eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🍃🍃♥ 💫 این جملات را هرگز به همسرتان نگویید! از زنان غرغرو خوششون نمیاد. این جملات چه از زن شنیده شود و چه از مرد، شکننده است: ما هیچوقت بیرون نمی رویم. همه به من بی محلی می کنند. می خواهم همه چیزرا فراموش کنم. خیلی خسته ام، هیچ کار نمی توانم بکنم. خانه همیشه کثیف است. هیچ کس دیگر حرف مرا گوش نمی دهد. من در این خانه ارزشی ندارم، فقط یک کارگرم. دیگر دوستم نداری. من که از تو خیری ندیدم. تو گولم زدی، خواستگاران زیادی داشتم. حرف هایت برای من دیگر ارزشی ندارد. زن زیاد است، از تو بترها هم وجود دارد. نمی خواهی برو طلاقت را بگیر. حوصله ات را ندارم. من طلاق می خواهم، از تو متتنفرم. در خانه پدرت به تو چیزی یاد ندادن. عجب آدم زبان نفهمی هستی. خرت که از پل گذشت، دیگر ما را آدم به حساب نیاوردی. تو هیچی نداشتی، من تو را به اینجا رساندم. حیف خوبی، حیف از این همه زحمت و تلاش، تو لیاقت نداری، لیاقت تو همین است. ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 نه نمی فهمم عزیز نمیتونم سرم رو نوازش کرد و گفت: - میتونی عزیزم من میدونم میتونی تو دختر قوی بودی و هستی باید بتونی تو باید به ا ون چیزی که خدا برات خواسته رو در رو بشی دوباره شروع کردم به هق هق -اگه بازم عاشق تر شدم چی؟اگه بازم دیونه شدم؟اگه بازم پسم زد چکار کنم ؟ ای ن بار دیگه جون میدم عزیز -دیگه قرار نیست تو ب ری جلو که پست بزنه میفهمی دریا تو باید بتونی خودت رو کنترل کنی تو میدونی اون تورو دوست نداره عاشقت نیست تو باید با این باور جلو بری و نزاری بازم داغون بشی هوووم باشه؟ -یعنی شما فکر مکنی میتونم عزیز -بله که میتونی پاشو پاشو دیگه نمیخوام با این حال و روز ببینمت پاشو برو خود رو سر و سامون بده بیا ناهار بخور بعد از خوردن ناهار به اتاق همیشگی و صندلی همیشگی پناه بردم پرده اتاق رو کنار زدم و روی صندلی روبه روی پنجره نشستم به باغ خیره شدم چرا اومدی امیرعلی ؟اومدی بازم خزون جونم بشی ؟ ته دلم انگار خوشحالم از اومدنت ولی عقلم میگه بازم نابودم میکنی کاش مهربونتر شده باشی کاش اصلا چرا دارم بازم به خودم امید میدم نه اینبار نباید ببیازم باید بتونم باهات کنار بیام باید منم مثل خودت بی توجه باشم آره درستش هم همینه قسم میخورم دیگه باهات چشم تو چشم نشم که بازم عاشقتر بشم تا جای که بتونم ازت دور میمونم که اصلا من رو نبینی از زبان امیر علی چند روزی از شروع کارم در بیمارستان می گذشت خدا رو شکر همه چی روی روال بود و تونسته بودم بین مطب و بیمارستان تعادل برقرار کنم در هفته چهار روز باید بیمارستان می رفتم که بیشتر صبح بود غروب هم مطب می رفتم 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 رقیه خانم همچنان کنار بی بی بود اوالایل فکر کرده بود حالا که برگشتم ردش می کنم تا بره ولی با شرایط کاری که من دارم و با توجه به تنها بودن خودش تصمیم گرفتم هنوزم بمونه کنار بی بی تا تنها نباشه بی بی هم که قربونش برم کمر ه مت رو بسته و داره دنبال زن برا من میگرده دیونم کرده میگه خوب نیست پسر تو این سن عز ب باشه دیگه باید زن بگیری کوتاه بیا هم نیست البته خودم هم بی میل نیست به نظرم دیگه وقتشه ولی خوب منم دوست دا رم مثل هر انسان دیگه ای با عشق ازدواج کنم بی بی م عت قده عشق بعد ازدواجم به وجود میاد ولی من دوس دارم قبل ازدواج دل ببندم از زبان دریا مشغول مطالعه پرونده یکی از بیمارا بودم که توی کما بود با صدای زهرا نگاه از پرونده گرفتم : -دریا این چند روز کجا بودی ؟ -مرخصی گرفتم یه کاری برام پیش اومده بود -اون روز که بیمارستان بود ی یهوی کجا غیبت زد؟ -گفتم که مربوط به همون کاره باید میرفتم - اهمم ... پس دکی جون رو ندیدی ؟ دلم لرزید : -چطور واسه چی؟ -باید ببینیش چه آقای به جای برادری همه چی تموم مودب با سواد چشم پاک باو ر ت میشه دخترای بخش خودشون رو کشتن این چند روز حتی نگاهشم بالا نمیاد یه نگاه کوتاهی بهشون بندازه پس هنوزم نگاهت به سنگ فرشه ب رادر بسیجی یه لحضه همون دریای شیطون چند سال قبل توی وجودم زنده شد ، کاش اذیتش کنم نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 به خودم اومدم لبم رو گزیدم -دریا زشته دیگه بزرگ شدی بیخیال اون کارای بچه گانه شو پوووف کلافه ای کشیدم دوبار ه حواسم رو به زهرا دادم: -آره داشتم می گفتم خلاصه خیلی آقاست امروزم قراره به بخش خودمون بیا د بیا ببینش -من ببینمش که چی بشه ؟ -هیچی محض اینکه یه جیگر دیده باشی -وای دست از این خل بازیات بردار زهرا من چکار پسر مردم دارم استغفرالله -اه جم کن بابا انگار چی شده توبه میکنه لبخندی به لحن حرصیش زدم و گفتم: -خوب حالا حرص نخور ب ا لاخره این جیگر رو می بینم هه نمیدونست این جیگر مودبشون چه به سر من دیونه آوره و چندین ساله برای من آشنا ترینه با تقه ای که به در خوررد از افکارم جدا شدم : -سلام خانم مجد دکتر فراهانی اومدن و میخوان وضعیت عمومی بیمار اتاق صد دو رو بدونن هری دلم ریخت هول شدم حالا چکار کنم ؟ زهرا: ب ا لاخره اومد بدو برو که چشم و دلت از دیدن جیگر روشن بشه بلکه ط لسم نگاه اون و بخت تو هم باز شد شوهر کردی رفت زهرا همینطور لودگی می کرد و از حال داغون من خبر نداشت راهی نبود باید می رفتم ولی ترجیح دادم فعلا من رو نشناسه با همین فکر ماسک زیر چونم رو روی صورتم کشیدم و با ب ر داشتن پرونده بیمار به سمت اتاق صد و دو حرکت کردم نزدیک در مکثی کردم و خودم رو به تخت رسوندم هنوز امیر علی به اتاق نیومده بود بعد از یه معاینه کلی از وضع یت عمومی بیمار منتظر اومدن امیر علی شدم به همرا چند پرستار خانم وارد اتاق شد ، لحظه ای حس حسادت توی وجودم شع
له کشید ولی وقتی نگاه به زمین دوخته ی امیر علی رو دیدم دلم آروم شد با استرس سلام دادم : -سلام آقای دکتر نگاه کوتاهی انداخت و... 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 سلام کرد: -سلام خانم ، دکتر مجد نیومدن ؟ هول شدم اسمم رو گفت یعنی می شناسه ؟نه بابا از کجا بشناسه منکه اسم کوچیک م ثبت نشده این همه آدم فامیلشون مجده -خودم هستم در خدمتم -ببخشید نمیدونستم،میخواستم وضعیت عمومی بیمار رو بدونم -بله...از لحاظ عمومی مشکلی ندارن ضریب ه وشیش ون هم خوبه دکتر کشکولی علت کما رو شوک عصبی یا ترس تشخیص دادن پرونده رو سمتش گرفتم : - اینم پرونده پزشکیشون -ممنون دستش که برای گرفتن پرونده جلو اومد خاط ر ه گرفتن دستش توی ذهم زنده شد و لبخندی روی لبم نشست ،خوبه که ماسک دارم و لبخندم رو نمی بینه بعد از مکث کوتاهی پرونده رو گرفت و مشغول بررسی شد منم گوشه ای ایسادم تا کارش تموم بشه تمام وقت با دل و نگاهم در جدال بودم تا نگاه م سمتش نره وقتی برای گرفتن پرونده دستم رو سمتش گرفتم بازم متوجه مکث چند لحظه ایش شدم با بی خیالی شونه ای بالا انداختم و بعد از انجام کارها از اتاق خارج شدم: -خدا رو شکر امروز به خیر گذشت **** از زبان امیر علی امروز باید برای دیدن بیماری که یکماه توی کماست به بیمارستان میرفتم وقتی سراغ پروند بیمار رو گرفتم گفتن که پرونده دست پزشک عمومیه بخشه و کارههای عمومی بیمار با خانم دکتر مجده اسم مجد برام آشنا بود ولی با خودم گفتم : بیخیال توی این کشور مجد زیاده اینم یکیش حتما که نباید اون مجد باشه -بلا به دور خدا هم نکنه اون باشه به سر پرستار بخش گفتم که باید مجد رو ببینم -بله دکتر بزارید الانم میگم بیان -تا شما خبرشون می کنید منم سری به بقیه بیمارا میزنم لطفا بگید توی اتاق منتظر باشن تا برسم خدمتشون -بله چشم -ممنون بعد از سرکشی به بقیه بیمارا به سمت اتاق صد و دو رفتم نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 جواب سلام دختر چادری که توی اتاق بود رو دادم و سراغ دکتر مجد رو گرفتم که گفت خودم هستم خیالم راحت شد که اون مجد نیست بعد از اینکه اوضاع بیمار رو توضیح داد پرونده رو سمتم گرفت چشمم به تسبیح فیروزه دور دستش افتا چقدر آشنا بود از خودم پرسیدم - یعنی این همون تسبیح منه؟ - نه بابا دیونه شدی تسبیح تو چرا باید دست این خانم باشه ؟ بیخیال افکارم شدم و پرونده رو گرفتم بعد مطالعه وقتی خواستم پس بدم دوباره چشمم به تسبیح افتاد درست تسبیح فیروزه زیاده ولی مگه چندتا تسبیح فیروزه هست که نگین کوچیک انگشتر پدر من به ریشه هاش وصل باشه؟ با فکری درگیر از اتاق خارج شدم از زبان دریا عقلم سدی از تمام لحظه های خورد شدن و نادیده گرفتن جلوی دل بیقرارم کشیده بود و همین سدها باعث شده بود بعد از گذشت یکماه هنوزم به امیرعلی نگاه نکنم حتی وقتهای که کنارم بود و صداش آتیش به دل بیچارم می کشید همه چی خوب پیش می رفت و من برا ی پنهان کردن خودم موفق بودم تا روزی که دکتر خوشنام دوست امیر علی و البته معاون رییس بیمارستان من ر و به دفترش احضار کرد با تقه ای وارد اتاق شدم: -سلام دکتر کارم داشتید -بله بفرمایید بشینید جلوش نشستم شروع کرد به صحبت: -راستش خانم مجد آقای فراهانی یه درخواستی از شما داشتن ولی روشون نشد شخص ا به شما بگن اینه که از من خواستن بهتون بگم نویسنده : آذر_دالوند ادامه دارد
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 بیخیال تفکراتی که می رفت تا به ذهنم هجوم بیاره گفتم: -بله دکتر درخدمتم خیره انشاللهء - انشالله که خیر باشه ،راستش رییس بیمارستان تصمیم داره آقای فراهانی رو برای یه سری تحقیقات به ماموریت بفرستن ولی متاسفانه مادر بزرگ ایشون بیمار هستن و بنا به دلایلی حاضر ن یستن به بیمارستان اتنقالشون بدن ، آقای فراهانی هم که نمیتونن به این ماموریت نرن برای همین از بنده خواستن تا یکی از دکتر ها رو بفرستم برای رسیدگی از مادر بزرگش منم شما رو پیشنهاد دادم که روشون نشد ب هتون بگن -ولی دکتر پس کار خودم چی میشه ؟ -مشکلی نیست من خودم یا یکی دیگه از دکترها می تونیم کارای شما رو انجام بدیم البته همیشگی هم که نیست فقط به مدت یک هفته روزی یکبار به ایشون سر بزنید فکر نکنم کلا دو ساعتم وقتتون گرفته بشه البته اینم بگم اختیار با خودتونه می تونید رد کنید ما با کسی دیگه هماهنگ می کنیم -اگه اجازه بدید من یه فکری بکنم اگه تونستم تا غروب بهتون خبر میدم -ممنون خانم مجد حالا اینو کجای دلم بزارم ، عقل و دلم در جدل بودن عقلم می گفت این کار رو نکن این کار نزدیکترت می کنه به امیر علی ولی دلم می گفت خوب بشه مگه چی میشه امیر علی که اینجا نیست ، فقط یه سرک کشیدن کوچولو تو زندگیشه هوووم چیزی نمیشه آخرشم وسوسه هاس دلم کار خودش رو کرد و من درخواست دکتر خوشنام رو پذیرفتم و برای هماهنگ کردن برنامه به اتاق امیر علی رفتم، 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 مثل تمام این مدت ماسکم رو روی صورتم ثابت کردم و تقه ای به در زدم: -بفرمایید -سلام دکتر ، مجد هستم بلند شد و گفت: -بفرمایید -ممنون اگه لطف کنید برنامتون رو با من هماهنگ کنید ممنون میشم -ولی اینطور که درست نیست لطفا بشینید روی صندی نزدیک میزش نشستم و چشم ام رو به میز جلوش دوختم: -من منتظرم دکتر بفرماید - ممنونم از شما واقعا نم یدونم چطور از شما تشکر کنم، راستش مادر بزرگم به خاطر بیماری ریه ای که دارن می ترسم به بیمارستان انتقالشون بدم، ب ا لا خره محیط بیمارستان احتمالش هست آ لودگی های داشته باشه و ریش دچار عفونت بشه اینه که مزاحم شما شدم - مزاحمتی نیست دکتر ب ا لاخره ما هم وظیفه ای داریم ،الان مشکلشون چیه؟ -راستش معدشون چند وقت پیش خونریزی داشتنه و دکتر شون گفتن تا مدتی باید تحت نظر باشن من خودم همه چی رو اوکی کردم فقط شما لطف کنید روزی یک بار برای چک کردنه اوضاعشون یه سر تا خونه ما برید -بله حتما مشکلی نیست یک دسته کلید سمتم گرفت: - اینم کلید های خونه کسی خونه نیست فقط مادر بزرگم و خانم ی که کارهای مادر بزرگ رو انجام میدن اونجا هستن می تونید کاملا راحت باشید خودم هم به مدت یک هفته تهران نیستم کلیدا رو ازش گرفتم و بلند شدم -بله حتما سر میزنم شما نگران نباشید ، الانم اگه کاری نیست بنده مرخص بشم -نه عرضی نیست فقط با کلافگی دستی به موهاش کشید و گفت: -میشه شماره شمارو داشته باشم برای خبر گرفتن ؟ به کلافگیش لبخندی زدم چقدر سختشه یه شماره از همکارش بگیره طفلی توی دلم خندیدم به این حالتش به خودم تشر زدم: - خنده نداره دریا یادت رفته عاشق همین خاص بودنش شدی ؟ بیخیال جنگ درونم شدم و شمارم رو براش گفتم ، با گوشی خودش به گوشی من زنگ زد تا شمارش رو داشته باشم برای مواقع ضروری بعد گرفتن آدرس از اتاق خارج شد م قرار شد از فردا برای سر زدن به مادر بزرگش برم و بی صبرانه منتظر بودم تا یه فضولی حسابی از زندگی امیر علی بیچاره بکنم نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 اونم بی خبر از اینکه من کی هستم من ر و وارد حریمش کرده بود . فقط کمی عذاب وجدان داشتم از اینکه نگفتم من کی هستم شاید دوست نداشته باشه من برم خونش ولی دوباره خودم رو آروم کردم : - مگه چی میشه ؟ میخوام چکار کنم نمیخوام کار خاصی بکنم که روز بعد دم غروب به آدرسی که امیر علی داده بود رفتم اول می خواستم با کلید وارد بشم دیدم خیلی ضایع است روز اولی با کلید برم پس دستم رو روی زنگ گذاشتم چیزی نگذشت که در توسط پیرزن ریزه میزه گیس حنای با چادر گل گلی باز شد از همون پیره زنای بود که ناخودآگاه با دیدنش لبخند میرنی ماسکی رو که برای احتیاط رو صورتم گذاشته بودم پایین کشیدم و گفتم : -سلام من مجد هستم همکار آقای فراهانی برای دیدن مادر بزرگشون اومدم لبخندی به روم زدو از جلوی در کنار رفت: -سلام به روی ماهت بیا داخل عزیزم خوش اومدی -ممنون مادر وارد حیاط شدم چه حیاط با صفای بود به آدم یه حس آرامش میداد حیاط بزرگ مربع شکل که حوض قشنگ و آ بی رنگی وسطش بود دور حوض گلدونهای سفالی با گلهای زیبای قرمز خود نمای می
کرد ، کنار حوض سمت راست تخت نسبتن بزرگی با گلیم قدیمی به چشم میخورد ، در سمت چپ چند پله بو د که به ایوان خونه ختم می شد روی هر پله یکی از همون گلدونها دیده می شد، خونه با نمای آجری سفال و پنجره های آبی همون حس خونه های قدیمی فیلمها رو به آدم منتقل می کرد دل از حیاط با صفا کندم وارد خونه شدم با تعارف خانم ی که هنوز اسمش رو نمیدونستم روی اولین مبل نشستم گفتم: -اگه بشه من مادر بزرگ آقای فراهانی رو ببینم برم زیاد مزاحم نمیشم -کجا مادر حالا چه عجله ای داری بزار یه چای برات بیارم -نه تورو خدا راضی به زحمت نیستم زحمت نکشید نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 زحمت چیه مادر شما رحمتی بدون توجه به تعارفات من وارد آشپزخونه شد . نگاهم رو دور خونه گردوندم دقیقا مثل حیا ط با صفا بود و البته با چیدمان کاملا سنتی ، مبلهای کلاسیک به رنگ فیروزه ای و فرشهای دست باف فیروزه ای جلوه ی خاصی به خونه بخشیده بود کنار حال پذیرای راه روی به چشم میخورد که به یقین اتاق خوابها و سرویس بهداشتی توی همون راه رو بودن با اومدن همون خانم دست از دید زدن خونه برداشت م : -بفرما دخترم - ممنوم زحمت افتادید خانم.... -بی بی صدام کن، من از اول به همه گفتم بی بی صدام کنن بعدم نمکی خندید و گفت: -عاشق اینم بهم بگن بی بی به نمکی خندیدنش لبخند ی زدم و گفتم : - چشم بی بی جان حالا من کجا میتونم مادر بزرگ آقای فراهانی رو ببینم دوباره خندید : -منم دیگه من مادر بزرگ امیر علیم با تعجب گفتم : -ولی آقای فراهانی که گفتن حال مادر بزرگشون خوب نیست -ای مادر چی بگم از دست این پسر هرچی میگم حالم خوبه به خرجش نمیره از اول همینطور بود کل عمرش نگران منه می بینی که خوبم خداروشکر شما رو هم زحمت انداخت -نه بی بی این چه حرفیه اتفاقا از اینکه با شما آشنا شدم خیلی خوشحالم ولی من باید انجام وظیفه کنم با اینکه خدارو شکر حالتون خوبه بازم هرروز میام و بهتون سر میزنم تا آقای فراهانی برگردن - قدمت سر چشم منم خوشحال میشم -پس مزاحمتون میشم -رحمتی دخترم چایت رو بخور سرد شد بعد خوردن چای بلند شدم که برم ولی مگه بی بی گذاشت با کلی اصرار راضیم کرد تا شبم بمونم و اینطور شد که شام هم کنار بی بی و رقیه خانم موندم دوسه روز گذشته بود و من حسابی با بی بی جور شده بودم حالا از ظهر می رفتم اونجا و تا شب رو با بی بی و رقیه خانم سر می کردم و به قصه های شیرین بی بی گوش میدادم نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 خدا رو شکر همونطور که خو دش گفته بود حالش خوب بود و امیر علی الکی اینقد ر نگران بود یکی از همون روزها بی بی ازم خواست به اتاق امیر علی برم و کتاب حافظ رو براش بیارم پا که به اتاقش گذاشتم قلبم از بوی عطرش ریخت جای جای اتاق بوی امیر علی رو می داد نگاهم سمت پیراهنش رفت که روی دسته صندلی آویزون بود ، پیراهن رو به بینیم نزد ی ک کردم نفسم گرفت از بوی عطرش و اشک از چشمام جاری شد : - چی می شد مال من می شدی امیر علی آخه مگه من چی کم داشتم ؟ منکه تمام دلم رو بهت دادم بی معرفت دوباره نفس عمیقی بین پیر ا هنش کشیدم و با بی میلی سر جاش قرار دادم ، نگاهی به اتاق سادش انداختم اتاقی که شاید کلا شانزده متر ن بود در یک سمت کتابخونه بزرگی که با کتابهای مذهبی و پزشکی پر شده بود و سم ت دیگه تختی به همون رنگ با رو تختی سفید و گلیم فرش دست بافت قدیمی که کف اتاق خودنمای می کر د در آخر یک میز تحریر و صندلی کنار پنجره ای که رو به حیاط بود نگاهم به قاب عکس روی دیوار افتاد که رو به روی تخت خواب قرار گرفته بود. زن و مرد جوانی به همراه بچه ده دوازده ساله ای که معلوم بود امیر علیه داشتم همچنان به عکس نگاه می کردم که با صدای بی بی به خودم اومدم: -کجا موندی دخترم وای اصلا یادم رفته بود برای چی اومدم دستی به صورتم کشیدم تا اثری از اشک نباشه با لبخند به سمتش برگشتم : -ببخشید داشتم به این عک س ی نگاه میکردم -پدر و مادر امیر علی هستن -پس الان کجان ؟ روی تخت نشست و اشاره کرد منم کنارش بشینم: - محمدم بابای امیرعلی رو میگم وقتی با نفیسه ازدواج کرد دختر خواهرم بود حسابی خوشحال بودم ،خوشبخت بودن محمدم معلم بود و همینجا پیش خودم زندگی می کردن با اومدن امیر علی خوشبختیشون کاملتر شد ، ولی نمیدونم کی زندگیشون رو چشم کرد . نویسنده : آذر_دالوند
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 یه روز که تصمیم داشتن به مسافرت برن هر کاری کردن تا منم برم قبول نکردم گفتم شما برید خوش باشید ، رف تن و روز بعد خبر دادن که تصادف کردن رفته بودن ته دره خدا خواسته بود و امیرم از ماشین پرت می شه بیرون ، ماشین آتیش می گیره و محمد و نفیسه توی آتیش می سوزن امیر تا مدتها بیمار بود و بی تاب ولی ب ه یاری خدا حالش بهتر شد و با این غم کنار اومد حالا منم و همین امیر خواهرم هم میاد و میره ولی امیر بیشتر به من وابسطه شد و همیشه کنار من موند دستی به چشمای اشکیش کشید و گفت : -هی .... اینم جزوی از روزگاره -خدا بیامرز ت شون خیلی تلخه بیچاره آقای فراهانی چقد سخته پدر و مادر رو باهم از دست بدی -اره خی لی سخته ولی خدا خواسته کاری نمیشه کرد -درسته ، خدارو شکر که شمارو داره -و خدارو شکر که من امیرم رو دارم به سمت کتابخونه رفتم و از بین کتاب ها حافظ رو جدا کردم دست بی بی دادم : -بفرما اینم حافظ -چرا به من میدیش خودت برام بخون -چی بخونم بی بی -نمیدونم امیر علی همیشه نیت میکنه و میخونه میگه حافظ باید حرف دلت رو بگه حالا تو هم نیت کن چشم بستم و نیت کردم آن ترک پری چهره که دوش از برما رفت آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت تا رفت مرا از نظرآن چشم جهان بین کس واقف ما نیست که از دیده چها رفت بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش آن دود که از سوز جگر بر سرما رفت دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت از پای فتادیم چو آمد غم هجران در درد بمردیم چون از دست دوا رفت دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت اشکی که از چشمم چاری ش د رو با انگشت گرفتم تا بی بی نبینه بی بی : چه با سوز میخونی عزیزم لبخندی به روش زدم بی بی:غم رو خونه دلت نکن دخترم خدا بزرگه 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 میدونم بی بی میدونم آهی کشیدم و کتاب رو سرجاش قرار دادم امیر علی درست گفته بود حافظ حرف دل آدم ا رو میگه و چه قشنگ حال دل من رو هم گفت *** از زبان امیر علی تقریبا کارم تموم بود و باید به خونه بر میگشتم ، هروز جویای حال بی بی از خودش بودم خدا رو شکر حالش خوب بود و حسابی با خانم مجد گرم گرفته بود بار آخری که زنگش زدم کلی ذوق کرد و گفت: - امیر این دختر عروسه خودمه ها گفته باشم -بی بی بیخیال کم نقشه برا دختر بیچاره بکش شاید اصلا شوهر داشته باشه - نه نداره خودم از زیر زبونش کشیدم خندیدم و گفتم : - کاراگاه شدی بی بی ؟ -حالا هرچی ، میخوای امروز که اومد برات خواستگاریش کنم؟ با صدای بلند شده ای گفتم: -چی میگی بی بی من هنوز یه بارم صورت این بنده خدا رو ندیدم هنوز دوماه نشده همکارمه چه شناختی دارم که برم خواستگاری بیخیال -خیالت راحت همه چی تمامه هم مومنه هم قشنگه هم دکتره دیگه چی میخوای -بی خیال بی بی مگه نگفتی خوبه آدم دل به جفتش بده بزار منم جفتم رو پیدا کردم خبرت می کنم -خیلی باید بی سلیقه باشی دل به این عروسک ندی دوباره خندیدم و گفتم: -من قربون سلیقت برم چشم اجازه بده حداقل یه بار ببینمش بعد اگه دل دادم بهت میگم -باشه فقط زود دل بده که من میخوام قبل مردنم عروسیت رو ببینم -انشاالله همیشه سلامت باشی و عروسیه مونو نتیجه هاتم ببینی نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 تو حالا برام عروس بیار تا موقعه نتیجه -چشم بی بی امان بده عروسم برات میارم پوف کلافه ای کشیدم و تماس رو قطع کردم این بی بی تا من رو زن نده ولم نمیکنه قرار بر این بود که پ س فردا برم ولی چون کارم تموم شده بود تصمیم گرفتم امروز بی خبر برم تا مثل همیشه بی بی رو سوپرایز کنم * یک هفته به پایان رسیده ب ود قرار بود که فردا امیر علی برگرده و ا مروز روز آخری بود که من به دیدن بی بی می رفتم غروب با خرید شاخه گلی برای بی بی راهی خونش شدم کلید انداختم و در رو باز کرد م همونجا داخل راه رو کوتاه دم در داد زدم : -کجای بی بی که گل دخترت اومد ... با دیدن صحنه رو به روم مات سر جام موندم ، امیر علی روی تخت مشغول خوردن چای بود که بادیدن من چای به گلوش پرید بی بی با دست به پشتش ضربه زد: - آروم پسر چی شد؟ و با لبخندی مشکوک نگاهی بین من و امیرعلی گردوند ، ولی امیر علی با ابروی بالا رفته و بدون توجه به بی بی گفت: -شما. ؟ ...شما اینجا چکار می کنید ؟ بعد انگار چیز عجیبی دیده باشه نگاهی دوباره به سر تا پام انداخت بی بی به جای من جواب داد: -وا حالت خوبه امیر دکتر مجده م گ ه خودت نفرستادی ؟ دوباره با تعجب از جا پرید: -من؟ کی فرستادم؟ انگار کلا قاطی کرده بود ، حتی یادش نمیاد همکاری با اسم
مجد توی بیمارستان داره ، دستی به موهاش کشید و رو به من گفت : - نمیخواید بگید جریان چیه؟ تمام تلاشم رو می کردم تا نگاه م رو کنترل کنم ، درحالی که چشم به زمین دوخته بودم گفتم: نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 جریانی نیست آقای فراهانی من مجد هستم همکارتون و خودتون از من خواستید برای دیدن بی بی بیام الانم روز آخره نمیدونستم شما تشریف میارید وگرنه مزاحم نمیشدم دوباره بغض کردم و لبم رو گزیدم خدای من نکنه جلوی بی بی چیزی از گذشته بگه امیر علی:ولی من نمیدونستم شما... -ببخشید مزاحم شدم من فکر نکنم دیگه اینجا کاری داشته باشم گل رو به بی بی دادم کلید ها رو رو تخت گذاشتم : -با اجازه بی بی که تازه به خودش اومده بود گفت : -کجا بری بیا بشین دخترم یه چای با هم میخوریم بعد امیر میرسونت -نه ممنون باید برم کار دارم -پس حداقل بزار امیر برسونتت -ماشین آوردم بی بی گونش رو بوسیدم و با یه خداحافظی از امیر علی که همچنان در فکر بود از خونه خارج شدم *** از زبان امیرعلی کش و قوسی به بدنم دادم و از ماشین پیاده شدم حسابی بدنم کوفته بود از شیراز تا تهران یک کله رانندگی کردم - آخی بالاخره رسیدم ، یکی نیست از من بپرسه چرا با ماشین خودم رفتم ، پس پرواز به این خوبی رو واسه چی گذاشتن کلید انداختم و در رو باز کردم ،مثل همیشه بی بی و رقیه خانم تنها توی حیاط نشسته بودن : -سلام به مادرای گلم من اومدم بی بی :سلام عزیزم رسیدنت بخیر خوش اومدی رقیه خانم:سلام مادر خوش اومدی -ممنون بی بی پیشونیم رو بوسید و گفت: - جات حسابی خالی بود پسرم بیا بشین که مادر زنت حسابی دوست داره میخواستم چای بریزم -چشم اجازه بدید الان میام واقعا هم تنها چیزی که الان با این خستگی می چسبید چای بود پس سریع وسایلم رو توی اتاق گذاشتم و به بی بی و رقیه خانم پیوستم: بی بی؟مادر مگه قرار نبود فردا بیای چطور شد امروز اومدی -اگه ناراحتین برگردم؟ با دست به شونم زد و گفت: - اینطوری نگو شیطون میدونی که همش چشمم به دره تا تو ازش بیای داخل نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 قربونت گیس گلابتون ،کارم زود تموم شد نخواستم الکی بمونم گفتم بیام یه روز رو هم با شما خانمای گل بگذرونم به نظرتون چطوره فردا بریم زیارت شاه عبدالعظیم؟ بی بی و رقیه خانم همزمان گفتن: -خیر ببینی از هماهنگ بودنشون لبخندی روی لبم نشست ، لیوان جایم رو بالا ب ردم هنوز اولین جرعه رو کامل نخورده بودم که صدای دخترونه ای توی حیاط پیچید : -بی بی کجای که گل دخترت اومد.... چای به گلوم پرید و شروع کردم به سرفه، بی بی با دست پشتم زد و گفت : - آروم پسر چی شد ؟ با چشمای از حدقه در اومده خیره شدم به کسی که رو بروم بود باورم نمیشه این اینجا چکار می کرد ؟ چیزی که از فکرم گذشت رو به زبون آوردم و دوباره مثل برق گرفته ها به شخص رو به روم خیره شدم تصویری از ذهنم عبور کرد ، دختری با مانتوی قرمز و موهای که آزادانه از مقنعه بیرون افتاده بود دریای مجد و اما اینی که الان روبه روم بود دختری با صورت دریای مجد ولی قاب گرفته با چادر مشکی ، باورم نمیشه اینجا چه خبره خدای من اصلا اینجا چکار میکنه ؟ با صدای بی بی رشته ی افکارم پاره شد ،داشت می گفت دکتر مجده خدای من باورم نمیشد کاملا هنگ بودم حتی ازش به خاطر این مدت که مواظب بی بی بوده تشکر نکردم نمی دونم چه وقت رفت ، اصلا یادم نمیاد چی گفتم وچی گفت فقط این توی ذهنم می چرخید که این دختر نمیتونه دریای مجدی باشه که من چندسال پیش به اون تیپ دیدم مگه میشه آدم تا این اندازه تغییر کنه؟ کلافه پوفی کشیدم و روی تخت نشستم: بی بی : امیرعلی معلومه چته این چه برخوردی بود با این دختره بیچاره داشتی حداقل یه تشکر ازش میکردی -وای بی بی اصلا گیجم نمیدونم چه خبره این دختر چطور پاش به اینجا رسید؟ -به خودت بیا امیر مگه خودت این دختر رو نفرستادی اینجا ؟ یعنی این اون همکارت نیست که فرستادی و ما اشتباه کردیم ؟ نویسنده : آذر_دالوند
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 نه بی بی خودشه من اشتباه کردم -چه اشتباهی ؟ -من تازه متوجه شدم این کیه -وا بسم الله مگه چند ماه همکار نیستید ؟چطور نمیدونستی کیه؟اصلا بزار بینم مگه کیه؟ -چرا همکار هستیم ولی من تا حالا متوجه نشده بودم که این همون خانم مجدیه که چند سال پیش همکلاسم بوده این مدت عمدا خودش رو از پنهان می کرد تازه دارم میفهمم که چرا همی شه ماسک میزد منه ساده فکر کردم آلرژی چیزی داره -چرا باید خودش رو از تو پنهان کنه مگه بینتون چی زی بوده؟ -بی بی اجازه بدین نگم چیزی ای که چند سال پیش بوده گذشته الان درست نیست بازگو بشه - هرطور صلاحه پسرم ،ولی هرکی که هست خیلی دختر خوبیه این مدت حسابی به من و رقیه رسیده ازش تشکر کن باشه آرومی گفتم و به بهانه استراحت به اتاقم رفتم افکار مختلف به ذهنم هجوم آورد: یعنی چی ؟ چطور شده که الان این دختر با این ظاهر جدید باورم نمیشه دارم خل میشم نکنه نقششه به من نزدیک بشه ؟ به خودم نهیب زدم: - دیونه شدی خوبه این بنده خدا قبل اومدن تو توی بیمارستان بوده تازه اصلا کاری هم به کارت نداشته خودت رفتی سر اغش گفتی بیاد سر به بی بی بزنه از اینا گذشته اصلا نگاهتم نمی کنه مگه ندیدی ؟ چیزی توی ذهنم جرقه زد ،تسبیح دستش ، این تسبیح منه ولی دست مجد چکار میکنه ؟ چرا همیشه همر اشه ؟ چند بار متوجه شدم دور دستشه با اینکه سعی داره پنهانش کنه ولی نمیدونه من چندبار دیدمش از ذهنم گذشت : -یعنی هنوزم دوسم داره ؟ اوووف به چه چیزای فکر میکنی بابا بی خیال گیریم که دوس داشته باشه که چی ؟ توکه اونو نمیخوای نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 ولی خوب الان کلی فرق کرده،دوباره به خودم تشر زدم تغییر کرده باشه مگه خودت نبودی میگفتی آدم خوبه از اول شخصیتش رشد کنه بی خیال بابا اون موقعه من حتی یه درصدم فکر نمی کردم این دختر این همه عوض بشه،از خودم سوال پرسیدم:یعنی اگه احتمالا میدادی دل به دلش میدادی؟؟؟؟ -خوب نه فکر نکنم چون هیچ احساسی ندارم با این فکر کمی آشفتگی ذهنم آروم شد و تونستم بخوابم ** از زبان دریا -چیزی که ازش می ترسیدم به سرم اومد بالاخره امیر فهمید من کیم حالا چطوری باهاش رودر رو بشم کاش هیچ وقت پیشش اعتراف نمیکردم حد اقل الان اینقدر سختم نبود که ببینمش،به خودم تشر زدم: -اوف دریا بی خیال کاریه که شده خودتم میدونستی بالاخره روزی این اتفاق می افتاد، الانم بهتر شد دیگه استرس این که بفهمه رو نداری خوب حالا برنامه چیه از امروز باید چکار کنم جناب عقل -هیچی خیلی عادی مثل این مدت رفتار میکنی اصلا فکر کن امیر علی نیست نمیشه ای خدا پس این دل بی صاحب رو چکار کنم -معلومه هیچی وقتی اون تورو نمیخواد باید دلت رو ساکت کنی بزاریش یه گوشه باشه بابا باشه با اینکه سخته ولی حرفت رو قبول دارم من نباید اشتباه گذشته رو تکرار کنم 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 بله که نبایدم تکرار کنی مگه دیروز ندیدی حالش رو قشنگ معلومه اگه میدونست تو کی هستی هیچ وقت بهت اجازه نمیداد پا تو خونش بزاری بهتره اینبار با دل تصمیم نگیری اوف تسلیم حق با تواه منو ببین تورو خدا دارم با خودم بحث می کنم همینم کم بود دیونه بشم روز بعد طی توافقی که روز قبل با عقلم کرده بودم تصمیم گرفتم خیلی عادی و بدون هیچ استرسی به بیمارستان برم اصلا انگار که امیر علی وجود نداره برای تحویل بخش همراه زهرا و پرستارهای بخش وارد بخش شدیم چند دقیقه بعد امیر علی هم به ما اضافه شد وقتی کار تحویل بخش تموم شد بدون اینکه به امیر علی توجه ای داشته باشم همراه زهرا از گروه جدا شدم تا به اتاقم برم ولی با صداش متوقف شدم : -ببخشید خانم مجد ؟ آروم باش دریا چیزی نیست عادی برخود کن،سمتش برگشتم و مثل خودش نگاهم رو به زمین دوختم: -بله بفرمایید؟ -اگه میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم قبل اینکه چیزی بگم زهرا گفت: پس من میرم تا بیای سری براش تکون دا دم که یعنی باشه،بعد از رفتن زهرا رو به امیر علی گفتم: - درخدمتم -راستش میخواستم بابات این چند روز که مواظب بی بی بودید هم از طرف خودم هم بی ب ی تشکر کنم و اینکه بی ادبی اون روز من رو ببخشید راستش یه کم شوکه شدم نتونستم تشکر کنم بازم ممنونم از لطفتون نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 خواهش میکنم آقای دکتر وظیفه من بود بعد از مکث کوتاهی اضافه کردم : -هر کس دیگه ای هم جای شما بود من همین کار رو می کردم بالاخره من پزشکم و یه سری وظایف دارم -این بزرگی شما رو میرسونه به هر حال بازم ممنونم ببخشید وقتتون رو گرفتم -خواهش میکنم با اجازه اوف چقد اینکه بهش نگاه نکنم سخته ،میگم بد نشه این جمله آخری رو گفتم؟ -نه بابا چرا بد باشه خوب گفتی اصلا،نباید فکر کنه بازم مثل قبل فکرت درگیرشه اینطوری بهتره جدیدنا زیادی با خودم دارم حرف میزنم فکر کنم به قول عزیز جدی جدی دیونه شدم به محض اینکه وا
رد اتاق شدم زهرا پرسید : -چی شد ؟زود بگو چکارت داشت ؟ با تعجب نگاهش کردم: -چته آروم باش چکار داشت ؟ خواست به خاطر اینکه مادر بزرگش رو ویزیت کردم تشکر کنه انگار بادش خالی شد: -اه همین منو باش داشتم فکر میکردم برا عروسی چی بپوشم یکی پس گردنش زدم و گفتم : -همیشه اینقد خیال بافی یا الان اینطوری شدی ؟ -نه همیشه اینطور بودم خندیدم وگفتم : -خیلی خلی والا -برو بابا خودت خلی عرضه نداری یه مخم بزنی دلم از حرفش گرفت البته نه از زهرا چون میدونستم داره شوخی میکنه ولی خودم که خبر داشتم من واقعا عرضه به دست آوردن دل امیر علی رو نداشتم دیگه بی خیال بحث با زهرا شدم باید به کارم برسم این حرف زیاد داره برای گفتن نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 از زبان امیر علی توی اتاقم نشسته بودم و به رفتار مجد فکر می کردم با کسی که میشناختم خیلی فرق کرده انگار کلا عوض شده وقتی با من حرف میزد حتی لحظه ای هم به من نگاه نکرد بازم جملش از ذهنم گذشت -هر کس دیگه ای هم جای شما بود همین کار رو می کردم -یعنی واقعا دیگه براش با دیگران فرقی ندارم؟؟ کلافه سری تکون دادم اصلا من چرا دارم به این چیزا فکر می کنم معلومه که فرقی ندارم منکه همون موقعه گفتم این یه حس زود گذر و بچگانه است - ولی پس اون تسبیح چی میگه ؟ وای بی خیال پسر کلید کردی رو اون تسبیح شاید اونم مثل تو خوشش از این تسبیح اومده دلیل نمیشه چون تسبیح تو دستشه عاشقت باشه بیخیال افکارم شدم و به کارم ادامه دادم نباید به این افکار اجازه پیشروی بیشتری بدم دارن زیادی پیش میرن صبح بعد از تحویل شیفت بیمارستان رو برای رفتن به خونه ترک کردم وقتی به پارکینگ رسیدم متوجه مجد و دوستش شدم که داشتن به سمت پارکینگ می اومدن با دیدنم بازم نگاهش رو به زمین دوخت و بعد از دادن یه سلام از کنارم گذشت ، سوار ماشین شدن و رفتن !!! ولی من همچنان متعجب از برخورد سرد مجد سر جام خشکم زده بود طوری رفتار می کرد انگار اصلا من رو نمیشناسه - حالا مگه چی شده؟ بهتر اصلا اینطوری برا منم بهتره دلم نمیخواد اتفاقات گذشته دوباره تکرار بشه نویسنده : آذر_دالوند ادامه دارد.....
♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ صبح از خواب بیدار شد و با همسرش صبحانه خورد و لباسش را پوشید و برای رفتن به کار آماده شد؛ هنگامی که وارد اتاقش شد تا کلیدهایش را بردارد، گردوغبار زیادی روی میز و صفحه تلویزیون دید! به آرامی خارج شد و به همسرش گفت: دلبندم، کلیدهایم را از روی میز بیاور. 💕زن وارد شد تا کلیدها را بیاورد؛ دید همسرش با انگشتانش وسط غبارهای روی میز نوشته "یادت باشه دوستت دارم"و خواست از اتاق خارج شود، صفحه تلویزیون را دید که میان غبار نوشته شده بود"امشب شام مهمون من" از اتاق خارج شد و کلید را به همسرش داد و به رویش لبخند زد؛ انگار خبر می داد که نامه اش به او رسیده. این همان همسر عاقلیست که اگر در زندگی مشکلی هم بود، مشکل را از ناراحتی و عصبانیت به خوشحالی و لبخند تبدیل می کند. ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫 https://chat.whatsapp.com/J5bURmWqsNaBOxgk1jjXlb
♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ آقااایون وقتی همسرتون با کلی عشق براتون غذا درست میکنه حتما نظر بدین حتی شده بگین کم نمکه یا شوره یا خوشمزست این توجه شما باعث میشه همسرتون حس کنه شما حواستون به غذاش هست و بهش اهمیت میدین خنثی نباشید اگر از نظر شما غذا خوشمزست خانم ها نیاز به شنیدن همین یک کلمه دارند تا با انرژی بیشتری روزهای بعد براتون غذا درست کنند.. ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫 https://chat.whatsapp.com/J5bURmWqsNaBOxgk1jjXlb
♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ 🔖 اختلاف داشتن در زندگی بسيار طبيعی است اما چگونگی حل اختلافات هنر حفظ رابطه می‌باشد. 👈 با كمک همسرتان قوانينی برای زمانی كه عصبانی هستيد يا با رفتار همسرتان مخالفيد وضع كنيد. به عنوان مثال... ▪️ قهر نكنيم. ▫️ به هم ناسزا نگوييم. ▪️ مقابل بچه‌ها دعوا نكنيم. ▫️ جای خواب خود را جدا نكنيم. ▪️ اشتباهات گذشته را به رخ نكشيم. ▫️ اختلافات خانوادگی را بيرون از محيط خانه مطرح نكنيم. 🏷 برای حل مشكل وقت بگذاريد. گوشی موبايل، تلفن، روزنامه، و بقيه‌ی مواردی كه باعث پرت شدن حواس می‌شود را از دسترس خارج كنيد. 👈 سعی كنيد به نتيجه‌ای برسيد كه هر دو طرف راضی باشيد. اگر به چنين نقطه‌ای نرسيديد، نتيجه بگيريد كه بر سر اين موضوع تفاهم نداريد و آتش بس كنيد و در فرصت مناسب از یک مشاور کمک بگیرید تا مشکلات رو حل کنید و نذارید دلخوری ها تلنبار بشن و ریشه ی اختلافات رو شناسایی و در اسرع وقت برطرف کنید. ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫 https://chat.whatsapp.com/J5bURmWqsNaBOxgk1jjXlb
♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ شوهرهااااا بخواند 🔰از جاتون بلند شوید. فکر نکن وقتی از روی لیست خانم خرید می کنی، خریدهای مغازه رو جابجا می کنی، آشغالها رو دم در می گذاری ...، لطف می کنی. اینا اسمشون زندگیه. تو هم یه بازیگری نه یه تماشاگر. این طور نباشه که فقط کف بزنی. حتی یک شوخی بیجا با زنان دیگر نکنید. اگر نمی تونید بفهمید از این حالت چقدر خانمتون می رنجه می تونید یکبار نقشتون رو در این مورد عوض کنید. تا ببینید چقدر این عادت ناپسند و مخرب است. عاشق شدنتان را به خاطر بسپارید. هر از چند گاهی، وقتی از دست او ناراحت و عصبانی هستی، یه قدم به عقب بردار. زنی که عاشقش شدی رو بخاطر بیار. همون زن، تو اتاق بغلی نشسته، اون که باهاش ازدواج کردی. او منتظرته. سعی نکنید زنتان را تغییر دهید. او یه شخصه نه یه شیء. سعی نکن یک کمی بهش اضافه، یا کم کنی. تو با تغییر خودت می تونی به کمال او کمک کنی. فی البداهه باشید. اون رو با چیزهای کوچک غافلگیر کن: شام، هدیه، یه کارت ناقابل. اون فقط می خواد بدونه که به او فکر می کنی و احساسش می کنی. 🔰از الفاظ خودمانی استفاده کنید. اون رو با اسامی عاشقانه مثل عزیزم، خانومم صدا کن. ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫 https://chat.whatsapp.com/CfPXbRsApkCA7QqNAMzcf0
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 با این فکر بیخیال مجد و رفتارش شدم خودم رو به خونه رسوندم از خستگی هلاک بودم آروم وارد خونه شدم تا مزحم خواب بی بی و رقیه خانم نشم،با همون لباسا خودم رو روی تخت پرت کردم به حدی خسته بودم که نفهمیدم کی به خواب رفتم نزدیک ظهر با صدای بی بی بیدار شدم: -امیر پسرم بیدار شو نزدیکه اذان ظهر بگن غلطی زدم و کش و قوسی به بدنم دادم: -سلام بی بی -سلام عزیزم کی اومدی متوجه نشدم -صبح زود اومدم خواب بودید بیدارتون نکردم -پاشو بیا نماز بخون که کلی کار داریم -خیره عزیز خبریه -حالا تو بیا -باشه الان میام بعد از خوندن نماز کنار بی بی نشستم: -جانم بی بی به گوشم - جانت سلامت خواستم ببینم برنامت برا محرم چیه -محرم؟ -انگار هواست نیست یک هفته دیگه محرم شروع میشه محکم به پیشونیم کوبیدم: -اصلا هواسم نیست چرا زودتر نگفتید بی بی ؟ -گفتم حتما خودت یادته -نه بی بی اینقد مشغول بیمارستان و مطب بودم متوجه نشدم چند روز مونده ولی شما اصلا نگران نباش رو چشمم همه کارا رو اوکی می کنم نگران نیستم پسرم میدونم آقا خودش کمک می کنه همه چی جور بشه دستش رو بوسیدم و گفتم: -کاملا درست می فرمای بانو ، حالا امر بفرما از کجا شروع کنم؟ نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 میدونی که این ده روز رو باید شام برای هیت درست کنیم اول برو برنج و چیزای خشک رو بخر بعدم بگو بچه ها بیان پارچه های سیاه رو بزنن - امثالم قراره هرشبی یه غذا باشه ؟ -آره مادر -باشه من همه چی رو اوکی میکنم فقط دیگه هماهنگ کردن خانمای کمکی محل با شما آقایونم با من -باشه اونا خودشون میدونن فقط یه زحمت دیگه دارم برات؟ -جانم شما فقط بگو؟ -زحمت بکش به دریا هم بگو بیاد با تعجب ابروی بالا پروندم و گفتم: -دریا ؟!!! -بله دیگه خانم مجد رو میگم -میدونم ولی چرا من بگم؟ -پس کی بگه مغازه دار محل خوبه نذری ماست ما باید دعوتش کنیم بیاد -نه عزیز منظورم اینه شما خودت چرا زنگش نمیزنی ؟ - تو که هرروز اونو می بینی بگو بیاد دیگه -باشه یه کاریش می کنم - یه کاریش می کنم نه حتما بهش بگی -چشم ،چشم بی بی خانم برای انجام کارها مجبور شدم چند رووی رو مرخصی بگیرم نمیدونم این موضوع رو چطور فراموش کرده بودم حسابی دیر شده بود باید از فردا سراغ خرید مواد مورد نیاز برم اینقد سر گرم انجام کارای نذری بودم که دعوت کردن از مجد رو بکلی فراموش کرده بودم یک روز مونده به محرم بی بی حسابی دعوام کرد که چرا یادت رفته ،اوف بی بی حالا کی روش میشه به دختر مردم زنگ بزنه ، بعد کلی دل دل کردن برای جلوگیری از دعوای احتمالی دیگه تصمیم گرفتم که زنگش بزنم بین مخاطبا اسمش رو پیدا کردم و روی اسمش مکث کردم : -کاش اصلا بگم بی بی خودش باهاش حرف بزنه 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 اه پسر چه مرگته یه زنگه دیگه مگه میخواد بخورتت مثلا دکتر این مملکتی بعد روت نمیشه با یه دختر حرف بزنی با این فکر شماره رو لمس کردم،بعد از خوردن چند بوق جواب داد: -بله - سلام خانم مجد فراهانی هستم با مکث کوتاهی گفت: -بله بفرمایید -راستش خانم مجد بی بی دهه اول محرم مراسم دارن گفتن که بهتون بگم شما هم تشریف بیارید - ممنون که خبر کردید از طرف من سلام برسونید به بی بی و بگید اگه وقت کنم حتما میام - بزرگیتون رو میرسونم ببخشید مزاحمتون شدم -خواهش میکنم خدا نگهدارتون -خدا نگهدار بعد از قطع تماس نفس راحتی کشیدم ، خدا رو شکر این کار بی بی هم انجام شد و گرنه پوستم رو می کند کاش می تونستم این ده روز رو کلا مرخصی بگیرم ولی نمیشه خدا رو شکر مردم محله حسابی کمک میرسونن وگرنه امیدی به کمک نصفه نیمه من نبود بی بی:امیر پسرم کجا موندی رفتی یه زنگ بزنی -اومدم بی بی -چی شد بهش گفتی؟ -آره سلام رسوند گفت اگه وقت داشته باشه حتما میاد -خوبه دستت درد نکنه خودت چکار میکنی مادر میتونی بیای ؟ -خودمم مطب رو که تعطیل کردم میمونه بیمارستان که اونم فقط یه روزش شیفتم بقیش از بعد ظهر آزادم -خیلی هم خوب -راستی بی بی گفتم محمد بیاد امشب با هم پارچه سیاهه رو میزنیم -خیر ببینید شب محمد پسر حاج محمود که دوست دوران کودکیم بود به همراه چند نفر دیگه از بچه های محل برای کمک اومدن تمام حیاط و سیاه پوش کردیم بقیه پارچه ها رو هم بیرو حیاط زدیم همه جای بوی محرم گرفته بود نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 همه جا غرق ماتم شده ، همیشه اختیار دلم توی این ماه دست خودم نیست سخت عاشق امام حسینم حتی این چند سال هم که برای تخصصم ایران نبودم برای محرم خودم رو میرسوندم خداروشکر که امسال هم توفیق خدمت به مجلس امام حسین رو دارم ******** از زبان دریا امروز روز دوم محرمه نمیدونم برم خونه بی بی یا نه از دیروز دارم با خودم فکر می کنم که کار درستیه برم یا نه ؟ نکنه امیر علی فکر کنه دارم به خاطر اون میرم ؟
نمیدونم چکار کنم دیگه کلافه شدم از یه طرفم اگه نرم بی احترامی شده باید با گیتی مشورت کنم اینطور نمیشه شماره گیتی رو گرفتم : گیتی: به به ببین کی زنگ زده چه عجب ، شماره گم کردی اینطرفا زنگ زدی ؟ -اول سلام بعد کلام بعدشم مگه بده نمیخوام مزاحم زندگی عاشقانه متاهلیت بشم ؟ -برو بچه پرو چه سلامی چه علیکی اصلا میگی یه خاله دارم سری بزنم -بخدا گیرم خودت که میدونی -باشه بابا فهمیدیم دکتری به حرفش خندیدم و گفتم: -خوب خدارو شکر لازم نیست بیشتر توضیح بدم بعد مکث کوتاهی گفتم: -میگم گیتی؟ -اوه پس کارت گیر بوده زنگ زدی ، گفتم این همینطوری به من زنگ نمیزنه جانم بگو؟ -اه بد نشو گیتی -باشه حالا بگو بینم چی شده؟ - امممم ....امیر علی بهم زنگ زد با تعجب گفت: - چی؟به تو زنگ زد چکارت داشت؟ -برای مراسم نذری پزون بی بیش دعوتم کرد - توروو !!!!!چرا باید تو رو دعوت کنه؟ -خوب بی بیش ازش خواسته -وا بی بیش از کجا تو رو می شناسه - یه مدت به درخواست امیر علی ویزیتش کردم حسابی با هم جور شدیم واسه اینه - آها پس اینطور ، حالا چی شده ؟ نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 میگم زشت نیست من برم اونجا؟ -نه چرا زشت باشه نذری ها همه میرن -آخه امیر علی فکر نکنه که به خاطر اون رفتم -مگه خودش دعوت نکرده تو که بدون دعوت نمیری که آقا فکر بد کنه بعدشم کلک حالا یعنی تو به خاطر اون نمیری -اه گیتی چی میگی معلومه که نه -آره توکه راس میگی خدا از دلت بشنوه -اذیت نکن دیگه حالا برم به نظرت -آره برو اون سری هم بهت گفتم بزار با روزگار جلو بری حتما خ یری توشه به خدا توکل کن اینقد مضطرب نباش و به چیزای بیخود فکر نکن -خوب میدونی اگه قبلا راز دلم رو بهش نمی گفتم الان اینقدر نگران طرز فکرش نبودم -بی خیال دریا تو کار اشتباهی نکردی تو فقط برای عشقت تلاش کردی نگران طرز فکر دیگران نباش -یعنی ...برم؟ -آره برو دختر خوب ولی مواظب خودت باش -باشه ممنون از راهنماییت -خواهش میکنم عزیزم ببین دریا نیای سر بزنی کشتمت گفته باشم -باشه میام وقتم آزاد شد حتما میام -باشه عزیزم -خوب فعلا کار نداری ؟ -نه عزیزم به مامانت سلام برسون خدانگهدارت -تو هم سلام برسون خدانگهدار انگار فقط منتظر تایید شخص دیگه ای بودم تا با دلی آروم برم، توی انتخاب لباس حساسیت به خرج ندادم چون محرمه و کارم خیلی آسون ، یه مانتوی مشکی توپکی تا روی زانوم با شال مشکی و شلوار مشکی راسته جدا کردم بعد از پوشیدن جلوی آینه موندم تا شالم رو مرتب کنم با دیدن تسبیج دور دستم لبم رو به دندون گرفتم، بهتره نبرم اگه یه وقت امیر علی ببینه چه فکری میکنه؟ نویسنده : آذر_دالوند
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 تسبیح رو از دستم جدا کردم میخواستم روی میز بزارم که نظرم عوض شد - میندازم دور گردنم اینطوری دیگه دیده نمیشه شالم رو مرتب کردم به طوری که موهام بیرون نباشه ، آرایشم که دیگه لازم نیست نگاه آخر رو به خودم انداختم -خوب شدم اووممم مشکی بهم میاد اصلانم ارایش نیاز ندارم خودم قشنگم مگه خودم چشه پشت چشمی برای اعتماد به نفس بالای خودم نازک کردم و با برداشتن چادرم از اتاق خارج شدم با دیدن شلوغی کوچه و نبود جای پارک برای ماشین حسابی کلافه شدم: -اوف حالا چکار کنم ؟ کاش با آژانس اومده بودم نگاهم رو دوباره چرخوندم نخیر هیچ جای خالی نبود کلافه تر از قبل ماشین رو جای که اصلا مناسب نبود پارک کردم و راهی خونه بی بی شدم جلوی در خونه پر بود از پسرهای جونی که معلوم بود برای رفتن به مسجد آماده می شدند: -حالا چطور از بین این همه مرد رد بشم ؟ بیخیال رفتن شدم میخواستم بگردم که با صدای امیرعلی از حرکت ایستادم : -سلام خانم مجد سرم رو زیر انداختم و جواب دادم: -سلام قبول باشه - ممنون بفرماید داخل چرا اینجا موندید ؟ -خوب راستش تصمیم داشتم برگردم انگار خیلی شلوغه ...یعنی جلوی در... -نه لازم نیست برگردید الان درستش میکنم 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 اجازه صحبت نداد و سمت در حرکت کرد نمیدونم چی گفت که همه پسرهای جونی که جلوی در بودن کنار رفتن خودشم با عجله سمت من اومد: -بفرمایید الان مشکلی نیست -ممنون ولی.... -چیزی شده؟ -آخه جای پارک ماشین هم مناسب نیست دستی به موهاش کشید و گفت : -شما لطف کن سویچ رو بدید من خودتونم برید داخل خودم جابه جاش میکنم -ولی باعث زحمت میشه -نه اصلا زحمتی نیست شما بفرماید سویچ رو دستش دادم و خودم داخل حیاط شدم قلبم داشت توی دهنم میزد ، احساس می کردم از هیجان گونه هام گل انداخته بعد از این مدت اولین بار بود که کمی صمیمی تر از قبل با هم حرف میزدیم . - نخیر این دل من درست شدنی نیست بازم رسوام میکنه بی بی با دیدنم خودش به استقبالم اومد: -به به سلام دختر بی معرفتم خوش اومدی بیا تو مادر چرا اینجا موندی -سلام بی بی قبول باشه شما چرا زحمت کشیدید خودم میومدم -بیا دخترم بیا که از دیروز منتظرت بود م چرا دیروز نیومدی ؟ -راستش وقت نشد ببخشید -فدای تو گل دخترم بیا بریم داخل چادرت رو بردار نبینم غریبگی کنی فکر کن خونه خودته راحت باش -چشم بی بی فقط اگه میخواید مثل خونه خودم باشه پس باید بزارید منم کمک کنم -باشه دخترم اینجا سفره امام حسینه تو هم کمک برسون -چشم نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 بعد از برداشتن چادرم برای کمک به آشپزخونه رفتم ، چند خانم دیگه هم اونجا بودن و کمک می کردن آروم سلام کردم و پرسیدم : -من چه کمکی میتونم بکنم؟ -خانمی که تقریبا پنجاه و خورده ای سن داشت با هیکل ی نسبتا چاق کنار خودش جا برام باز کرد و گفت: -بیا اینجا دخترم که خدا رسوندت بیا این سبزی هارو کمک من تو پاکت فریزر بزار چشم ارومی گفتم و کنار اون خانم نشستم : -دخترم تا حالا ندیدمت مال این محلی ؟ -نه مهمان بی بی هستم - فامیلشونی ؟ لبخندی به کنجکاویش زدم و گفتم: -نه همکار پسرشونم -اه همکار آقا امیری؟ -بله -خیلی خوش اومدی -ممنون خانم... -اسمم شهیه دخترم -ممنون خاله شهین انگار از خاله گفتم ذوق کرد چون گفت: -چه ناز میگی خاله همیشه دوس داشتم یکی خاله صدام کنه ، نکه اصلا خواهر ندارم برا عقده شده وبه حرف خودش خندید بعد از بسته بندی سبزی ها برای خواندن نماز به اتاق بی بی رفتم قرار بود بعد از نماز هیئت برای شام بیان و مراسم عزاداری شروع بشه ** از زبان امیر علی نزدیک اذان با بچه ها جلوی در جم شده بودیم تا برای نماز جماعت به مسجد محل بریم،چند دقیقه ای نگذشته بود که متوجه مجد شدم ،کمی دورتر از ما کلافه چشم به در خونه دوخته بود خودم رو بهش رسوندم گویا پشیمون از اومدن قصد برگشت داشت که نزاشتم و سریع بچه ها رو از جلوی در کنار بردم تا راحت رد بشه خودمم برای جا به جا کردن ماشینش سر کوچه رفتم حق با مجد بود ماشین اصلا جای مناسبی پارک نشده بود،و از اونجای که جای پارک هم پیدا نشد تصمیم گرفتم به پارکینگ خونه محمدشون ببرم وقتی داخل ماشین نشستم عطر ملایمی مشامم رو پر کرد . نفس عمیقی کشیدم: -چه خوشبو نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 خودم از حرفی که زدم ش و که شدم چی گفتم؟!! از کی تا حالا به بوی عطر نامحرم واکنش نشون میدم ؟!خدا من رو ببخشه سریع شیشه های ماشین رو پایین کشیدم و ماشین رو توی پارکینگ بردم دیگه وقت نشد که سویج رو برگردونم بعد از نماز با
حاج آقا صحبت کردم تا از فردا نماز جماعت همونجا توی حیاط برگزار بشه نمی شد هرشب این جمعیت رو بیاریم مسجد دوباره برگرد و نیم خدارو شکر حاج آقا هم با نظر من موافق بود منو محمد زودی خودمون رو به خونه ر سوندیم تا قبل از اومدن جمعیت کشیدن غذا رو شروع کنیم غذارو برای راحتی کار حیاط پشتی بار گذاشته بودیم و همونجا هم می کشیدیم . برای رفتن به حیاط پشتی باید از آشپزخونه رد میشدیم چند بار یالله گفتیم و وارد آشپزخونه شدیم جز شهین خانم مادر محمد و بی بی کسی اونجا نبود: بی بی :اومدی پسرم همه چیز توی حیاطه شهین خانم:خودم کمکتون میکنم -ممنون با هم به حیاط پشتی رفتیم ولی تعدادمون کم بود : -محمد زنگ بزن علی بیاد کمک بی بی :لازم نیست الان میگم دخترا بیان علی آقا بهتره بمونه توی جمعیت برای پخش غذا -باشه پس بگید زود بیان چند دقیقه بعد با تعجب شاهد اومدن نامزد محمد و مجد بودم توی دلم گفتم: -بی بی چرا مجد رو گفته بیاد ؟ با سلام دخترا به خودم اومدم زیر لبی سلامی گفتم و شروع کردم به کشیدن برنج محمد:سحر خانم من و امیر برنج و قیمه رو می کشیم شما هم لطف کنید نون و سیب زمینی رو بزارید . مامان شما هم ظرفا رو مرتب بزارید تا علی بیاد 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 باشه گفتن بقیه شروع به کار کردیم .تقریبا دیگه آخرای قابلمه بود که یکی از ظرفای ی ک بار مصرف توی دستم پاره شد و برنجای داخلش روی زمین ریخت با خم شدن مجد برای جم کردن غذا و تکون خوردن نگین انگشتری پدرم که همراه تسبیح من از گردنش آویزون بود قلبم لرزید احساس کردم با هر بار تکون خوردن نگین قلب من هم همراهش تکون میخوره استغفرالله زیر لبی گفتم و چشم از تسبیح گرفتم : -اجازه بدید خودم جم میکنم -چه فرقی میکنه شما بقیه ظرفا رو بکشید الان سرد میشه دیگه ا جازه جواب دادن بهم نداد و مشغول شد . دوباره نگاهم رو به تسبیح دوختم و برای چندمین بار از ذهنم گذشت: -یعنی هنوزم دوسم داره ؟ با این فکر احساس گرمای لذت بخشی توی قلبم پیچید دوباره کلافه شدم : - اسغفرالله امشب یه چیزیم میشه امیر علی بهتره سرت به کار خودت باشه به این چیزا فکر نکن مشغول کار م شدم سعی کردم دیگه به سمت مجد نگاه نکنم آخر مراسم دم در مونده بودم و از همه خداحافظی می کردم که مجد جلوم قرار گرفت: -ببخشید آقای فراهانی من باید برم دیرم شده میشه بگید ماشینم کجاست احساس کردم دوباره ضربان قلبم بالا رفت : -بله...راستش گذاشتم پارکینگ خونه دوستم اگه اشکال نداره چند دقیقه دیگه صبر کنید آقایون که رفتن میارم براتون کلافه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت باشه ادامه دارد
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 چشمم به علی برادر محمد افتاد که داشت زیر چشمی مجد رو می پاید یک لحظه توی دلم احساس خشم کردم ، دوباره به خودم اومدم : -چته پسر به توچه ؟ بعد از رفتن جمعیت همراه خانواده محمد که قصد رفتن داشتن رفتم تا ماشین مجد رو بیارم وقتی سویچ ماشین رو دستش دادم با یه تشکر بدون نگاه کردن خدا حافظی کرد و رفت کلافه با خودم گفتم: -این چشه به من نگاه نمیکنه انگار میخوام بخورمش کلافه تر دستی به موهام کشیدم: -تو چه مرگته پسر چرا دختر مردم باید به تو نگاه کنه نمیدونم والا داره یه چیزیم میشه این دختر آخرشم م نو دیونه میکنه نه به چند سال پیش که همش دنبال من بود نه به الانش که آدمم حسابم نمیکنه -خوب حالا تو از چی ناراحتی نخیر اصلانم ناراحت نیستم فقط کنجکاو شدم ببینم چی شده همین - توکه راس میگی با خودم خودرگیری پیدا کردم منکه گفتم دارم دیونه میشم،بهترین چیز برای من اینه که الان برم بخوابم که هلاکم شاید هم از خستگیه که قاطی کردم خودم رو به اتاق رسوندم و روی تخت افتادم از فرط خستگی بدون هیچ فکر اضافه ای به خواب رفتم از زبان دریا امشب شب پنجم محرمه و من تصمیم دارم امشب هم برای نذری بی بی برم میدونم که خیلی پرو تشریف دارم ولی باید اعتراف کنم دلم برای امیر علی تنگ شده کاریشم نمیشه کرد با این فکر که من قرار نیست چیزی از عشقم رو به روی خودم بیارم و فقط میخوام کنارش باشم خودم رو آروم کردم و راهی خونه بی بی شدم اینبار زودتر اومدم و البته با آژانس تا دوباره مشکل جای پارک نداشته باشم نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 فقط چند نفر از همسایه ها اونجا بودن و خبری از امیر علی نبود بعد از سلام احوال پرسی با خانمای که چند شب پیش باهاشون آشنا شده بودم داخل خونه رفتم تا چادرم رو تو اتاق بی بی بزارم توی آینه قدی اتاق بی بی نگاهی به خودم انداختم، مثل چند شب قبل بازم همه لباسم هام مشکی بود البته اینبار یه بلوز مشکی که یقه سه سانتی داشت به همراه دامن کلوش مشکی و شال مشکی پوشیده بودم شالم رو مرتب کردم همین که از اتاق خارج شدم مح کم به کسی خوردم برای اینکه نیوفتم به بازوش چنگ انداختم -اوف این دیگه کی بود ؟ یا خدا اینکه امیر علی یه تندی دستم رو کشیدم و ازش فاصل ه گرفتم ، نگاهم رو به دکمه اول بلوزش دوختم و هول گفتم: -ببخشید...متوجه نشدم که پشت در هستید ضربان قلبم رو هزار بود احساس گرما می کردم نکنه فکر کنه بازم عمدی دستش رو گرفتم؟عصبی نشه با این فکر اشک توی چشمام جمع شد ولی با صدای آرومش جلوی چ کیدنش رو گرفتم معلوم بود اونم کلافه است چون مدام دستش رو توی موهاش می کشید: -نه...نه خواهش می کنم شما ببخشید نمیدونستم اینجا هستید معذرت میخوام یهوی وارد شدم کمی آروم شدم از اینکه عص بی نیست خو اهش میکنی زیر لبی گفتم و از جلوی چشمش فرار کردم وقتی پشت در رسیدم مکثی کردم تا به خودم بیام بعد از خونه خارج شدم 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 مشغول بسته بندی سبزی ها شدم ولی حواسم اصلا اونجا نبود فکرم پی آغوشی بود که کمتر از چند ثانیه طعمش رو چشیده بودم کاش می شد برای من باشه - خجالتم خوب چیزیه خودت رو جمع کن افتادی تو بغل نامحرم به جای اینکه احساس گناه کنی داری به داشتنش فکر میکنی -خوب عمدی که نبود -ولی با لذت بهش فکر کردن که عمدیه -اه باشه بابا باز تو بیدار شدی اصلا دیگه بهش فکر نمی کنم خوب شد ببخشید -از خودت چرا طلب بخشش میکنی از خدا طلب بخشش کن خیره سر لبم رو به دندون گرفتم و از خدا طلب بخشش کردم از زبان امیر علی کلافه توی اتاقم قدم میزدم و به اتفاق چند لحظه پیش فکر می کردم وقتی به بازوم چنگ انداخت انگار جریان برق از بدنم رد شد چی داره به سرم میاد خدایا به جای اینکه احساس گناه کنم همش نشستم به فشار دستش روی بازوم فکر میکنم خدایا منو ببخش خودمم نمیدونم چه مرگم شده برای گرفتن هوای تازه پنجره اتاق رو باز کردم که حالم بدتر شد مجد توی حیاط کنار بی بی مشغول کمک کردن بود ولی مشخص بود که اصلا حواسش کارش نیست هنوز نگاه ازش نگرفته بودم که لبش رو به دندون گرفت ، دوباره هری دلم ریخت از این کارش کنار پنجره نشستم وبه موهام چنگ زدم - گندت بزنن امیر علی چرا دختر مردم رو دید میزنی از کی تا حالا کنترل چشمت دست خودت نیست اصلا من برا چی اومدم خونه؟ - چقدر حواس پرتم اومدم لباس عوض کنم برم ظرف بخرم کم اومده بعد نشستم اینجا چه فکرای می کنم عجله ای لباسم رو عوض کردم و از خونه بیرون زدم اینطور بهتر هم هست هرچی دور باشم بهتره **** از زبان دریا ایندفعه برعکس سری قبل قرار شد توی حیاط نماز برگذار بشه ما خانم ه
ا هم به نماز جماعت پیوستیم نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 مثل شب قبل بی بی ازم خواست برای گرفتن غذا کمک کنم منم از خدا خواسته همراه سحر سمت حیاط پشتی رفتم بعد از دادن سلام بازم محمد نامزد سحر گفت که ما چه کاری انجام بدیم اینبار قرار شد من قورمه سبزی رو بکشم امیر علی برنج همینطور که مشغول کشیدن غذا بودم متوجه نگاه پسری که کنار محمد ایستاده بود شدم از شباهتش به محمد احتمال دادم برادرش باشه اونم مثل امیر علی و محمد چهره مذهبی داشت ولی کم سن تر از اونا به نظر می رسید سعی کردم به نگاه کردن های زیر زیرکیش توجه نکنم ولی مگه می شد طوری نگاه می کرد که دیگه کلافه شده بودم یه لحظه حواسم پرت شد و مقداری خورشت روی دستم ریخت آخ بلندی گفتم که توجه همه رو جلب کرد.امیرعلی نگران کنارم زانو زد و گفت: -چی شد ؟ از درد چشمام رو بستم و دستم رو فشردم: -چیزی نیست کمی خورشت ریخت امیر علی: بزارید ببینم زیاد نسوخته باشه از نزدیکیش به خودم شرمم شد: -نه... نه..چیزی نیست الان آب می گیرم خوب میشه فقط کمی میسوزه -از شما بعیده خانم دکتر دست سوخته رو آب میگیرن تا تاول بزنه؟ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 چی زی نگفتم که بلند شد و از حیاط خارج شد چند دقیقه بعد با پماد سوختگی برگشت : -اینو بزنید خوب میشه سحر:دریا جون اول پاکش کن ببینیم زیاد نسوخته باشه محمد و همون پسره هم تایید کردن آروم گفتم: -نه چیزی نیست شما غذارو بکشید دیر شد من خودم یه کاریش می کنم همون پسره که هنوز نمیدونم اسمش چیه گفت: - میخواید ببرمتون پیش دکتر می خواستم جواب بدم که امیر علی با اخم گفت: -نه لازم نیست آقا علی شما برو داخل جمعیت ما هم کم کم غذارو میاریم علی:ولی شاید لازم باشه که.... امیر علی :گفتم که لازم نیست اگه لازم هم باشه خودم اینجا دارو دارم شما کمک برسون بچه های حیاط رو از اخم امیر علی به علی ابروهام بالا پریده بود و باتعجب مشغول گوش دادن به مکالمشون بودم وقتی رفت احساس کردم امیر علی نفس راحتی کشید و دوباره مشغول کار شد بعد از اینکه به دستم پماد مالیدم و دوباره برای کمک نزدیک رفتم امیرعلی گفت: -خانم مجد چیز زیادی نمونده لازم نیست شما با این حالتون زحمت بکشید -خداروشکر زیاد داغ نبود خیلی نسوخته میتونم کمک کنم -اذیت نمیشید ؟ -نه خوبم سری به نشونه تایید تکون داد و مشغول شد آخر شب خانواده محمد آخرین نفرات بودن که مراسم رو ترک کردن، رو به امیر علی که تازه از بدرقه مهمانها برگشته بود گفتم: نویسنده : آذر_دالوند
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 ببخشید آقای فراهانی میشه لطف کنید به آژانس زنگ بزنید منم زحمت رو کم کنم قبل از اینکه امیر علی جواب بده بی بی گفت: : -کجا مادر این موقعه شب همینجا بمون درست نیست این وقت شب بری -نه ممنون به مامان گفتم میام نگران میشه -مگه من میزارم این وقت شب بری زنگش بزن بگو نمیری -نمیشه بی بی جون فردا باید سر کار هم برم -خوب از همینجا برو چه فرقی داره - وسایلم همراهم نیست بی بی باید حتما برم تعارف نمیکنم که -حالا که اصرار میکنی برو ولی فردا باید حتما بیای ها -ولی آخه.. -ولی وآخه نداریم منتظرتم هیچ عذری هم پذیرفته نیست -ولی باور کنید فردا مهمان دارم ، مادر بزرگم میخواد بیاد و نمیتونم تنهاش بزارم -خوب اونم بیار از طرف من دعوتش کن حتما بیاید -قول نمیدم ولی اگه عزیز جون اومد چشم حتما میایم -چشمت بی بلا دوباره رو کردم به امیر علی اما نگاهم رو به کنارش دوختم: -اگه میشه لطفا با آژانس تماس بگیرد -خودم میرسونمتون -نه...نه اصلا مزاحم شما نمیشم -خواهش میکنم خانم درست نیست این وقت شب تنها برید بفرمایید من می رسونمتون بدون ای نکه منتظر جواب من بمونه از حیاط خارج شد منم با یه خداحافظی از بی بی و رقیه خانم پشتش بیرون رفتم کنار ماشینش منتظر مونده بود با یه تشکر دوباره درب عقب رو باز کردم و نشستم ، با نشستنش توی ماشین عطرش مشامم رو پر کرد از ترس هوای شدن دوباره نفس عمیق نکشیدم و خودم رو با گوشیم سر گرم کردم چند لحظه که از حرکت گذشته بود گفت: 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 ببخشید آدرس رو میگید لطفا وای چه گیجیم من انگار بیچاره علم غیب داره که خونه من کجاست همینطوری نشستم تا برسونتم با شرم از گیجیم آدرس رو گفتم ، دوباره مشغول گوشی شدم و به تمنای تمام وجودم که نگاه کردن به امیر علی رو می طلبید توجه ای نکردم نزدیک خونه بودیم که دوباره صداش من رو از افکارم جدا کرد : - دستتون بهتره -آره خدارو شکر خیلی بهتره - خداروشکر دیگه تا رسیدن به خونه نه اون چیزی گفت نه من بعد از تعارف زدن و تشکر کردن آروم خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم منتظر بود تا داخل حیاط برم بعد حرکت کنه دلم از غیرتش لرزید ولی ای کاش این غیرت از روی عشق بود بعد از اینکه درب حیاط رو بستم و به اون تکیه دادم صدای ماشین رو شنیدم که حرکت کرد بازم دلم لرزید و غم به دلم چنگ انداخت چشمام رو به آسمون دوختم و زمزمه کرد م : -خدایا راضیم به رضای تو ولی ای کاش رضایت تو در داشتن امیر علی بود چی میشد مگه توی این دنیای بزرگت سهم من رسیدن به عشقم میشد بازم شکرت اینبار برخلاف همیشه که از شیفت بودن مامان ناراحت می شدم خوشحال شدم که نیست تا بفهمه با امیر علی برگشتم، نکه مامان چیزی بگه خودم خجالت می کشیدم نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 یک روز کاری دیگه شروع شد بعضی موقعه ها اصلا حوصله سر کار رفتن رو ندارم ولی چه باید کرد مجبورم که برم خوبیش اینه که وقتی برگردم تنها نیستم و عزیز جون اومده بعد ظهر خسته از یک روز پرکار به خونه برگشتم ، جدیدا روزای که امیر علی بیمارستان نیست خسته کننده تر میشه و دیرتر میگذره امروزم که آقا نبود عزیز اومده بود و من خوشحال از اومدنش کلی براش از بیمارای بخش و پرستارای تازه کار و زهرای ور پریده گفتم و خندیدم بعد کلی حرف زدن دعوت بی بی رو بهش گفتم که در کمال ناباوری گفت: -باشه بریم خودمم این مراسمات رو دوست دارم - واقعا عزیز یعنی میای ؟ -آره چرا که نه راستش بدم نمیاد این جناب امیر علی رو ببینم ،ببینم این شازده چی داره که اینطور دل دختر من و برده -بی خیال عزیز چه فرقی داره وقتی سرنوشت دخترت و شازده یکی نیست -حالا هرچی دیدنش ضرری که نداره ، داره ؟ شانه ای بالا انداختم و گفتم: -نه نداره بریم منم بدم نمیاد برم به خاطر شما میخواستم نرم -پس یه کم استراحت کنیم بعد بریم با این حرف عزیز تازه فهمیدم چقدر خسته ام و به استراحت نیاز دارم بعد از یه خواب یک ساعته با عزیز راهی خونه بی بی شدیم از همیشه زودتر اومده بودیم البته به خواست عزیز که می خواست بیشتر با بی بی آشنا بشه با دید امیر علی و محمد جلوی در آروم به عزیز گفتم : -عزیز این امیر علیه عینکش رو کمی بالا داد گفت: - کدومشون ؟ -سمت راستیه 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 اوه چه پسری ، به به ظاهرش که خوبه پسر با ایمانی به نظر میاد باید دید باتنش چطوره -اونم خوبه اگه شکستن دل من رو ازش فاکتور بگیریم -خوب حالا نمیخواد تو فاز غم برداری بیا بریم نزدیکتر که شدیم امیر علی برای استقبال جلو اومد ، مثل همیشه سر به زیر سلام داد : -سلام خوش اومدید
-سلام عزیز:سلام پسرم بیخیال بی تابی دلم مشغول معرفی شدم: -عزیز ایشون آقای فراهانی هستند همکارم رو به امیر علی گفتم: - ایشونم مادر بزرگم هستن امیر علی خیلی گرم و صمیمی عزیز رو تحویل گرفت و با ابراز خوشبختی مارو به داخل دعوت کرد دهنم باز مونده بود ، - اه..اه .. پسره سه نقطه فقط با من خشک برخورد می کنه کنار در به محمد هم سلام کوتاهی دادیم و وارد شدیم ، بی بی و رقیه خانم وشهین خانم حسابی عزیز رو تحویل گرفتن به طوری که چند لحظه بعد انگار سالها ست که با هم دوست هستن منم خوشحال از اینکه عزیز همدمی داره برای کمک پیش سحر رفتم این چند جلسه تا حدودی با سحر دوست شده بودم برای همین گرم تر از همیشه احوال پرسی کردم : -سلام سحر جون خسته نباشی اجرت با امام حسین -سلام عزیزم ممنون همچنین -کمک نمیخوای نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 اگه پیاز ریختن اذیتت نمیکنه چرا به شدت کمک میخوام -نه بابا چه اذیتی ؟ -پس بدو بیا که کلی دیر شده مشغول ریختن پیاز شدم و هر از گاهی آب دماغم رو که حاصل اشک ریختن از دود پیاز بود بالا می کشیدم که باعث خنده سحر شد: -که نه بابا چه اذیتی؟ها ؟ -ای بابا خوبه خودت از من بدتری حالا دیگه کاری نبود ورداری اومدی پیاز خورد کردن؟ با خنده گفت: -چه کنم مامان شهین گفت -ای مادر شوهر ذلیل تو هم سریع قبول کردی ها؟ با خنده دندوناشو نشون داد و گفت: -آره دیگه میخوای عروسی نکرده پسم بدن -والا این آقا محمدی که من دیدم همش چشمش به تواه هیچ وقت تورو پس نمیده معلومه حسابی دل ازش بردی بعد تموم شدن حرفم چشمکی بهش زدم که با شرم خندید -خوبه خوبه دختره شوهر ذلیل چه ذوقم میکنه - ذوقم داره دیگه پشت چشمی براش نازک کردم و پرسیدم : - چیش ذوق داره اونوقت ؟ -خوب اینکه کسی رو دوس داشته باشی اونم دوست داشته باشه خودم رو جلو کشیدم و گفتم: -ای شیطون یعنی از قبل عاشقش بودی با شرم لبی گزید و با تکون دادن سرش تایید کرد نویسنده : آذر_دالوند ادامه دارد
‍ 🍀♥️ 💫 💕اصلا هیچ زنی نمیتونه توی جنگ با خانواده شوهر از راه پشت سرشون حرف زدن یا توقع از شوهر که اونو به خانوادش ترجیح بده راه به جایی ببره ❌پس چیکار کنیم ؟ در زمان مناسب یعنی زمانی که توش تنش نیست( توی رختخواب نه لطفا ) بهش تاکید میکنم من خواهرتو (مثال ) دوس دارم مث خواهر خودمه میبخشمش اما اگه خواهر خودم هم بود جوری رفتار میکردم که دیگه احتراممو نگه داره 💕عزیزم من نمیخوام بهش بی احترامی کنم اما .. به نظرت جوابشو یه جوری بدم که حرفی نمونه؟؟؟؟؟ 💕 با همین مقدمه جدی با شوهرت صحبت کن و بگو با همه احترامی که برای خانوادش قایلی حتی اگه مامان خودت هم باشه حاظر نیستی با خانواده ات یا خانواده اون یه جا زندگی کنی 💕خانم ها آروم آروم یهو نمیتونین انتظار داشته باشید وابستگی همسرتون به خانواده اش کم بشه😉 ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://chat.whatsapp.com/KMKFXJroSblJjp9sdnlUlT
💑 خانم‌ها حتما بخونن! 📜 احادیثی پیرامون ارزش خانه داری زنان: 🌺 هرگاه زنی برای مرتب کردن خانه، چیزی را از جایی به جای دیگر ببرد، خداوند به او نظر رحمت می‌کند. (پیامبر اکرم صلےالله علیه وآله) 🌼 در هربار شیر خوردن نوزاد خداوند ثواب آزاد کردن یک بنده را به زن می‌دهد. (پیامبر اکرم صلےالله علیه وآله) 🌺 جهاد زن خوب شوهرداری کردن است.(امام علی علیه السلام) 🌼 بهترین زنان زنی است که برای شوهرش خوشبو باشد. (امام صادق علیه السلام) 🌺 چند گروه از زنان با حضرت زهرا در قیامت محشور می‌شوند. یکی از انان زنانی هستند که بر بداخلاقی شوهر خود صبر می‌کنند. (امام صادق علیه السلام) 🌼 هیچ چیز برای زن در شب اول قبر بهتر از رضایت شوهرش نیست. (امام محمد باقر علیه السلام) 🌺 یک لیوان آب دست شوهر دادن بهتر از یک سال نماز شب خواندن و روزه گرفتن است. (پیامبر اکرم صلےالله علیه وآله) 🌼 چون زنی به شوهر خود آب گوارایی دهد، خداوند 60 گناه او را می‌بخشد. (پیامر اکرم صلےالله علیه وآله) 🌺 هیچ زنی نیست که دیگ غذایش را بشوید ، مگر آنکه خدواند او را از گناهان وخطاها می‌شوید. (فاطمه سلام الله علیها) 🌼 هیچ زنی نیست که هنگام نان پختن عرق کند، مگر آنکه خداوند بین او و جهنم هفت خندق قرار دهد. (فاطمه سلام الله علیها) 🌺 هیچ زنی نیست که لباس ببافد (بدوزد) مگر آنکه خداوند برای هر نخی صد حسنه می‌نویسد وصد گناه محو می‌کند. (فاطمه سلام الله علیها) 🌼 هیچ زنی نیست موی فرزندان خود شانه بزند و لباس آنان را بشوی ، مگر آنکه خداوند برای هر مویی حسنه‌ای بنویسد و برای هر موی گناهی را پاک کند واو را در چشم مردم زینت دهد.(فاطمه سلام الله علیها) 🌺 بهتر و برتر از همه اینها رضای خدا و رضای مرد از همسرش است. رضای همسر رضای خدا و غضب همسر غضب خدا است. (فاطمه سلام الله علیها) 🌼 هیچ زنی نیست که با اطاعت همسرش بمیرد مگر آنکه بهشت بر او واجب می‌شود. (فاطمه سلام الله علیها) کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند🌷 https://chat.whatsapp.com/L5WCZXJtMnTCbFSgqNkO9X
♥️🍀 🔹زنان باید بدانند که هر وقت مردی کم حرف و به لاک خود فرو می رود زیر فشار روحی است. و مساله ای دارد بادر خود فرو رفتن دنبال راه حل است 🔹هرگز در این حالت به درون لاک ذهنی مرد سرک نکشد و سکوت او را بر هم نزند. زن نباید با آن روشی که خودش آرام می شود در صدد آرامش مرد برآید مرد هم همینطور این اشتباه بزرگی است 🔹مرد سکوت می خواهد پس سکوت را به او هدیه دهید 🔹زن دلجویی،توجه و صحبت کردن می خواهد .پس کنارش باشید و توجه را به او هدیه دهید زن و مرد باید بدانند با روش های متفاوتی از یکدیگر دلجویی کرده و از هم حمایت و پشتیبانی کنند. تغییرات مــــردها همیشه از درونشون شروع می شه اما تغییرات زن ها همیشه از بیرونشونه 🔹اولین کاری که یک زن در زمان غصّه خوردن انجام ميده،عوض کردن ظاهرشه. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://chat.whatsapp.com/BLZ1b5vaFRbASz1Vd2VKII
🍀♥️ 💕ھﻤﺴﺮاﻧﯽﮐﻪ ﯾﮑﯽ از آﻧﮫﺎ ﺑﺮوﻧﮕﺮا و دﯾﮕری دروﻧﮕراست چهار مشکل ارتباطی ﺧﻮاھﻨﺪ داﺷﺖ : 1 - ﺗﻔﺎوت در ﺗﻔﺮﯾﺢھﺎ : ﯾﮑﯽ از طﺮﻓﯿﻦ ﺑﻪ ﻣﮫﻤﺎﻧﯽھﺎی ﺷﻠﻮغ ﻋﻼﻗﻪ دارد وﻟﯽ دﯾﮕﺮی ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻨﺪ است در یک محیط آرام و با یک دوست صمیمی خوش گذرانی کند. ﻣﮑﺎن‌ھﺎی ﺗﻔﺮﯾﺤﯽ ﻣﻮرد ﻋﻼﻗﻪ اﯾﻦ دو ﮐﺎﻣﻼً ﻣﺘﻔﺎوت اﺳﺖ. 2- ﺷﯿﻮه ﺑﯿﺎن اﺣﺴﺎﺳﺎت : دروﻧﮕﺮا ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ ﮐﻤﯽ در ﺑﯿﺎن اﺣﺴﺎﺳﺎﺗﺶ ﻣﺸﮑﻞ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ در ﺣﺎﻟﯽﮐﻪ ﯾﮏ ﻓﺮد ﺑﺮوﻧﮕﺮا درﺑﺎره ھﻤﻪ ﭼﯿﺰ راﺣﺖ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ. 3- ﺷﯿﻮه ارﺗﺒﺎطﯽ : فرد برونگرا ﺗﻤﺎم اﺗﻔﺎق‌ھﺎﯾﯽ ﮐﻪ در طﻮل روز اﻓﺘﺎده را ﺑﺮای همسرش تعریف میﮐﻨﺪ، ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﮔﻮش می‌دھﺪ ﯾﺎ ﺻﺪای ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن را ﺑﺎﻻ می‌برد ولی یک دروﻧﮕﺮا ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽدھﺪ ﺑﺎ ورود ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﺑﭙﺮدازد، ﮐﻤﺘﺮ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﺪ و ھﺮ وﻗﺖ ﻣﯿﻠﺶ ﮐﺸﯿﺪ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﺪ. 4- ﺷﯿﻮه ﺣﻞ ﻣﺴﺎﺋﻞ : ﯾﮏ ﻓﺮد ﺑﺮوﻧﮕﺮا دوﺳﺖ دارد وﻗﺘﯽ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺑﺮوز ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ وارد ﻋﻤﻞ ﺷﻮد و ﻣﻮﺿﻮع را ﻓﯿﺼﻠﻪ دھﺪ در ﺻﻮرﺗﯽ ﮐﻪ ﻓﺮد دروﻧﮕﺮا ﺑﻪ آراﻣﺶ ﻧﯿﺎز دارد و از درﮔﯿﺮی اﺟﺘﻨﺎب ﻣﯽﮐﻨﺪ. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://chat.whatsapp.com/BLZ1b5vaFRbASz1Vd2VKII