹همانم که می‌گویم 🔹 (بیان عیب‌ها در خواستگاری) ❓پسری دارم که ده پانزده سال معتاد بود. الآن شش سال است که به طور کامل ترک کرده‌ و حتّی سیگار هم نمی‌کشد. حالا اگر برای خواستگاری اقدام کردیم، آیا باید به خانوادۀ طرف مقابل بگوییم یا نه؟ 🔰بیان صادقانه، بهترین کار ✅ ما به تمام خانواده‌‌ها توصیه می‌کنیم: اگر عیب یا بیماری خاصّی در فرزندتان وجود دارد که در تصمیم‌گیری طرف مقابل شما اثر می‌گذارد، حتماً صادقانه بیان کنید. 🚫یکی از مواردی که احساسات پدرانه و مادرانه، در حقّ فرزندان خیانت می‌کند، همین جاست. 📛اگر عیبی را که فرزندتان دارد، قبل از ازدواج نگویید، به احتمال زیاد پس از ازدواج معلوم خواهد شد. در این صورت، علاوه بر این‌که زندگی یک نفر دیگر را خراب کرده‌اید، زندگی فرزند خودتان نیز صدمه خواهد دید. ⁉️خود شما نسبت به کسی که عیبی داشته و به شما نگفته، چه احساسی خواهید داشت؟ آیا در ذهنتان فکر نمی‌کنید این شخص شما را فریب داده است؟ آیا می‌توانید با او به عنوان یک انسان صادق رفتار کنید؟ ❌نگفتن عیب، نه تنها مشکلی را حل نمی‌کند؛ بلکه مشکل را صد چندان می‌کند. ⚠️صرف ازدواج کردن که مهم نیست. شما باید در فکر یک ازدواج موفّق برای فرزندتان باشید. البتّه این حرف‌ها خطاب به خود جوانان هم هست که در جلسۀ خواستگاری، حتماً در بارۀ بیماری‌ها و عیب‌هایی که در وجودتان هست، صحبت کنید تا طرف مقابل با چشمی باز و اطّلاعاتی کامل، تصمیم بگیرد. ⬅️ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ═══✼🍃🕊🦋💞🦋🕊🍃✼ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🍂❤🍂 💕میخوام رفتارهای بد شوهرم از بین بره ... رفتارهای خوبش بیشتر بشه ... وای چه کنم آخ چه کنم ... یکی از مواردی که آقایون تشنه اون هستند تایید شدنه ... تایید ... تحسین .... البته نه واسه همه چیز ها ... بلکه فقط و فقط برای موارد مثبت ... 👈🏻 مثلا نون خریده؛ وااای دستت درد نکنه لطف کردی،چه حالی میده نون تازه. 👈🏻 مثلا استکان چای رو که نوش جان کرده گذاشته تو ظرفشویی؛ عزیزم دستت درد نکنه لطف کردی 👈🏻 گاهی بعد خرید دستشو ببوسید 👈🏻 گاهی وقتی خونه میاد حتی اگه دیر؛ بپرید هوا بگید آخ جون شوهرم اوووومد شوهرم اوووومد 👈🏻 از طرز صحبت کردنش، از خوش برخوردیش با بقیه، از خنده هاش 👈🏻 از قد و بالاش، از شونه زدن هاش، اگه هدیه میخره از هدیه دادن هاش 👈🏻 وقتی ازتون تشکر میکنه تاییدش کنید، وقتی خوشحالتون میکنه تشکر کنید، وقتی ناهار یا شام میاد خونه ☺️ بعد از دو سه هفته اجرای این کار متوجه میشید که خودش کارهای مثبتش رو بیشتر میکنه و کارهای منفی رو کمرنگ میکنه ... بدون اینکه مستقیم چیزی بهش گفته باشید کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🍁🍂❤ ❤ 🍂 مشاهده پیام مشکوک در گوشی همسر!! 🏷 قبل از هر اقدامی از صحت اینکه همسر شما مخاطب این پیامک بوده مطمئن شوید. 🏷 با فرض درست بودنه ذهنیت شما درباره ی همسرتان، احساساتی بودنه محتوای این پیامک می تواند گویای یک نکته ی مهم باشد: به این معنی که جای خالی عواطف در رابطه ی شما و همسرتان احساس می شود. 🏷چاره این است که به دنبال بازسازی روابط عاطفی خود با همسرتان باشید. تلاش هایی که تاکنون داشته اید کافی نبوده و باید بیشتر به همسرتان توجه کنید. 🏷 از علنی شدن این رابطه با دعوا و مرافه بپرهیزید زیرا خیلی از مردها پس از پی بردن رابطه توسط همسرشان مصرتر خواهند شد. 🏷به جای قهر و دعوا و شکایت با تحمل فشار روانی به خود و زندگی تان فکر کنید و عرصه را برای میهمان ناخوانده باز نکنید. ❤ 🍂 🍁 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
💕با چشم‌غره او را از کاری منصرف می‌کنید؟ در مهمانی مشغول صحبت است و شما احساس می‌کنید که نباید آن حرف را بیان کند. احتمالا اولین راهی که برای متوجه کردن او امتحان می‌کنید، چشم‌غره رفتن یا زدن پا به پای اوست. 👈اگر شما با چشم‌غره یا تهدید کردن غیرکلامی همسرتان، او را از انجام دادن یک کار یا گفتن یک حرف منصرف می‌کنید، شما یک همسرآزار هستید. بسیاری از ما از کودکی با چنین رفتارهایی بزرگ شده‌ایم و این رفتار را از همکارمان گرفته تا فرزندمان، به همه تحویل می‌دهیم. اما وقت آن است که بدانیم این حرکت غیرکلامی در گروه خشونت رفتاری جا می‌گیرند و با حضورشان می‌توانند به زندگی مشترک و روابط اجتماعی ما آسیب برسانند. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
💃بدانید که شما یک پرنسس هستید. 🧖‍♀ اعتماد به نفستان را نشان دهید. 🙋‍♀ آقایان از دیدن اطمینانی که به خودتان و رابطه جنسیتان دارید خیلی خوشحال می شوند. 🧚‍♀ مردها خیلی دوست دارند که زنها به خودشان مطمئن باشند. 👸اگر هنوز باور ندارید که یک پرنسس هستید، سعی کنید لباسهایی بپوشید که اعتماد به نفستان را بالا می برد و رابطه جنسیی تر نشانتان می دهد. 🧚‍♂ مرتب آرایشگاه بروید، ناخن هایتان را درست کنید و مدام این جمله را با خودتان تکرار کنید که یک پرنسس جذاب هستید تا زمانیکه شکل واقعیت برایتان بگیرد. 💁‍♀ فقط یادتان باشد که کارهایی بکنید که احساسی خوب به شما بدهد و اعتماد به نفستان را بالاتر ببرد. 💆‍♀ یک سرگرمی برای خودتان داشته باشید. اینکار باعث می شود اعتماد به نفستان تقویت شود. 💞 همینطور به مردها نشان می دهد که به جز رابطه علایق دیگری هم دارید. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت مامان را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد. دیگر از سر زهرا و شهیده نیفتاد... ✨ایوب خیلی می کرد.✨ وقتی می فهمید از این اتاق می خواهند بروند آن اتاق، را می بست و می گفت: _ "بیایید رد شوید نگاهتان نمی کنم." حالا غیر از آقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته اش شده بودند😍 و حتی او را از من بیشتر دوست داشتند. صدایش می کردند: "داداش ایوب" خواستم ساکتشان کنم که دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند. ایوب می خواند:😁 _ "یک حاجی بود، یک گربه داشت." بچه ها دست می زدند و از خنده ریسه می رفتند. 😂😂👏👏😂 و ایوب باز می خواند..☺️ 💞🌷💞 کار مامان شده بود گوش تیز کردن،.. صدای بق بق 🕊 را که می شنید، بلند می شد و بی سر و صدا از روی پنجره . 🚛که می رسیدند سر کوچه، قبل از اینکه توی بلندگو هایشان داد بکشند: "آهن پاره، لوازم برقی...." مامان خودش را به آنها می رساند می گفت: _مریض داریم و آنها را چند کوچه بالاتر می فرستاد. برای بچه های محله هم گذاشته بود. همیشه توی کوچه بود. وقتی مامان دستمالی را از پنجره آویزان می کرد، بچه ها حال ایوب است و می توانند سر و صدا کنند. را که برمی داشت، یعنی ایوب خوابیده یا حالش خوب نیست😔 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت یک بار ایوب داد و بیداد🗣 راه انداخته بود، زهرا و شهیده ایستاده بودند و با نگرانی😨 نگاهش می کردند. ایوب داد زد: _ "هرچه میگویم نمی فهمند، بابا جان، دشمن آمده." به مگسی که دور اتاق می چرخید اشاره کرد.🗣👆 _آخر من به تو چه بگویم؟؟ لا مذهب چرا کلاه سرت نیست؟ اگر تیر بخوری و طوریت بشود، حقت است. دستشان را گرفتم و بردم بیرون. توی کمدمان خرت و پرت زیاد داشتیم، کلاه هم پیدا می شد. دادم که سرشان بگذارند. روبرویش نشستیم تا آرام شد. 😔😥😔 توی همین چند ماه تمام های ایوب خودش را نشان داده بود.... حالا می شد پشت این نسبتا سالم را فهمید. جایی از بدنش نبود که سالم باشد. حتی قفل می کرد؛ همان وقتی که موج گرفتش، وقتی که بیمارستان بوده با نی به او آب و غذا می دادند. بعد از مدتی از خدمه بیمارستان خواسته بودند که با زور فک ها را باز کنند، فک از جایش در می رود. حالا بی دلیل و ناگهان فکش قفل می شد. حتی، وسط مهمانی،😥 وقتی قاشق توی دهانش بود،... دو طرف صورتش را می گرفتم. دستم را می گذاشتم روی برآمدگی روی استخوان فک و ماساژ می دادم. فک ها آرام آرام از هم باز می شدند و توی دهانش معلوم می شد. بعضی مهمان ها می کردند و بعضی می زدند و سرشان را تکان می دادند. می توانستم صدای "آخی" گفتن بعضی ها را به راحتی بشنوم.😔 باید می شد. دندان های عقب ایوب را کشیدند؛ همه بودند. سر یکی از استخوان های فک را هم تراشیدند. دکتر قبل از عمل گفته بود که این جراحی حتما عوارض هم دارد. و همینطور بود. بعد از عمل ابروی راستش حالت افتادگی پیدا کرد. ایوب چند بار جراحی شد تا به حالت عادی برگردد، ولی نشد. را برداشتند و ابرو را ثابت کردند... وقتی می خندید یا اخم می کرد..، ابرویش تکان نمی خورد و پوستش چروک نمی شد کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت کنار هم نشسته بودیم... ایوب آستینش را بالا زد و بازویش را نشانم داد: _ "توی کتفم، نزدیک عصب یک است. دکتر ها می گویند اگر خارج عمل کنم بهتر است. این بازو هم چهل تکه شد بس که رفت زیر تیغ جراحی." به دستش نگاه می کردم گفت: _ "بدت نمی آید می بینیش؟؟" بازویش را گرفتم و بوسیدم: _ باور نمی کنی ایوب، هر جایت که مجروح تر است برای من قشنگ تر است.☺️ بلند خندید😁 دستش را گرفت جلویم: _ "راست می گویی؟ پس یا الله ماچ کن" سریع باش.😉😘 💞🌷💞🌷 . چند روز بعد کارهای اعزامش درست شد و از طرف جهاد برای درمان رفت .🛫🇬🇧 من هم با یکی از دوستان ایوب و همسرش رفتم . مراسم بزرگی آنجا برگزار می شد. می خواندند که خوابم برد. 💤توی خواب را دیدم. امام گفتند: "تو بارداری ولی بچه ات مشکلی دارد." توی خواب شروع کردم به گریه و زاری😭 با التماس گفتم: "آقا من برای کردم، برای رضای شما این را تحمل می کنم، الان هم شوهرم ، تلفن بزنم چه بگویم؟ بگویم بچه ات ناقص است؟" امام آمد نزدیک روی دستم دست کشید و گفت: "خوب میشود"💤 بیدار شدم. کردم بوده، بچه دار شدیم و بچه نقصی دارد. حتما هم خوب می شود چون امام گفته است. رفتم مخابرات و زنگ زدم به ایوب تا گفتم خواب امام حسین را دیده ام زد زیر گریه😭 بعد از چند دقیقه هم تلفن قطع شد. دوباره شماره را گرفتم. برایش خوابم را تعریف نکردم. فقط خبر بچه دار شدنمان را دادم. با صدای بغض آلود گفت: _ "میدانم شهلا، بچه پسر است، اسمش را می گذاریم .😢 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت نیت کرده بودیم که اگر خدا به اندازه یک تیم فوتبال⚽️☺️ هم به ما پسر داد، اول اسم همه را بگذاریم. گفتم _بگذاریم محمد حسین؛ به خاطر خوابم... اما تو از کجا میدانی پسر است؟ جوابم را نداد. چند سال بعد که را باردار شدم هم می دانست فرزندمان است. مامان و آقاجون کنارم بودند، اما از این برای ایوب کم نمی کرد.😒💔 روزها با گریه😢 می نشستم شش هفت برگه امتحانی برایش می نوشتم، ولی باز هم روز به نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود. 📞تلفن می زد همین که صدایش را شنیدم، بغض گلویم راگرفت. _"سلام ایوب"😢 ذوق کرد. گفت: ✨_ "صدایت را که می شنوم، انگار همه دنیا را به من داده اند"😊 زدم زیر گریه _ "کجایی ایوب؟پس کی برمیگردی؟"😭میدانی چند روز است از هم دوریم؟ من حساب دقیقش را دارم. دقیقا بیست و پنج روز. حرفی نزدم. صدای گریه ام را می شنید. ✨_ شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از آن است که تو فکرش را می کنی. تو فکر میکنی من الان کجا هستم؟ با گریه گفتم: _ "خب معلومه، تو انگلستانی، من تهران خیلی از هم دوریم ایوب.😢 _ نه شهلا، مگر همان ماهی🌙 که بالای سر تو است بالای سر من نیست؟ همان خورشید،☀️ اینجا هم هست. هوا، همان هوا و زمین، همان زمین است. اگر اینطوری فکر کنی، خیالت راحت تر می شود. بیا شهلا از این به بعد سر ساعت یازده شب🕚 هر دو به نگاه کنیم. خب؟ تا یازده شب را هر به هر ضرب و زوری گذراندم. شب رفتم پشت بام و ایستادم به تماشای ماه... حالا حتما ایوب هم خودش را رسانده بود کنار پنجره ی اتاقش توی بیمارستان و ماه را نگاه میکرد. زمین🌎 برایم یک توپ گرد کوچک شده بود ک می توانستم با نگاه به ماه از روی آن بگذرم... و برسم به ایوبم به مَردم...💞 . نامه اش از انگلیس رسید. _"خب بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد. عزیزم شرمنده که در این وضع در کنارت نیستم. تو خوب میدانی که نبودنم بی علت نیست و اینجا برای هستم. خیلی هستم. من را از خودت بی خبر نگذار. امیدوارم همیشه زنده و سالم باشی و سایه ات بالای سرم باشد. گفته بودی از زایمان می ترسی. نگران نباش، فقط به این فکر کن که موجودی زنده از تو متولد می شود." بعد از دو ماه ایوب برگشت. از ریز و درشت اتفاقاتی که برایش افتاده بود، تعریف می کرد. می گفت: _"عادت کرده ام مثل پروانه دورم بگردی، همیشه کنارم باشی. توی بیمارستان با ان همه پرستار و امکانات راحت نبودم" با لبخند نگاهش کردم.تکیه داد به پشتی _ شهلا ؟.. این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست، هست؟؟؟؟؟؟ چشم هایم را ریز کردم. + چشمم روشن!! کدام خانم ها؟😬 _ خانم های اینجا و آنجا که بودم. خنده ام گرفت.😄 + نخیر مال خودشان نیست، رنگشان می کنند. _ خب، تو چرا نمی کنی؟ + چون خرج داره حاج آقا.☹️ فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم را رنگ کردم. خیلی خوشش آمد گفت: _ "قشنگ شدی، ولی نمی ارزد شهلا..." آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم. چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود + کجا ب سلامتی؟ _ میروم منطقه... + بااین حال و روزت؟ آخه تو چه به درد جبهه میخوری؟ با این دست های بسته.😕 _ سر برانکارد رو که میتونم بگیرم. از همان میدانستم به کسی که به چیز دل بسته است. و اگر پیدا کند تا به آن برسد نباید بشوم. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت موقع به دنیا آمدن ، آقاجون و مامان، من را بردند بیمارستان🏥محمد حسین که به دنیا آمد... کمی انحراف داشت. دکتر گچ گرفت و خوب شد.💤😊 دکترها چند بار سفارش کرده بودند که اگر امکانش را داریم،.. برای ❤️قلب ایوب❤️ برویم خارج ترکش توی سینه ایوب خطرناک بود. عمل قلب خیلی زیاد بود. آنقدر که اگر را میفروختیم، باز هم کم می آوردیم. اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا می کرد، خرج سفر را تقبل می کرد. ایوب قبول نکرد. گفت: " وقتی میخواستم بروم، امضا . برای هایی که رفتم هم همینطور وقتی توی و هم محاصره بودید، هیچ کداممان نداده بودیم که کنیم. با خودمان ایستادیم." فرم را نگاه کردم،.. از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدن آنجا تعهد می گرفت. و را فروختیم. این بار برای عمل دستش، و هم همراهش رفتیم. توی 🛫کنار ساکش🎒 نشسته بودم که ایوب آمد کنارم آرام گفت: _"این ها خواهر برادرند" به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک می شدند. به هم سلام کردیم. _ بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی دارد. خلاصه تا انگلیس همسفریم. ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود. برایش فرقی نمی کرد باشیم یا . همین که از پله های هواپیما پایین آمدیم. گفت: _"شهلا خودت را آماده کن که اینجا هر صحنه ای را ببینی. خودت را کنترل کن." لبخند زد😊 - من که گیج می شوم ،وقتی راه میروم نمی دانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم خانم های آنچنانی💄 و پایین پایم، مجله های آنچنانی📰 روز تعطیل رسیده بود و نمی شد دنبال خانه بگردیم... با همسفرهایمان را گرفتیم و بینش یک زدیم. فردایش توی گرفتیم. ساختمان پر از ایرانی هایی بود که هرکدام به علتی آنجا بودند. همسفرهایمان گفتند اتاق را زنانه مردانه کنیم؛ خواهرش با من باشد و برادر با ایوب. ایوب آمد.نزدیک من و گفت: _ "من این جوری نمیخواهم شهلا. دلم می خواهد پیش شما باشم." + خب من هم نمیخواهم، ولی رویم نمی شود. آخه چه بگوییم؟؟ ایوب را کرد و پیش خودمان ماند.☺️ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت چند روز قبل از عمل دست ایوب حساب کتاب میکردم، با پولی ک داشتیم ایوب زیاد نمیتوانست بستری بماند. ناگهان در زدند. ایوب پشت در بود. با سر و صورت کبود و خونی. جیغ کشیدم😱😰 _ "چی شده ایوب؟" آوردمش داخل خانه _"هیچی،کتک خوردم...." هول کردم _"از کی؟ کجا؟"😳😧 _ توی راه جمع شده بودند، پلاکارد گرفته بودند دستشان که ما را توی ایران شکنجه می کنند. من هم رفتم جلو و گفتم دروغ می گویید... که ریختند سرم آستینش را بالا زدم + فقط همین؟😟 پلک هایش را از درد به هم فشار می داد.😣 _ خب قیافه ام هم تابلو است که ام.. و خندید.😄 دستش کبود شده بود. گفتم: _باز جای شکرش باقی است قبل از عمل اینطور شدی ایوب بالاخره بستری شد و عمل شد... خدا رو شکر عمل موفقیت آمیز بود. چند روز بعد با ایوب رفتیم شهر را بگردیم... میخواست همه جای را نشانم بدهد دوربین عکاسیش را برداشت📷 من هم محمد حسین را گذاشتم داخل کالسکه و چادرم را سرم کردم و رفتیم. توی راه بستنی🍦🍦🍦 خریدیم. تنها خوراکی بود که می شد با خیال راحت خورد.. و نگران و حرام بودنش نبود. ها توی خیابان بودند. چند قدمی مسیرمان با مسیر آنها یکی می شد. ✨رویم را کیپ گرفتم✨ و کالسکه را دنبال ایوب هل دادم، ما را که دیدند بلندتر شعار دادند. شیطنت ایوب گل کرد.. دوربین را بالا گرفت که مثلا عکس بگیرد، چند نفر آمدند که دوربینش📷 را بگیرند. ایوب واقعا هیچ عکسی نیانداخته بود.😑 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت وقتی برگشتیم ایران،🇮🇷🛬 ایوب رفت دنبال درمان فکش تا بعد برود . 🌷دوباره عملش کردند.🌷 از اتاق عمل که آمد صورتش باد کرده بود. دور سر و صورتش را باند پیچی کرده بودند.گفتم _محمد حسین خیلی بهانه ات را می گرفت. _ حالا کجاست _فکر کنم تا الان پدر نگهبان را در آورده باشد. رفتم محمد حسین را بگیرم صدای گریه اش از طبقه پایین می آمد. تا رسیدم گفت: _خانم بیا بچه ات را بگیر نشست و جای کفش محمد حسین را از روی شلوارش پاک کرد. + زحمت کشیدید آقا اشک هایش را پاک کردم. + بابا ایوب خیلی سلام رساند، بالا مریض های دیگر هم بودند که خوابیده بودند. اگر می آمدی آنها را بیدار می کردی. صدای ایوب از پشت سرم آمد _ سلام بابا😍 برگشتم، ایوب به نرده ها تکیه زده بود و از پله ها به زحمت پایین می آمد. صدای نگهبان بلند شد. - آقا کجاا؟؟😲 محمدحسین خیره شد به سر بزرگ و سفید ایوب که جز کمی از لب و چشم هایش چیز دیگری از آن معلوم نبود. محمد حسین جیغ کشید و خودش را توی چادرم قایم کرد. ایوب نرده ها را گرفت و ایستاد. _ بابایی،من برای اینکه تو را ببینم این همه پله را آمدم پایین، آنوقت تو از من میترسی؟ محمد حسین بلند بلند گریه می کرد.😭 نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود. رنگ ایوب از شدت ضعف زرد شده بود.😔 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت از آموزش و پرورش برای ایوب نامه✉️ آمده بود که باید برگردی سر شغلت، یا بابت اینکه این مدت نیامده ای، پنجاه هزار تومان خسارت بدهی. پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود. گفتم: + بالاخره چه کار میکنی؟ _ برمیگردم سر همان معلمی، اما نه توی شهر، می رویم اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم ، روستایی که با یک ساعت و نیم فاصله داشت. ایوب یا بود یا یا می فرستاد یا هر روز صحبت می کردیم. چند روزی بود از او خبری نداشتیم. تنهایی و بی هم زبانی دلتنگیم را بیشتر می کرد. هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم. از صدای مارشی، که تلویزیون پخش می کرد معلوم بود شده. شب خواب دیدم ایوب می گوید 💤"دارم می روم "💤 شَستم خبر دار شد دوباره شده. صبح محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش🚲 گرم کردم. خودم هم روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام. نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای _"عیال، عیاااااال" گفتن ایوب به خودم آمدم. تمام بدنش باندپیچی بود. حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند. + چی شده ایوب؟ کجایت زخمی شده؟ _ میدانستم هول می کنی، داشتند مرا می بردند بیمارستان مشهد. گفتم خبرش به تو برسد نگران می شوی، از برادرها خواستم من را بیاورند شهر خودم، پیش تو.. شیمیایی شده بود با مدتی طول کشید تا برگشت. توی بیمارستان🏥 آمپول بهش تزریق کرده بودند و شده بود. پوستش داشت و نفس می کشید. گاهی فکر می کردم ریه ی ایوب اندازه یک هم قدرت ندارد😒 و هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید. برای ایوب فرقی نمی کرد. 🌷او رفته بود همه را یک جا بدهد و خدا از او می گرفت. 😔 . نفس های ثانیه ای ایوب از زندگیمان شده بود. تا آن وقت از شیمیایی شدن فقط این را می دانستم که روی پوست های ریز و درشت می زند. دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود. با اینکه دارو ها را می خورد ولی تاول ها بیشتر شده بود. صورتش می شد و از زخم ها می آمد.😢 را با زد تا زخم ها نکند. وقتی از سلمانی به خانه برگشته بود خیلی گرفته بود. گفت: _"مردم چه شده اند، می گویند تو که خودت جانبازی، تو دیگر چرا؟؟"😔 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت بستری شدن ایوب آنقدر زیاد بود که بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود. از اتاق عمل که بیرون می آوردنش نیمه هوشیار شروع می کرد به حرف زدن: _"شهلا من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی، پزشکی تدریس می شود. بگذار خوب بشوم، می رویم آنجا و من بالاخره پزشکی می خوانم." عاشق بود. شاید از بس که زیر رفته بود... 🌷و نصف عمرش را توی بیمارستان گذرانده بود.🌷 چند بار پیش آمد که وقتی پیوند گوشت به دستش نگرفت خودش فهمید عمل خوب نبوده. یک بار بهش گفتم: + ایوب نگو، چیزی از عملت نگذشته صبر کن شاید گرفت. سرش را بالا انداخت. مطمئن بود. دکتر که آمد بالای سرش از اتاق آمدم بیرون تا نماز بخوانم. وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود.😳😨 بدون اینکه ایوب را کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را بود. وگرنه کمی بعد به جایی رسید که دیگر گوشت دست خود ایوب بود و خون... ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده بود. ایوب از حال رفته بود... که پرستارها برای مسکن قوی آمدند. 😢 دوست نداشت کسی کنارش باشد. هم خیلی کرد اما ایوب قبول . ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش☕️ همیشه 📚 بود. از هر موضوعی،کتاب می خواند. یک کتاب دو هزار صفحه ای به دستش رسیده بود که از سر شب یک لحظه ام آن را زمین نگذاشته بود. گفتم: + دیر وقت است نمیخوابی؟ سرش را بالا انداخت + مگر دنبالت کرده اند؟ سرش توی،کتاب بود. _ باید این را تا صبح تمام کنم. صبح که بیدار شدم، تمامش کرده بود. با پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود. تا دوساعت بعد هنوز جای دوتا فرورفتگی کوچک، بالا و پایین چشم هایش باقی مانده بود کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت با همین اراده اش دوباره شرکت کرد... آن روزها در دانشگاه تبریز زبان انگلیسی می خواند. گفتم: + تو استعدادش را داری که دانشگاه قبول شوی. ایوب دوباره داد کارنامه قبولیش که آمد برای زهرا پستش کردم. او برای ایوب انتخاب رشته کرد. ایوب زنگ زد تهران _ چه خبر از انتخاب رشته م؟ + تو کاری نداشته باش داداش ایوب، طوری زده ام که تهران قبول شی. قبول شد.😍 🌷مدیریت دولتی دانشگاه تهران🌷 بالاخره چند سال خانه به دوشی و رفت و آمد بین تهران و تبریز تمام شد. برای درس ایوب آمدیم تهران. ایوب خیلی دوست داشت. در خانه ما هم به روی و باز بود. دوستان و فامیل برای دیدن ایوب آمده بودند. ایوب با هیجان از خاطراتش می گفت. 🌷مهمانها به او نگاه می کردند و او مثل همیشه فقط به من...🌷 قبلا هم بارها به او گفته بودم چقدر از این کارش می شوم و احساس می کنم با این کارش به باقی مهمان ها بی احترامی می کند. چند بار جابه جا شدم، فایده نداشت. آخر سر با چشم و ابرو به او اشاره کردم. منظورم را متوجه شد. یک دور به همه نگاه کرد و باز رو کرد به من از خجالت سرخ شدم.🙈☺️ بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه 🌷دوست داشت مخاطب همه حرف هایش من باشم.🌷 💞🌷💞🌷 روز به دنیا آمدن فرزند سوممان، ایوب داشت، این بار کنارم بود. خودش من را بیمارستان رساند و بعد رفت سر جلسه ی امتحان. وقتی برگشت 🌸محمد حسن🌸 به دنیا آمده بود. حسن اسم ایوب بود. چند وقتی بود توی شرکت پایانه های کل کشور کاری گرفته بود. هر بار می آمد خانه، یا دستش گل و شیرینی بود یا چیزی که شنیده بود برای مادر و فرزند خوب است مثل جگر. برایم جگر 🍢😋به سیخ می کشید و لای نان می گذاشت. لقمه ها را توی هوا می چرخاند و با شیطنت می خندید.😁 تا لقمه به دستم برسد. می گفت: _"خانم یک وقت فکر نکنی این ها را برای تو درست کردم،.. نخیر.. همه اش برای بچه است😉 ادامه دارد...... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae