eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.7هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
🟩 امامی که «طرید و شرید» است ✍🏻 در توصيف غریبی حضرت مهدی(عج) با دو کلمه: «الطرید و الشرید» مواجه می‌شویم. بعنوان نمونه شیخ کلینی و شیخ صدوق رضوان الله علیه با سندهای خود از امام رضا(ع) و امام حسین(ع) روایت کرده‌اند که آن دو امام دربارهٔ حضرت مهدی(عج) فرموده‌اند: «او طرد شدهٔ جدا شده از مردم است و خونخواهِ پدرش و جدش است که غیبتی طولانی دارد و آنقدر طولانی می‌شود که درباره‌اش می‌گویند: او مُرده یا در فلان وادی و مکان کشته شده و در محلی پنهان شده و نخواهد آمد.»[۱] ▪️حال خوب است در معنای «الطرید و الشرید» دقت شود: مرحوم ملاصالح مازندرانی در شرحِ خود بر اصول کافی ذیل این روایت نوشته: «"طرید" به معنای دور کردن و اخراج و پس زدن است. از همین باب است که مثلا می‌گویند: سلطان، فلانی را طرد کرد و او را از شهرش اخراج نمود و از آنجا دورش کرد و از محلش راندش و او مطرود و طرید شد؛ و "شرید" یعنی جداشده از مردم و کناره گیرنده از آنان و کسی که جای ثابتی ندارد و به بلاد مختلف می‌رود، زیراکه ترس و وحشت دارد.»[۲] ▪️علامه مجلسی رحمه‌الله نیز به توضیح بالا اضافه می‌کند: «"مَوْتور" کسی است که شخصی از عزیزانش را کشته‌اند و تنها مانده. هنگامی که عزیزش را بکُشی و او را تنها بگذاری. پس او را وترالمَوتور گویند.» (کنایه از خونخواهیِ امام عصر(عج) درباره پدر و اجدادش علیهم السلام.)[۳] ▪️محدث نوری رحمه الله در معنای «الشرید» می‌گوید: «رانده شده از مردمی که آن حضرت را نشناختند و قدر وجود نعمت او را ندانستند و در مقام شکرگزاری و مقام حقش برنیامدند؛ بلکه پس از این که از دست یافتن بر او ناامید شدند، به قتل و آزار ذرّیه طاهره ایشان پرداختند و به کمک زبان و قلم، سعی بر بیرون راندن نام و یاد او، از قلوب و اذهان مردم کردند.»[۴] منابع: [۱]. الكافی، ط - الإسلامي، ج ١ ص ٣٢٣؛ كمال الدين و تمام النعمة، ج ١ ص ٣١٨. [۲]. شرح الکافی، ج ٦ ص ١٩٧. [۳]. مرآة العقول، ج ٣ ص ٣٨٢. [۴]. نجم الثاقب، ص ۷۸.
هدایت شده از مسجد مقدس جمکران
🏳 پویش قرائت زیارت آل یس به نیت تعجیل فرج 🗓 زمان: از شنبه 8 بهمن تا نیمه شعبان به مدت چهل روز 💡یادآوری هرروزه در صفحات مجازی مسجد مقدس جمکران 🆔 @jamkaran_ir 🌐 www.jamkaran.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴🔵 شهیدے کہ امام زمان کفنش کرد. شهیدے بود کہ همیشہ ذکرش این بود، نمےدونم شعر خودش بود یا غیر... یابن الزهرا یا بیا یک نگاهے به من کن  یا به دستت مرا در کفن کن از بس این شهید به امام زمان (عجل اللہ تعالے فرجہ) علاقہ داشت به دوست روحانے خود وصیت مےکند. اگر من شهید شدم دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانے کنے... 🔹 روحانے مےگوید: ما از جبهہ برگشتیم وقتے آمدیم دیدیم عکس شهید را زده اند. پیش پدر و مادرش آمدم گفتم: این شهید چنین وصیتے کرده است آیا من مےتوانم در مجلس ختم او سخنرانے کنم؟ و آنان اجازه دادند... 🔹 در مجلس سخنرانے کردم بعد گفتم ذکر شهید این بوده است: یا بن الزهرا یا بیا یک نگاهے به من کن یا به دستت مرا در کفن کن 🟣 وقتی این جملہ را گفتم، یک نفر بلند شد و شروع کرد فریاد زدن. وقتی آرام شد گفت: من غسال هستم دیشب آخرهاے شب به من گفتند یکے از شهدا فردا باید تشییع شود و چون پشت جبهہ شهید شده است باید او را غسل دهے ✨وقتے کہ مےخواستم این شهید را کفن کنم دیدم یک شخص بزرگوارے وارد شد گفت: برو بیرون من خودم باید این شهید را کفن کنم. ❓من رفتم در وسط راه با خود گفتم این شخص که بود و چرا مرا بیرون کرد؟؟؟ 🌸با عجلہ برگشتم و دیدم این شهید کفن شده و تمام فضاے غسالخانہ بوے عطر گرفته بود. از دیشب نمےدانستم رمز این جریان چه بود. اما حالا فهمیدم ...نشناختم... 📚 منبع: کتاب روایت مقدس صفحه ۹۶ به نقل از کتاب "میر مهر" حجه الاسلام پور سیدآقایی ص ۱۱۷ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم تعالی نام رمان: سنگینی نگاه های زیادی رو به خودم حس می‌کردم، اما مثل همیشه مشغول کارم شدم و سعی کردم امشبم یه جوری سر کنم تا فردا شب... بالاخره من دوروز در هفته بیشتر نمیام به این مهمونی ها و این دو شبی هم که میام پول خوبی میگیرم و باهاش میتونم زندگیم رو سپری کنم. از کاری که می‌کردم دیگه واقعا خسته شده بودم، کارم فقط شده بود رفتن از این مهمونی به اون مهمونی و پوشیدن لباسهای جلف و دادن ا..ب..ج..و به مهمون ها..! دوست نداشتم این کارا رو کنم اما مجبور بودم بعضی وقت‌ها وقتی می‌رفتم پارک و دختر بچه های کوچولو رو میدیدم واقعا بهشون حسودیم میش اونا حسرت گفتن پدر رو نمیخوردن حسرت نداشتن خانواده رو نداشتن و ... اگه منم خانواده ای داشتم مجبور نبودم تا آخر شب بیرون باشم و کار کنم اون با این وضع! با صدای شهاب به خودم اومدم گفت: - امروزم کارت خوب بود میتونی بری، پول رو میریزم به حسابت خیالت راحت باشه، تاکسی پایین منتظره.. خیالم از بابت شهاب راحت بود بخاطر همین گفتم: - باشه، ممنون موهام و بالا بستم و شالم رو سرم کردم یه مانتو بلندم روی لباسم انداختم تا بیشتر از این اونا با نگاهای کثیفشون نگاهم نکنن. رفتم پایین که یه تاکسی دیدم اما چون زیادی تاریک بود نتونستم راننده رو خوب ببینم سوار شدم و آدرس خونه رو گفتم چشمی گفت و حرکت کرد. نویسنده: فاطمه سادات https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: # راهنمای_سعادت همین که حرکت کرد منم از خستگی زیاد چشمام رو روی هم گذاشتم. بعداز ده دقیقه دوباره چشام رو باز کردم آخه احساس بدی داشتم از شیشه که بیرون و نگاه کردم همه جا تاریک بود اما می‌تونستم بفهمم داره راه رو اشتباه می‌ره. رو کردم سمت راننده و گفتم: - آقا داری راه رو اشتباه میری! ماشین و نگه داشت و برگشت سمتم با دیدن قیافش جیغی کشیدم آخه خیلی زشت بود و جای بخیه بزرگی روی صورتش بود گفت: - هرچی جیغ بزنی فایده ای نداره خانوم کوچولو اینجا هیچکس نیست. با ترس در ماشین و باز کردم و خواستم فرار کنم که بازم گفت: - هرکاری کنی فایده نداره، اینجا مگسم پر نمیزنه بعدشم زد زیر خنده! داشتم وحشت میکردم آخه به کدوم گناه این بلا ها باید سر منِ بدبخت بیاد آخه! داشت میومد جلو و خودش و بهم می‌رسوند منم که از ترس نمی‌تونستم از جام تکون بخورم دیگه کم کم داشت اشکم در میومد. اومد جلو و شالم رو درآورد و پرت کرد موهای طلاییم رو توی دستش گرفت و گفت: - عجب جوجه رنگی خوشگلی شکار کردم. میخواست بیاد جلو تر که یک دفعه نوری خورد به چشمش و موهام رو ول کرد. با صدای بلندی گفت: - لعنت بهش! با وحشت پشت سرم رو نگاه کردم که دیدم یه نفر از ماشینش پیاده شد و داره میاد سمت ما..! میترسیدم که اون همدست اون یارو باشه و خبرش کرده باشه بخاطر همین از ترس به خودم پیچیدم و هق هق گریه می‌کردم چون هیچ کمکی از دستم برنمیومد. اومد جلو و با اون مرده درگیر شد. درگیریشون شدید بود اما اون مرده که جوون تر میزد انگار خیلی وارد بود و اون مردک بی همه چیز و چنان زد که بیهوش شد افتاد رو زمین... رفت سمت شالم و برداشتش و اومد سمت من، گرفتش رو به روی صورتم و خودش سرش رو پایین انداخت. فهمیدم که از اون آدمای مذهبیه بخاطر همین کمی اطمینان خاطر پیدا کردم چون مطمئن بود این مثل اون آدم کثیف نیست. شالم رو سرم کردم و اشک صورتم رو پاک کردم و گفتم: - واقعا ممنونم اگه شما نبودید معلوم نبود چه بلایی سر من میاد خیلی خیلی ممنونم! روش و از من برگردوند و گفت: - کاری نکردم خواهرم وظیفه بود لطفا جلوی مانتو تون رو بپوشونید در شأن شما نیست این موقع شب با این وضع اینجا باشید. من میتونم شما رو برسونم پس سریع تر بلند شید تا بیهوشه فرار کنید. اصلا منظورش رو متوجه نمی‌شدم آخه چه خواهری! چه وظیفه ای! بی حال از رو زمین بلند شدم و لنگ لنگان به سمت شماشینش رفتیم. نمی‌دونستم چم شده سرم گیج می‌رفت بدنم داغ بود اما از سرما یخ زده بودم. به زور سوار شدم و در رو بستم که یک دفعه دنیا دور سرم چرخید و همه جا سیاه شد. نویسنده: فاطمه سادات https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: (از زبان محمد) سوار شدم و ماشین و روشن کردم گفتم: - خانم لطفا ادرستون رو بدید؟ وقتی دیدم جوابی نمی‌ده سرم رو برگردوندم و دیدم بیهوشه! عجب گیری کردما حالا چکار کنم با این وضعشم نمیشه بردش بیمارستان یا حتی بهش نزدیک شد. از طرفی هم دلم براش می‌سوخت بنظر نمیومد سنی هم داشته باشه! اگه بیشتر از این وقت تلف میکردم نمی‌دونستم چه بلایی سر این دختر میاد پس به سمت خونه حرکت کردم، مطمئن بودم فاطمه می‌تونه کمکش کنه چون دانشجوی پزشکی بود با سرعت به سمت خونه حرکت کردم ساعت سه شب بود که رسیدم. پیاده شدم و زنگ در رو زدم. یکدفعه در باز شد و فاطمه و مامان و بابا دم در حاضر شدن تعجب کردم! فاطمه گفت: - خوب نیست یه زنگ بزنی خبری از حالت به ما بدی تو مامانو نمیشناسی؟! گفتم: - دورت بگردم همه چی رو توضیح میدم فقط تو اول به داد این دختر برس! بعدش به ماشین اشاره کردم. همه روشون رو سمت ماشین کردن فاطمه زود رفت و دستش رو گذاشت رو پیشونیه دختره و گفت: - مامان بیا کمک این دختر حالش خیلی خرابه! مامان و فاطمه از توی ماشین بلندش کردن و بردنش تو خونه... بابا که تا اون لحظه توی شُک بود و چیزی نمی‌گفت با رفتن مامان و فاطمه به خودش اومد و گفت: - محمد، این دختر کیه؟ چرا انقدر حالش بد بود؟ چرا نبردیش بیمارستان؟ از خستگی داشتم از حال می‌رفتم اما گفتم: - بابا جان بزار ماشین و پارک کنم بیام داخل همه چی رو تعریف می‌کنم. - باشه پسرم بابا که رفت داخل منم ماشین و پارک کردم و رفتم پیششون! مامان و فاطمه داشتن به دختره میرسیدن که همه شون رو صدا زدم. وقتی اومدن نشستن گفتم: - ببینید می‌دونم الان خیلی تعجب کردید و خیلی سوال دارید پس بزارید قبل از اینکه چیزی بگید همه رو جواب بدم. من داشتم از پایگاه برمیگشتم که با نور ماشین دیدم یه زن رو زمین افتاده و یه مرد داره بهش نزدیک میشه و موهاش رو می‌کشه رفتم نزدیک و نجاتش دادم و اون مردک و بیهوش کردم تا فراریش بدم نمی‌دونم چکارش بود اما پیر میزد دختره هم همینطور داشت گریه میکرد توی تاریکی هم خوب نتونستم ببینمش اما خیلی ضایع بود وضع بدی داره بخاطر همین سرم و زمین انداختم و شالش رو بهش دادم که سرش کنه گفتم میرسونمش حتی تا وقتی سوار ماشین شد چیزیش نبود اما همین که خواستم آدرس خونشون رو بپرسم دیدم بیهوش افتاده و داره عرق می‌ریزه صورتشم قرمز شده! این تمام ماجرا بود. ادامه دارد..♥️ نویسنده: فاطمه سادات https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: بعداز تموم شدن صحبتام نفس عمیقی کشیدم، مامان که تا اون لحظه ساکت بود گفت: - بمیرم براش حتما خیلی گریه کرده، فقط نمی‌دونم اون موقع شب چرا با همچین لباسی اونجا بوده! بهشم نمیاد بیشتر از شانزده یا هفده سالش باشه! فاطمه با تأیید حرف مامان گفت: - اره دقیقا، شبیه این عروسکای خارجیه! داداشی کار خوبی کردی زود رسوندیش وگرنه تبش بیشتر میشد تشنج می‌کرد. تا من برم ببینم الان چطوره! وقتی فاطمه رفت مامانم پشت سرش بلند شد و رفت کمکش کنه. بابا هم رو کرد سمت منو گفت: - آفرین پسرم کار خوبی کردی نجاتش دادی، کار خدا بی حکمت نیست! اگه تو دیروز میومدی خونه و امروز برات گرفتاری پیش نیومده بود که تا این وقت توی پایگاه باشی معلوم نبود به سر این دختر چی میاد و سرنوشتش چی میشد. بعدشم شب بخیر گفت و رفت بخوابه! بابا درست می‌گفت واقعا خداروشکر! با صدایی که مامان و فاطمه بشنون منم شب بخیری گفتم و رفتم که بخوابم امروز به اندازه کافی خسته شده بودم تصمیم گرفتم بقیه کارا رو به مامان بسپرم و بخوابم. (از زبان راوی) دخترک داستان ما خیلی سختی کشیده بود مادرش رو توی سن نه سالگی بخاطر سرطان از دست میده پدرش هم دوسال بعداز مادرش توی تصادف میمیره و اون تنهای تنها میشه خانواده مادری و پدریش هم بهش نزدیک نمی‌شدن چون از قبول کردن سرپرستی نیلا عاجز بودن! اما نیلا هیچوقت کم نیاورد و ادامه داد چون به مادرش قول داده بود با این حال بعضی وقتها اونم خسته میشد از ادامه دادن، اما با یادآوری حرف های مادرش به خودش دلداری میداد. نیلا زیبایی بی مثالی داشت او این زیبایی را از مادرش به ارث برده بود موهای طلایی رنگ و بلند با چشمانی همچون رنگ دریا! او از زیباییش برای درآوردن پول استفاده میکرد شهاب اونو گول زده بود اما خودش خبر نداشت و شهاب رو تنها فرد ارزشمند زندگی اش می‌دید اما خبر نداشت چه کلکی به او زده تا اینکه امشب با این بلایی که به سرش نازل شد فهمید که شهاب پست تراز این حرف هاست. (از زبان نیلا) با حس گرمی دستی روی دستام چشام رو آروم باز کردم. ادامه دارد..♥️ نویسنده: فاطمه سادات https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از امشب هر شب ساعت رمان در کانال قرار داده خواهد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد @zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀 پارت۱۰📚 ورزش باستانی بارها ميديدم ابراهيم، با بچههائي که نه ظاهر مذهبي داشــتند و نه به دنبال مسائل ديني بودند رفيق ميشــد. آنها را جذب ورزش ميکرد و به مرور به مسجد و هيئت ميكشاند. يکي از آنها خيلي از بقيه بدتر بود. هميشــه از خوردن مشروب و کارهاي خلافش ميگفت! اص ًال چيزي از دين نميدانســت. نه نماز و نه روزه، به هيچ چيــز هم اهميت نميداد. حتي ميگفت: تا حاال هيچ جلســه مذهبي يا هيئت نرفته ام. به ابراهيم گفتم: آقا ابرام اينها کي هستند دنبال خودت ميياري!؟ با تعجب پرسيد: چطور، چي شده؟! گفتم : ديشــب اين پسر دنبال شما وارد هيئت شــد. بعد هم آمد وکنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت ميکرد. از مظلوميت امام حسين وکارهاي يزيد ميگفت. اين پسرهم خيره خيره و با عصبانيت گوش ميکرد. وقتي چراغها خاموش شد. به جاي اينکه اشك بريزه، مرتب فحشهاي ناجور به يزيد ميداد!! ابراهيم داشت با تعجب گوش ميکرد. يكدفعه زد زير خنده. بعد هم گفت: عيبي نداره، اين پسر تا حاال هيئت نرفته و گريه نکرده. مطمئن باش با امام حسين که رفيق بشه تغيير ميكنه. ما هم اگر اين بچه ها رو مذهبي کنيم هنر کرديم.
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
#سلام‌بر‌ابراهیم۱🍀 پارت۱۰📚 ورزش باستانی بارها ميديدم ابراهيم، با بچههائي ک
🌸 پارت۱۱ ورزش باستانی دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه کارهای اشتباهش را کنار گذاشت . او یکی از بچه های خوب ورزشکار شد . چند ماه بعد و در یکی از روزهای عید ، همان پسر را دیدم . بعد از ورزش یک جعبه شیرینی خرید و پخش کرد . بعد گفت : رفقا من مدیون شما هستم ، من مدیون آقا ابرام هستم . از خدا خیلی ممنونم . من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و ... ما هم با تعجب نگاهش می کردیم . با بچه ها آمدیم بیرون ، توی راه به کارهای ابراهیم دقت می کردم . چقدر زیبا یکی یکی بچه ها را جذب ورزش می کرد ، بعد هم آن ها را به مسجد و هیئت می کشاند و به قول خودش می انداخت تو دامن امام حسین (ع) . یاد حدیث پیامبر(ص) به امیرالمومنین(ع) افتادم که فرمودند : 《 یا علی ، اگر یک نفر به واسطه تو هدایت شود از آنچه آفتاب بر آن می تابد بالاتر است . 》 ••••• از دیگر کارهائی که در مجموعه ورزش باستانی انجام می شد این بود که بچه ها به صورت گروهی به زورخانه های دیگر می رفتند و آنجا ورزش می کردند . یک شبِ ماه رمضان ما به زورخانه ای در کرج رفتیم . آن شب را فراموش نمی کنم . . ادامہ دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنام خالق هستے" در داستان حضرت یوسف در دو جا حضرت یعقوب به پسرانش که می‌گویند، یوسف را گرگ دریده و پیراهن خونی یوسف را به او می‌دهند، می‌گوید... 💚در هر صورت کنم، که بر رفع این بلیّه که شما اظهار می‌دارید بس خداست که مرا یاری تواند کرد... 💚پس من باز هم راه صبر نیکو پیش گیرم، که امید است خدا همه ایشان را به من باز رساند، که او خدایی دانا و درستکار است. یعنی خواهم کرد خالی از بی تابی امیدوارم خدا همه آنچه را که از من گرفته است به من برگرداند این آیات از زبان حضرت یعقوب علیه السلام نهایت توحید و واگذاری امور به خداوند است.... صبر جمیل صبری است که توام با ناسپاسی خداوند نباشد. بنده ای که صبر جمیل پیشه کرده در مصیبت و بلاخدا را متهم به ظلم نمی کند بلکه در حالی بسر می برد که باور دارد از خدا جز خیر به او نمی رسد. کسی که صبر جمیل دارد ممکن است با خدا درد دل کند و از خدا یاری بخواهد همان گونه که حضرت یعقوب(ع) با خدا راز و نیاز می کرد؛ اما هرگز از خدا شکایت ندارد . می داند که همه چیز و هر گشایشی در دست خداست. سوره یوسف 🌿 آیه 18 و 83
‍ 🌿💕🌿💕🌿 🌻زمانی که شما آرامش خود را حفظ کنید.شرایط عوض می شود و همه چیز درست می شود نگرانی هیچ چیز را بهتر نمی کند. ناامید بودن توجه خدا را جلب نمی کند . التماس کردن به خداوند و یادآوری اینکه چه چیزی اشتباه است فقط ما را افسرده تر می کند. 👌مشکل را از تخت پادشاهی پایین بکشید و خداوند را به تخت پادشاهی بازگردانید 🍂اگر بیشتر راجع به مشکلاتتان صحبت کنید پس شما چیز اشتباهی را به تخت پادشاهی گذاشته اید. 🍀جایی برای خودتان بنویسید مشکل عزیز ،خدای من خیلی بزرگتر از توست. 🌾گاهی اوقات به خاطر چیزهایی که دوست نداریم به خداوند شکایت می کنیم 😡خدایا این مردم در سر کارواقعا اعصاب من و خرد می کنند. 😫خدایا کمرم ۶ سال است درد می کند 😰خدایا قیمتها خیلی بالاست. 👈به جای اینکه این موارد را دائما به خداوند یاداوری کنید 💕یکبار هم به او بگویید خدایا تو از همه شرایط من اگاهی ،اما میخواهم به تو بگویم دوستت دارم ،به تو اعتماد دارم و از تو متشکرم که من را به جایی که باید باشم رسانده ای.
✨ثواب قرائت و تدبّر در آیات قرآن کریم امروز را هدیه میکنیم به حضرت صاحب الزمان(عج) وان شاء الله برای تعجیل درفرج وعاقبت بخیرشدنمان در تمام لحظات زندگی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥ السَّلاَمُ‌عَلَى وَارِثِ‌الْأَنْبِيَاءِ وَ خَاتِمِ‌الْأَوْصِيَاءِ «صبح» یعنی یک فرصت دوباره؛ فرصت دوباره خدا به من، 🌸تا لبخند روی لبهای شما بنشانم! لبخند شما، زیباترین رویای هر روز من است🌿 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ الفرج ❣https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
1_1861354433.mp3
8.21M
یادت باشه، اول‌ امام‌ زمان تو رو یاد می‌کنه بعد تو یاد‌ِ امام‌ زمان میفتی... 🌼 صوت قرائت
حمید ( برادر شهید مهدی باکری ) در اول آذر ۱۳۳۴ در ارومیه بدنیا آمد. پدرش کارمند کارخانه قند ارومیه و مادرش خانه دار بود که ۱۸ ماه بعد از تولد او بر اثر حادثه رانندگی فوت کرد . ششمین فرزند خانواده باکری بود و دوران مدرسه را در ارومیه گذراند و با وجود اینکه دانشگاه قبول شد اما بنا به پیشنهاد آقا مهدی تصمیم گرفت به سربازی برود . سربازی اش در یکی از ژاندارمری های اطراف ارومیه بود . چون خانواده زیر نظر ساواک بود ، پدر فعالیت های سیاسی آنها را ممنوع کرده بود . بعد از تمام شدن خدمت ، یک سال همراه آقا مهدی به تبریز رفت و فعالیت های خود رو علیه نظام شاهنشاهی از همین دوره شروع کرد . در سال ۵۵ ابتدا به ترکیه رفت ، سپس برای ادامه تحصیلات راهی کشور آلمان شد اما یک هفته بیشتر سر کلاس حاضر نشد . با استقرار سید روح ‌الله خمینی در حومه پاریس ، تحصیل در آلمان را رها کرد و عازم فرانسه شد . در پاریس مأموریتی جدید به او دادند . عازم سوریه و لبنان شد تا دوره آموزش نظامی را بگذراند . در این کشورها جنگ های شهری ، چریکی و روش های سازماندهی و شیوه ساختن بمب های دستی را یاد گرفت . در همین دوران به کمک چند تن از دوستان اسلحه وارد ایران کردند و در این راه آقا مهدی ، یاور بزرگی بود . حمل و پنهان کردن سلاح ها تا مرز ترکیه به عهده حمید بود و انتقال آنها تا تبریز به آقا مهدی محول شده بود . با پیروزی انقلاب سریع به ایران برگشت و سال ۵۸ عضو سپاه پاسداران شد . با شروع جنگ مثل خیلی ها ، عازم خوزستان شد و در این مدت چند ماه هم همراه آقا مهدی در جهاد سازندگی فعالیت می کرد . در بحبوحه جنگ و در اواخر دی ۵۸ با خانم فاطمه چهل امیرانی ازدواج کرد و صاحب دو فرزند به نام های احسان و آسیه شدند . در عملیات های حصر آبادان ، رمضان ، فتح المبین ، بیت المقدس ، والفجر یک ، والفجر دو حضور داشت و جانشین فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا بود . در عمليات فاتحانه خيبر با اولين گروه پيشتاز كه قبل از شروع عمليات بايستی مخفيانه در عمق دشمن پياده می ‌شدند و مراكز حساس نظامی را به تصرف در می ‌آوردند و كنترل منطقه را در دست می ‌گرفتند ، عازم و در ساعت ۱۱ شب چهارشنبه ۳ اسفند ۶۲ شروع عمليات خيبر بود كه با بی سيم خبر تصرف پل مجنون ، در عمق ۶۰ كيلومتری عراق را اطلاع داد . پلی كه با تصرف كردن آن دشمن متجاوز قادر نبود نيروهای موجود در جزاير را فراری دهد و يا نيروی كمكی برای آنها بفرستد ، در نتيجه تمام نيروهايش در جزاير كشته يا اسير شدند و اين عمل ، ضمانتی در موفقيت اين قسمت از عمليات بود و عاقبت با دو روز جنگ شجاعانه در مقابل انبوه نيروهای زرهی دشمن ، فقط با نارنجك و آرپی جی و كلاش ولی با قلبی پر از ايمان و عشق به شهادت ، در حفظ آن پل مهم جنگيدند و در همانجا به لقاء‌الله پيوست و شهید شد و پیکرش هرگز برنگشت ... 📕 سایت هادیون « اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا