eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.8هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🚨#فوری 🔺آتش‌بس غزه فردا ساعت ۱۰ آغاز می‌شود 📌«موسی ابومرزوق» از رهبران حماس: آتش‌بس فردا ساعت ۱۰ ب
🔴تعویق توافق آتش‌بس و تبادل اسرا رئیس شورای امنیت داخلی اسرائیل: 🔹توافق تبادل اسرا بین رژیم صهیونیستی و جنبش حماس که در ابتدا قرار بود از صبح امروز آغاز شود، تا روز جمعه به تعویق خواهد افتاد. 🔹آغاز این توافق بین دو طرف پیش از روز جمعه آغاز نخواهد شد. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلتنگی پنج شنبہ است یاد میکنیم ♡ از آنها که وقتشان و مکانشان از ما جداست... یاد میکنیم از آنها که دلتنگشان میشویم♡ یاد میکنیم از آنها که هنوز دوستشان داریم ♡ با ذكر يك فاتحه و يك صلوات🕊🌺 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اینم یه سید حسن نصرالله دیگه در لاهور پاکستان ...❗️ ♦️ چه خبر شده تو دنیا❓❓ 🇵🇸 جهان خسته از ظلم ، در انتظار رفع ظلم و برپایی عدالت است و عدالت در انتظار مهدی (عج) است. 🟢 ألیس الصبح بقریب❓ 🇵🇸 القدس لنا 🇵🇸 النصرلنا https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✍🏼 در کتاب منتخب‌الختوم آمده اگر کسی را مشکلیست که اصلا حل نمیشود شب یا روز جمعه پیوسته بعد از نماز ۱۲۰۰ مرتبه بخواند 《یا اللهُ یا رَبّاهُ یا سَیِّداه》 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وزیر بهداشت: تعداد زیادی از مجروحان غزه برای مداوا به ایران منتقل می‌شوند بهرام عین‌اللهی در گفتگو با خبرنگار خبرگزاری دانشجو: 🔸بلافاصله پس از اعلام آتش‌بس تعدادی زیادی از مجروحان غزه با هواپیما برای مداوا به ایران منتقل خواهند شد. 🔸 نیروهای تخصصی خود را آماده کرده‌ایم که به قاهره بفرستیم تا در رفح مستقر شوند. 🔸تعداد زیادی از نیروهای حوزه سلامت ایران اعلام آمادگی کردند و منتظر هستند که اعزام شوند ولی با توجه به اینکه آنجا امکانات کمی دارد سعی می‌کنیم مجروحان بدحال را به ایران منتقل کنیم در کنار اینکه تیم را هم آنجا مستقر خواهیم کرد. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معجون «صاد» و «صلوات»، برآورنده «حاجات»! از بزرگان نقل شده است: تلاوت سوره مبارکه «ص» در شب جمعه هدیه به روح مطهره حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا علیها افضل صلوات الله با ذکرهای مخصوص در ازدیاد روزی حلال و برآورده شدن حوائج دنیوی و اخروی انشاء الله تعالی بسیار موثر و مجرّب است: با خلوص نیّت توبه نماید، سپس هفتاد مرتبه بگوید: «أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ‏ رَبِّی‏ وَ أَتُوبُ إِلَیه‏»؛ ده بار «یا غنی»، ده بار «یا کریم»، ده بار «یا واسع»، ده بار «یا باسط»، ده بار «یا رحمن»، ۱۱۰ بار «یا وهاب»،۷۰ مرتبه «یا فتاح»، پس از نیّت و گفتن این اذکار، قبل از قرائت سوره «ص» این صلوات را یک بار بخواند «اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة و اَبیها وَ بَعلِها وبنیها المَعصُومینَ وَ السِّرِ المُستَودَعِ فِیها بِعَدَدِ ما أحاطَ بِه عِلمُک»؛ چون سوره مبارکه «ص» ۸۸ آیه است بعد از تلاوت آیه۴۴، صلوات مذکور را یکبار بخواند و بعد از اتمام سوره، صلوات مذکور را یکبار بخواند. پس از آن رزق حلال و دیگر حوائج دنیوی و اخروی مشروع را از خداوند منّان بخواهد و حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا علیها صلوات الله و سلامه علیها را شفیعه و واسطه قرار دهد که انشاء الله برآورده می شود. 📚نسیم های گره‌گُشا، ص ۱۰۵. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
پشیمان می‌شود آن که برای تو نمی‌میرد 😭 بنظرم قشنگتر از این نمیتونست بخونه این شعرو #شب_جمعه #شب_زی
از لحاظ روحی نیاز دارم امام حسین بیاد بهم بگه: من همه چیو دیدم،تو خیلی خسته شدی،از ادما از خودت از همه چی، دیدم که بین زمین و آسمونی و حالِ دلت خوب نیست، دیدم دیگه توان ادامه دادن نداری و خیلی داری تلاش میکنی از این باتلاقی که هستی در بیای، دیدم که هر بار با هر حرفی سریع میشکنی چه حرفایی که نمیخوای به دیگران بگی اما مجبوری بگی چه حرفایی که دیگران بدون درک کردنت و بدون توجه به وضعیتی که داری بهت میگن، دیدم که چقد نیاز داری به یه بغل امن که فقط توش اشک بریزی پاشو بیا کربلا پیش خودم ببینم چیشدی پاشو بیا خودم درستش میکنم برات پاشو بیا خودم بغلت میکنم و اشکاتو پاک میکنم.. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| √ هر وقت ناامید شدی از خودت، این ذکر نجاتت میده! ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| قسمتی از بهشت که فقط بعضی بهشتیا واردش میشن ! ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
بیانیه القسام پیرامون آتش‌بس موقت در غزه 🔹آتش‌بس موقت از فردا راس ساعت ۷ صبح (به وقت فلسطین) اجرایی خواهد شد. 🔹آتش‌بس ۴ روز خواهد بود که طی آن هرگونه اقدام نظامی گردان‌های قسام و گروه‌های مقاومت فلسطین و دشمن صهیونیستی در طول ایام آتش‌بس متوقف خواهد شد. 🔹پرواز هواپیماهای اسرائیلی به طور کامل در جنوب نوار غزه متوقف می‌شود. 🔹پرواز هواپیماهای اسرائیلی در شهر غزه و شمال نوار غزه به مدت ۶ ساعت در روز از ساعت ۱۰ صبح تا ۴ عصر متوقف خواهد شد. 🔹در مقابل هر اسیر اسرائیلی، ۳ اسیر زن و کودک فلسطینی آزاد خواهد شد. 🔹طی ۴ روز آتش‌بس موقت ۵۰ اسیر اسرائیلی اعم از زن و کودک کمتر از ۱۹ سال آزاد خواهند شد. 🔹ورود روزانه ۲۰۰ کامیون مواد غذایی و تجهیزات پزشکی برای همه مناطق در نوار غزه. 🔹ورود روزانه ۴ کامیون سوخت و گاز مایع (پخت و پز) برای همه مناطق در نوار غزه. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت378 نگاهم که به نگاه هلما افتاد. چشم‌هایم گرد شدند. سر چرخاندم و با چشم‌های
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت379 نمی‌دانستم چطور باید دلداری‌اش بدهم. از یک طرف دلم برایش می‌سوخت از طرفی هم به کسایی که از هلما لطمه دیده بودند حق می‌دادم. با مهربانی نگاهش کردم. –گذشته‌ی آدمها چه اهمیتی داره؟ کاری که تو دیروز در حق من کردی رو هیچ کدوم از آدمایی که قضاوتت کردن نمی تونن انجام بدن. وقتی شنیدم دیروز موقعی که داشتی آرایشم می کردی بهت تلفن کردن و خبر فوت مادرت رو دادن و تو به خاطر این که من ناراحت نشم چیزی نگفتی از شرمندگی نمی‌دونستم چطوری تو چشمات نگاه کنم. من هیچ وقت نمی‌تونم همچین کاری انجام بدم. قدر شناسانه نگاهم کرد. –شاید کاری که تو کردی رو هم من نتونم انجام بدم. همین که خیلی زود من رو بخشیدی. نفسم را بیرون دادم. –تو این کرونا که اصلا آدم از فردای خودش خبر نداره دلم نمی‌خواد از کسی دلخوری داشته باشم. هلما نگاهش را به ساره داد. –من دوستهای خوبی دارم، تو، ساره، که تا آخر عمر مدیونشم. من هم به ساره نگاه کردم. –البته هیچ کس مثل ساره نمی شه. راستش رو بخوای خود من اولین باری که اومده بودی جلوی در خونه مون وقتی تیپت رو دیدم شوکه شدم. باورم نمی شد خودت باشی. کلی هم از دستت عصبانی بودم. با خودم گفتم باز این خودش رو به یه رنگ دیگه درآورده. نگاهش را به چشم‌هایم دوخت. –حالا چی؟ بازم باورت نمیشه؟ با من و من گفتم: –می دونی بیشتر برام سواله که یهو چی شد؟ نگاهش را پایین انداخت و ماسکش را جابه جا کرد. –خیلی اتفاقات دست به دست هم دادن تا به من یه چیزایی رو بفهمونن. ولی من خیلی دیر متوجه شدم. سرم را روی بالشت جابه جا کردم. –مادرت ازت خواست که مثل قبل باشی؟ سرش را تند تند تکان داد. –نه، اون فقط یه چیز ازم خواست. وقتی از مامانم خواستم من رو ببخشه خیلی اذیتش کرده بودم. اون گفت به شرطی می‌بخشه که مثل قبلنا دوباره چادر سرم کنم. اولش مخالفت کردم ولی مادرم این بار کوتاه نیومد. منم با خودم فکر کردم حالا واسه دلخوشی مادرمم شده یه مدت حرفش رو گوش کنم. با خودم گفتم یه مدت که بگذره و مشکلات من تموم بشه اونم یادش می ره و دیگه گیر نمی ده. یه روز که قرار بود میثم و استادم و چندتا از بچه‌های قدیمی رو که به زحمت جاشون رو پیدا کرده بودم ببینم، امتحانی با همون تیپ چادری رفتم. می‌خواستم ببینم چیکار می کنن. اونا با دیدن من شوکه شدن و خیلی سعی کردن که به روی خودشون نیارن. حتی یکی شون پرسید: –دوباره منافق بازیه؟ خودت رو استتار کردی؟ وقتی دیدن جوابم منفیه استاد یه جورایی غیر مستقیم بهم گفت که دیگه نمی‌تونم باهاشون همکاری کنم. البته بهانه‌ای برای این کارش آورد که خیلی مسخره بود. گرچه من خودمم دیگه نمی‌خواستم همراهی شون کنم. ولی اصلا فکر نمی‌کردم پوشوندن همین چند تار مو این قدر برای اونا دردناک باشه، اونم فقط امتحانی و الکی... برام باور کردنی نبود چند متر پارچه‌ی سیاه این قدر عصبانی شون کنه و باعث بشه من رو بذارن کنار. راستش عکس العمل اونا در برابر چادر پوشیدن من اون قدر غیر عادی بود که با خودم گفتم بذار دوباره تکرار کنم ببینم چیکار می کنن. اگه حرفی هم زدن بهشون می گم مگه نمی گید دنبال آزادی هستید خب منم می خوام آزاد باشم. عکس با چادرم رو گذاشتم توی صفحه‌ی شخصیم. اون موقع بود که ذاتشون رو نشون دادن و شروع کردن زیر صفحه‌‌م به فحش و ناسزا نوشتن. یه روز که با میثم تو خیابون بحث می کردیم. اون قدر عصبانی شد که تو خیابون چادر رو از سرم کشید و گفت: لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت380 –تو لیاقت آزادی نداری، ما همه‌ی این کارا رو می کنیم که زنا آزاد باشن و از این آزادی لذت ببرن. داری زحمتامون رو به باد می دی. گفتم: –پوشش مگه شخصی نیست؟ من می خوام این جوری بپوشم. به کسی ربطی نداره. عصبانی‌تر شد و گفت: –ربط داره! تو این همه فالوور داری. این جوری همه‌ی شاگردات از تو یاد می گیرن. از وفتی عکسای قبلیت رو چرا پاک کردی کلی فالوورات بیشتر شدن. حداقل اون عکسا رو میذاشتی باشه، خب براشون سوال می شه. گفتم خب بشه، من دیگه اصلا نمی خوام باشماها کار کنم. –دیگه بدتر، خب میان ازت می پرسن تا دلیلش رو بدونن، چی می خوای بگی؟ می خوای ما رو ببری زیر سوال و بگی من با این پوشش امنیت بیشتری دارم؟ همون حرفای تکراری و نخ نما. حرف هایش عصبانی‌ام کرد و گفتم: –شماها با این کاراتون دارید آزادی رو از من می گیرید، من می خوام آزاد باشم هر چی دوست دارم بپوشم نه چیزی که شما می خواید. اصلا شماها معنی آزادی رو می‌فهمید؟! شما حتی می خواید تعیین کنید من چه عکسی توی صفحه‌ی شخصیم بذارم. اون موقع بود که فهمیدم تا حالا چقدر بازی خوردم، میثم اون روز خیلی حرفا زد که من تا به حال نمی‌دونستم. می خواست که من کوتاه بیام. در مورد فعالیتایی حرف زد که با استاد انجام می دادن و می‌خواستن کم‌کم من رو هم مشارکت بدن. در مورد بهاییت حرف زد که می‌خواستن من رو هم جذب کنن، گفت که ما توی فرقه‌مون برای پوشش خانمها قانون داریم و هر کس باید به همون اندازه پوشش داشته باشه و خیلی حرفای دیگه. اون از کارا و هدفای بزرگی که توی سرشون بود حرف می زد. و من با هر جمله‌ای که می‌گفت بیشتر به حماقت خودم پی‌می بردم که چرا تا به حال به کارای اینا عمیق فکر نکرده بودم. این کلاسا بهانه‌ای بوده برای جذب حداکثری و کم کم زدن تیر خلاص. اینا همونایی بودن که اول آشنایی مون کاری به این چیزا نداشتن. می گفتن اتفاقا چادری هستی بهترم هست. اشک هایش خشک شده بودند و جایش را خشم و نفرت گرفته بود. پرسیدم: –اونا گذاشتنت کنار؟ یعنی تو می‌خواستی بازم باهاشون ادامه بدی؟ نگاهی به قطرات مایع سرم که پشت سر هم صف بسته بودند انداخت. –نه، من فقط رفتم که ازشون گله کنم. می خواستم اعتراض کنم که چرا وقتی من دستگیر شدم اونا رفتن و قایم شدن و هیچ کمکی به من نکردن؟! تو مدتی که ازشون دور بودم فرصت پیدا کردم به کاراشون بیشتر فکر کنم حتی به کارایی که خودم به خواست اونا انجام داده بودم. بیچاره مادرم با اون شرایطش افتاده بود دنبال کارای من. ولی دیدم باز هم اونا طلبکارن. بعد زمزمه کرد: –البته همون طلبکاری شون چشمام رو بیشتر باز کرد. من با حیرت به حرف های هلما گوش می‌کردم. –یعنی اونا اگر با چادرت مخالفت نمی‌کردن تو باهاشون دوباره همکاری می‌کردی؟! –نه، اولش که رفتم اصلا به این چیزا فکر نمی کردم. ولی بعدش از حرفهاشون خیلی چیزا دستگیرم شد. این که دلیل این همه تحویل گرفتن من از همون روز اول به خاطر ظاهرم بوده، اونا هر جا میرفتیم من رو لیدر میکردن چون چهره‌ی زیبایی داشتم و مردم زود جذب میشدن. یه جورایی ازم سواستفاده میکردن. حالام از این چادر سیاه می‌ترسن چون دیگه به اهدافشون نمی‌تونن برسن. چون از وقتی چادر سرم کردم بحث محرم نامحرم رو رعایت می‌کنم و خیلی از ارزشها رو دیگه زیرپا نمیزارم. بعد از سکوت کوتاهی که بینمان برقرار شد گفتم: –پس الان از لج اونا چادر سرت می کنی؟ چون مادرت که دیگه نیست. دوباره چشم‌هایش زلال شدند. –از روی لج بازی نه. وقتی برخوردشون رو دیدم انگار تو یه لحظه، پرده های جلوی چشمم کنار رفت و گره های ذهنم باز شد. باورتون میشه از وقتی توبه کردم دیگه نتونستم به کسی انرژی بدم. استاد گفت باید از صفر تمام آموزشها رو شروع کنم ولی من بهتر از هر کسی دلیلش رو فهمیدم. برای همین خوشحالم و دیگه نمیخوام به اون منجلاب برگردم. همه‌ی این تجربیاتم رو توی صفحه‌ شخصیم نوشتم. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت381 ساره نوشت. –واقعا! می خوای جواب فالوورات رو چی بدی؟ هلما پوزخندی زد. –پست آخرم رو حرفای خود میثم رو گذاشتم و توضیح دادم که می خوان چی کار کنن. حتی حرفایی که در مورد بهاییت زده بود و کارایی که قراره انجام بدن و با یه سری عکس گذاشته بودم. امروز صبح که می‌خواستم عکس آگهی ترحیم مادرم رو بذارم تا همه ببینن دیدم صفحه‌م بسته شده. ابروهایم بالا رفت. –یعنی اینستا صفحه ت رو بسته؟ سرش را به علامت تایید حرفم تکان داد. بعد کامل به طرف ساره چرخید و ادامه داد. –ساره باورت می شه سر کردن همین چند متر پارچه‌ی سیاه تمام دنیا رو ناراحت می کنه؟ می‌تونی باور کنی بعضی کشورا نون شب ندارن بخورن ولی هزینه می کنن که من و تو این چادر رو از سرمون برداریم؟ ساره با چشم‌های گرد شده یک چرای بزرگ روی تخته‌اش نوشت. هلما صاف نشست و دست هایش را از هم باز کرد. –شاید می خوان همه مثل خودشون بشن، یک دست. نمی خوان کسی بهشون گیر بده، سوالی بپرسه، دلیل کاراشون رو بدونه. ساره نوشت. –نمی فهمم! هلما سرش را تکان داد. –منم نه می فهمیدم، نه باورم می شد. ولی با حرفای میثم فهمیدم قضیه اصلا اون چیزی نیست که ما فکر می‌کنیم. میثم و دار و دسته ش حتی خود استاد از سالای پیش با نقشه اومدن جلو، بهتره بگم گرگی بودن تو لباس میش. من با تکان دادن سرم حرف هایش را تایید کردم. ساره پوفی کرد و نگاهش را بین من و هلما چرخاند و نوشت. –ول کنید شمام. چرا همه ش دنبال جنگید بابا؟ ما نخوایم جنگ کنیم کی رو باید ببینیم؟! قبلا همین حرفارم می زدی، بالاخره اون موقع جنگ بود یا حالا؟ لبخند زدم. –نمی شه خنثی باشی ساره جان، هلما اون موقع تو اون جبهه می‌جنگید حالا اومده تو این جبهه می‌جنگه. لب هایش آویزان شد. –من همون طرفی هستم که هلما هست. خطوط چشم‌های هلما در هم شد. –ساره تو اشتباه من رو نکن. راهت رو به خاطر علاقه یا تنفر از شخص انتخاب نکن. سرش را پایین انداخت و با بغض ادامه داد: –من به خاطر اشتباهام خیلی چیزا رو از دست دادم، به خیلیا ناخواسته آسیب زدم، یه اشتباهاتی که هرگز جبران نمی شه. وقتی هلما توضیحاتش برای ساره تمام شد، سرُم من هم آخرین قطراتش را به رگ هایم رساند. تبم کامل قطع شده بود و کمی حال بهتری پیدا کرده بودم. تمام فکر و نگرانیم، حال علی بود. کاش برای او هم می‌توانستم کاری کنم. هلما آمپولی از نایلون خارج کرد و روی پاتختی گذاشت. –این آمپوله رو دکتر به تو داده؟ ریه‌هات درگیر شدن؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. زیر لب ای بابایی گفت و پرسید: –می خوای تزریقش کنی؟ –آره دیگه. –آخه نباید تزریقش با داروی دیگه‌ای تداخل داشته باشه‌ها حواست باشه. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت382 بعد از رفتن هلما و ساره به طبقه‌ی بالا رفتم. علی گوشه ای از سالن خوابیده بود. به آشپزخانه رفتم و با این که حال خودم خوب نبود ولی برای علی یک چایی ریختم و برایش بردم. بالای سرش نشستم و دستش را گرفتم. چشم‌هایش را باز کرد و لبخند زد. –اونا رفتن؟ –آره. چایت رو بخور بیا بریم درمونگاه توام سرُمت رو بزن. خیلی تاثیر داره. علی چشم‌هایش را باز و بسته کرد. –خودم می رم. بعد پوزخندی زد. –الان باید مسافرت بودیم، ماه عسلی چیزی، ولی گرفتار مریضی و ... دستش را که هنوز گرم بود فشار دادم. –ما اگه حالمونم خوب بود باز مامان نمیذاشت جایی بریم. خنده‌اش گرفت. –من یکی که حالم خوب بشه همه چیز رو لو می دم. طرف پاشده اومده تو خونه و زندگی ما، اون وقت ما... انگشتم را روی بینی‌ام گذاشتم و پچ پچ کنان گفتم: –هیس، هیچی نگو مامان می شنوه. دیگه بی‌انصافی نکن، بیچاره تو اون شرایطش پاشده اومده کار من رو راه بندازه، آخه کی این کار رو می کنه؟ با تعجب نگاهم کرد. –تلما چی می گی؟! اون این همه اذیتمون کرده اون وقت اومده یه آمپول زده تو می گی بی انصافی نکنم. لابد الانم دوباره یه نقشه‌ای چیزی کشیده، محبتاش رو جدی نگیر. حوصله‌ی حرف زدن نداشتم، بی‌حال گفتم: –چی بگم والله؟! حالا پاشو چایت رو بخور. همین که نیم خیز شد سرفه‌های ممتدش پدر را از اتاق بیرون کشید. –چیه بابا؟ برات آب گرم بیارم؟ علی دستش را بالا نگه داشت. –زحمت نکشید چایی هست. پدر به آشپزخانه رفت و با دو لیوان آب سیب برگشت و به دست من داد. –بخورید بابا. حال تو چطوره دخترم؟ دوست ساره برات سرم زد؟ نگاهی به علی انداختم. –بله، آمپولمم زد. گفت هر روز باید یه دونه بزنم. الان یه کم بهترم ولی همه ش دلم می خواد بخوابم، از پله ها که میام بالا خیلی خسته می شم. –خب دیگه نرو پایین، همین جا بمون، من که به بقیه می رسم به شمام می رسم دیگه بابا. –ممنون بابا، شما همین که به مامان اینا می رسید خودش خیلیه. پایین که آمدیم علی خودش را روی تخت انداخت و گفت: –آمپولات رو ببر درمونگاه بزن، نمی خواد اون به بهانه‌ی آمپول هر روز پاشه بیاد این جا. کنارش دراز کشیدم. –خودمم دوست ندارم بیاد ولی توان درمونگاه رفتن و کلی معطل شدن رو ندارم. ولی باشه دیگه هر طور شده می رم درمونگاه. دو روز بعد نزدیک ظهر که از خواب بیدار شدم احساس کردم نفس کشیدن برایم سخت شده، سرفه‌های پشت‌سر همم این سنگینی نفس کشیدنم را بیشتر می‌کرد. علی با شنیدن صدای سرفه‌های من چشم‌هایش را باز کرد و روی من نیم‌خیز شد. –چی شده عزیزم؟ به راحتی نمی‌توانستم حرف بزنم. نالیدم. –حالم خوب نیست. سینه م درد می کنه. رنگش پرید و درجا بلند شد و دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت. –تب که نداری. گفتم: –شاید چون دیروز و امروز آمپولم رو نزدم حالم بدتر شده. –دیروز نزدی؟! –نه، تو حالت بد بود، دیگه نرفتم. نوچ نوچی کرد. –آخه با اون حالت به خاطر من زیاد رفتی و اومدی، خسته شدی. لبخند زورکی زدم. –اگه این پایین یه آشپزخونه ی کوچیک داشتیم خیلی بهتر بود. سرش را تکان داد. –چه می شه کرد؟ حالا پاشو بریم آمپولت رو بزنیم. –نمی‌تونم، حتی نا ندارم از تخت بیام پایین. لیلافتحی‌پور