🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
برگردنگاهکن
پارت370
بعد از رفتن مهمان ها علی دستم را گرفت و به طرف کوچه برد.
–حالا نوبت غافلگیریه.
از در که بیرون رفتیم، دیدم ماشینش را گل زده برای این که با هم دوری در شهر بزنیم.
هیجان زده لبخند زدم.
–وای علی! فکر نمی کردم دور دور هم بریم! تو کی وقت کردی ماشین رو گل بزنی؟!
–دیگه، دیگه.
مادر نگران نگاهم کرد.
علی رو به مادر گفت:
–مامان جان، بقیه رو هم صدا می زنید تا بریم؟
همین که داخل ماشین نشستیم دیدم خانوادههایمان همه از خانه بیرون آمدند و سوار ماشینها شدند. انگار هماهنگ بودند.
محمد امین و بچه ها سوار ماشین آقا رضا شدند، مادر علی و نرگس خانم هم سوار ماشین آقا میثاق. رستا هم با مادر و نادیا و لعیا و ساره، سوار ماشین پدر شدند. پدر در خانه پیش مادربزرگ ماند و رستا رانندگی میکرد. رستا نوزادش را هم به مادربزرگ سپرد.
همه از این خیابان گردی خوشحال بودند ولی من خوشحالتر، نه فقط به خاطر خیابون گردی برای این که علی دیگر کنارم خواهد بود برای همیشه. دیگر برای دیدنش مجبور نبودم هفت خان رستم را طی کنم.
علی دستم را گرفت و به لب هایش نزدیک کرد و با تعجب نگاهم کرد.
–هنوز تبت نیفتاده؟!
در جوابش فقط لبخند زدم و دستش را به طرف خودم کشیدم و روی قلبم گذاشتمش.
علی هم لبخند زد.
–ممنونم که این قدر تحمل میکنی، من این ویروس لعنتی رو گرفتم میدونم چقدر سخته. الهی هر چی درد داری بیفته تو جون من.
زمزمه کردم:
–خدا نکنه.
تقریبا نیم ساعتی از این خیابان به آن خیابان می رفتیم. تا این که علی جلوی یک پارک نگه داشت.
–این جا یه پارک خلوته که مگس توش پر نمی زنه از قبل نشونش کردم.
به اون دوستت بگو لطفا بیاد این جا، چند تا عکس، هم جفتی و هم دورهمی و خونوادگی ازمون بگیره. فضاش بازه، فکر نکنم مشکلی پیش بیاد.
با خوشحالی گفتم:
–چه فکر خوبی! امروز اصلا با خونوادههامون عکس ننداختیم.
علی تو فوقالعادهای!
من و علی و لعیا و ساره جلوتر رفتیم علی به بقیه گفت که همان جا منتظر بمانند تا ما برگردیم. پارک زیبایی بود.
جلوتر که رفتیم یک پل چوبی بود که با لامپ های رنگی تزیین شده و با درخت های تنومندی که دور تا دورش بود پوشیده شده بود. علی گفت:
–بریم روی اون پل عکس بندازیم.
بعد از آن جا رفتیم به قسمتی از پارک که از همه جا روشن تر بود.
لعیا از من و علی چند عکس گرفت.
حتی پیشنهاد داد چند دقیقهای با هم قدم بزنیم و او فیلم بگیرد.
لعیا در هر شرایطی حواسش به چادرش بود که کنار نرود همین موضوع باعث شده بود که علی هم معذب نباشد.
چند عکس دسته جمعی هم انداختیم و سعی کردیم باز هم فاصلهها را رعایت کنیم. انگار در هر شرایط، کسی کرونا را فراموش نمیکرد.
لعیا که دیگر شده بود همه کاره ی من پرسید:
–پس برادر شوهرت کو؟
دامن لباس عروسم را جمع کردم.
نرگس گفت: نشست تو ماشین. نیومد که عروس خانم راحت باشه.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت371
لعیا لبخند زد.
–چه با شعور! بعد هم خندید و با لحن شوخی گفت:
–امشب حسابی برات عکاسی کردما، فقط مونده بود از ماشین آویزون بشم و از چرخای ماشینتون فیلم بگیرم.
یکی از گل های دسته گلم را از جایش درآوردم و به طرفش گرفتم.
–تو امشب برای من خواهری کردی. خدا مثل یه فرشته تو رو از آسمون برام فرستاد. خدا برای بچه هات حفظت کنه. راستی کاش میاوردی شون.
–در برابر لطفای تو که کاری نکردم. بچههام خونه هستن. دختر بزرگم پیششونه.
لبم را گاز گرفتم.
–وای، بیشام موندن که!
–نه بابا، مامانت کلی برای من و ساره غذا و کیک گذاشته که ببریم. فکر کنم تا یک هفته باید شام عروسی بخوریم.
موقع برگشت احساس رضایت داشتم و بابت همه چیز از علی تشکر کردم.
گلویم حسابی خشک شده بود و سرفه هایم بیشتر شده بود.دیگر حتی نای حرف زدن نداشتم. علی نگران نگاهم کرد و بطری آب را مقابلم گرفت.
–حالت چطوره؟ یهکم آب بخور عزیزم.
جرعهای از آب خوردم.
–احساس میکنم کل بدنم آتیش گرفته.
دستم را گرفت.
–تبت خیلی بالا رفته، باید بریم درمانگاه.
با تمام قدرت دستش را فشار دادم.
–نه، برم یه دوش بگیرم خوب می شم. همان جا سرم را به صندلی تکیه دادم و پلک هایم روی هم افتاد.
با ترمز ماشین تکانی خوردم و به سختی چشمهایم را باز کردم و نگاهم را در اطراف چرخاندم.
علی روی صورتم خم شد و دستش را روی پیشانیام گذاشت و با نگرانی گفت:
–بیا بریم این لباسارو عوض کن ببرمت بیمارستان، خیلی داغی. فکر کنم دوباره باید سرم بزنی.
بعد هم خودش پیاده شد و ماشین را دور زد و در را باز کرد.
هنوز پایم را روی زمین نگذاشته بودم که لعیا و ساره خودشان را به من رساندند تا خداحافظی کنند.
لعیا وقتی حال زارم را دید رو به ساره پچ پچ کرد.
–کاش بگی هلما بیاد براش دوباره سرم بزنه.
علی که این حرف را شنید بلند گفت:
–نه، زنگ نزنید. می برمش بیمارستان.
مادر نزدیک آمد و با استرس پرسید:
–چی شده؟ بعد نگاهش را به چشمهایم داد.
–دوباره حالت بد شده؟
لعیا گفت:
–دوباره چیه حاج خانم؟ تلما کرونا داره حداقل یک هفته باید استراحت کنه نه این که بره همه کاری بکنه جز استراحت.
مادر بغض کرد.
–الهی بمیرم. بعد رو به علی عاجزانه پرسید:
–چیکار کنیم علی آقا؟
علی همان طور که کمکم میکرد پیاده شوم گفت:
–نگران نباشید. لباسشو که عوض کرد می برمش بیمارستان. یه سرم بزنه بهتر می شه ان شاءالله.
نالیدم.
–نه، بخوابم خوب می شم.
از پلهها که پایین میرفتیم سنگینی ام را روی علی انداخته بودم نمیتوانستم روی پاهایم بمانم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت372
وارد خانه که شدیم علی پاهایم را از روی زمین کند و مرا در آغوشش گرفت و به سینهاش فشرد و زمزمه کرد:
–خدایا کمکش کن.
بوی عطرش بیداد میکرد، ناگهان ضربان قلبم آن قدر زیاد شد که احساس کردم میخواهد از قفسهی سینهام بیرون بزند.
داغی بیشتری در تنم احساس کردم .
همین که مرا روی تخت گذاشت چشمهایم را باز کردم.
زیر لب خدا را شکر کرد و صورتم را قاب کرد.
–تو که من رو ترسوندی دختر. خوبی؟!
چشمهایم را باز و بسته کردم.
شروع به باز کردن گیرههای موهایم کرد و گفت:
–می تونی بری یه دوش بگیری؟
نگاهم را در صورتش چرخاندم.
چند قطره عرق روی پیشانی اش بود دست دراز کردم و با گوشهی توری که به موهایم وصل بود پاکشان کردم.
لبخند زد و خم شد و پیشانیام را بوسید.
–نبینم حال ندار باشی، نصف عمر شدم. آخه تو که همین نیم ساعت پیش با خنده و شوخی داشتی عکس مینداختی یهو چت شد؟
لبخند زورکی زدم.
–از خستگیه، یه دوش بگیرم و بخوابم خوب می شم.
سرش را تکان داد.
–ان شاءالله. ببخش که باید برای حمام بری حیاط. می دونم خیلی سخته اما چارهای نیست.
به سختی بلند شدم و نشستم.
–تو ببخش که امروز وبال گردنت بودم، یعنی یه جورایی وبال گردن همه بودم.
اخم مصنوعی کرد و گیرهی دیگری از موهایم بیرون کشید و روی میز کنار تخت گذاشت.
–تو تاج سرمی خانم خانما. تو تمام زندگیمی، میفهمی؟
از خجالت نگاهم را زیر انداختم.
–باید لباسم رو عوض کنم و یه لباس گرم بپوشم.
با تعجب نگاهم کرد.
–تو این گرما؟!
–نمیدونم چرا سردمه.
علی با نگرانی گفت:
–از ضعیفی بدنته، احتمالا گردش خون توی بدنت کُند شده.
علی کمکم کرد تا لباس عروس را از تنم بیرون آوردم و یک لباس راحتی پوشیدم. بعد حولهام را به دستم داد.
–می خوای باهات تا جلوی در حموم بیام؟
نگاهی به بیرون انداختم.
–هنوز از حیاط صدا میاد کسی هست؟
همان طور که تور سرم را تا میکرد گفت:
–غریبه نیستن. مامانت و رستا خانم دارن حیاط رو جمع و جور می کنن.
–بچه ها رفتن؟
–اگر منظورت دوستات هستن، آره. وقتی دیدن تو بیحالی نتونستن خداحافظی کنن، گفتن فردا زنگ می زنن. خدا به این دوستت لعیا خانم خیر بده خیلی کمک کرد. راستی کجا باهاش آشنا شدی تا حالا ندیده بودمش؟!
من و منی کردم و گفتم:
–حالا بذار برم دوش بگیرم برات توضیح می دم. هنوز فروشندگی در مترو را برایش نگفته بودم.
بعد از گرفتن دوش تبم کمی پایین آمد ولی حال عمومیام تغییر نکرده بود.
پردهی توری را کنار زدم و نگاهی به تخت انداختم.
علی لباس هایش را عوض کرده بود و روی تخت خوابیده بود.
کاملا معلوم بود که حسابی خسته شده. چند سرفهی پیدر پی که یهو به سراغم آمد باعث شد چشمهایش را باز کند. با دیدن من پرسید:
–بهتری؟
بهتر نبودم ولی سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
اشاره ای به لیوان روی میز کرد.
–اون رو بخور، جوشونده س. باید بریم بیمارستان.
سرم را تکان دادم.
–نیازی نیست. با استراحت بهتر می شم.
چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد.
برای اولین بار بود که میخواستم کنارش دراز بکشم، خیلی برایم سخت بود. لیوان جوشونده را برداشتم و برای خوردنش آن قدر وقت کشی کردم که دوباره خوابش برد.
برای این که دوباره بیدار نشود آرام بالشتم را برداشتم و روی زمین دراز کشیدم.
لیلافتحیپور
بنـــام خـــالق آسمانها و زمین"
بنام خــــــــــدا...
🚘 وقتی یه ماشین از یه شرکتی میخری
اگه خراب بشه فقط به تعمیرگاه مُجاز همون شرکت مراجعه میکنی.میشه بپرسم چرا؟!
چون خودشون ساختن، هم قطعاتش رو دارن و هم به همهی جزئیات ماشین اشراف دارند
حالا خدا ما رو خلق کرده
از ضعفها
و قوتهای💪ما خبر داره
و خوب میدونه با چی آروم میشیم
📣 حالا همین خدا میگه:
آرامش تو در اینه که به یاد منِ خدا باشی❤️
هرچه بیشتر یادم کنی👈آرامش بیشتر داری
🦋أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ*
آگاه باشید، تنها با یاد خدا دلها آرامش مییابد!
سوره رعد 28🌿
💚دعای بسیار زیبا از حضرت علی علیه السلام، که توصیه شده به جهت #پاکسازی_روح بعد از هر نماز بخوانیم.
💌يا مَنْ لا يَشْغَلُهُ سَمْعٌ عَنْ سَمْعٍ يا مَنْ لا يُغَلِّطُهُ السّآئِلُونَ
💚اى آنكه او را شنيدنى از شنيدن ديگر منصرف نمى كند،
اى آنكه خواهندگان او را به اشتباه نمى اندازند،
💌وَيا مَنْ لا يُبْرِمُهُ اِلْحاحُ الْمُلِحّينَ اَذِقْنى بَرْدَ عَفْوِكَ وَمَغْفِرَتِكَ وَحَلاوَةَ رَحْمَتِكَ
💚اى آنكه اصرار اصراركنندگان او را خسته نمى كند، خنكى گذشت، و آمرزشت و شيرينى رحمتت را به من بچشان.💚
💞﷽ 💞
#قرآن_صبح
✨ثواب قرائت و تدبّر در آیات قرآن کریم امروز را هدیه میکنیم به حضرت صاحب الزمان(عج) وان شاء الله برای تعجیل درفرج وعاقبت بخیرشدنمان در تمام لحظات زندگی.
💫#انتشارش_با_شما👇
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم📿
#نَشـــــــر=صَــــدَقِه جاریِه📲
┄┄┅┅┅❅⏰❅┅┅┅┄┄
410_Page_۲۰۲۳_۱۱_۱۷_۰۹_۴۵_۳۰_۴۱۸.mp3
904.7K
💞﷽ 💞
قرائت و ترجمه صفحه 410
💫#انتشارش_با_شما👇
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم📿
#نَشـــــــر=صَــــدَقِه جاریِه📲
┄┄┅┅┅❅⏰❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور