eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
167 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
209 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
♚چادرم .. ↫چہ خوب است ڪہ نہ رنگت از مُد مے افتد نہ مُدلت ↫چادرم از ثبات توست ڪہ من شخصیت پیدا میڪنم... ↫رنگ سال هر رنگے ڪہ مے خواهد باشد ↫ 👌 مگر نہ بانو..❓😉 💙⃟🦋¦ ⇠
جــوࢪےزندگیت ࢪوبسـاز کھ وقتےنگـاه امـام‌زمانﷻ بهت افتاد بگه خداحفظش ڪنهシ
°•♥️⃝⃡❥•° ° ° ❥︎----------------- حتے‌اسمٺ‌هم‌ڪہ‌مخفف‌مےڪنم بہ‌یاد‌‌مردبودنٺ‌مے‌افتم ... محمد:(مـ) رضا:(ر) دهقان:(د)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگه حوصلت سر رفته یا دنبال پست های مذهبی و عالی هستی بیا و به کانالمون نگاهی بنداز مطمئنم پشیمون نمیشی! دنبال کدومی؟! 🦋 فیلم و متن مذهبی 🍒 🍭 💫 دنبال هرچی باشی تو این کانال پیدا میکنی.✨ فقط بزن رو لینک.🍃 خوشحال میشم به جمع دختران مذهبی بپیوندید. ❄️تازه کپی از پست ها ازاده. هر روز کلی پست عالی داریم.💜 @zozozos بدو بیا تا از دست ندادیا💞 بزن رو لینک بدو💎 @zozozos
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت رمان بهشت چادر😍😍 پارت ۷۸ و ۷۹👇👇👇👇👇👇💞❤️🌸
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 78 رمان 😇 صبح با نوری که خورد تو چشمم بیدار شدم. مث جت رو تخت نشستم.خاک برسرم نماز صبحم قضا شد.وااااای . بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم و گرفتن وضو از دستشویی اتاقم بیرون اومدم.نگاهی به ساعت کردم.یاخدااا.ساعت یکه ظهره؟واه واه واه مص خرس خوابیده بودما.این نامرادی هم که نیومدن بیدارم کنن. وجدانم:معلومه دیگه گفتن دختره دیوانه شده بزار یکم استراحت کنه. من:عه وجدان جان کجا بودی خیلی وقت بود پیدات نبود وجدان:نوکرتم. نماز قضای صبح و نماز ظهر و عمرمو خوندم به همراه دعا و سوره یاسین. همیشه وقتی ناراحت یا عصبانی بودم با خوندن این سوره اروم میشدم. رفتم پایین درکمال ناباوری علی هراه خانوادش هنوز تو خونمون بودن. سریع برگشتم تو اتاقم . نمیدونستم چیکار کم از یه طرف گشنه ام بود و از یه طرف خجالت میکشیدم جلو دید اونا باشم. دل و زدم به دریا با پوشیدن لباس مناسب و مانتو بلند و سبز رنگ و شال دیگه چادر سر نکردم چون مانتو گشاد و بلند تا روی مچ پام بود. رفتم پایین.خوب خدارو شکر کسی متوجه من نشدم.همین که اومدم برم تو اشپزخونه با صدای این میلاد گور به گور شده برگشتم طرفش. میلاد:به به ابجی ساعت خواب؟ زیرلب گفتم:ای توروحت بعد بلند گفتم:سلام صبح...یعنی ظهر بخیر. با همه و البته علی با یکم خجالت سلام کردم و رفتم تو اشپزخونه پیش مامان. من:مامان یه چیز بده بخورم گشنمه! مامان:وا خوب بیا ناهار. من:امادس؟ مامان:اره. سریع تو یه بشقاب واسه خودم قورمه سبزی که مامان درست کرده بود کشیدم و نشستم سرمیز و با هول میخوردم. مامان که منو دید گفت:خاک برسرم!از جنگل فرار کردی ؟آروم بخور لاقل خفه نشی¡ با دهن پر گفتم:گشنمه خوب! مامان:یا جد سادات!! بعد بلند تر گفت بیاید ناهار حاظره. با این حرف مامان که گفت بیان ناهار و منو این جوری ببینن غذا پرید تو گلوم و افتادم به سرفه. مامان سریع یه لیوان دوغ داد دستم و گفت:بیا بخور ، زلیل مرده مگه نگفتم تند نخور خفه میشی بیا اینم نتیجه اش. من:ای بابا اصن سیر شدم. و پاشدم رفتم جلو تی وی و بی خیال کانال هارو جابه جا میکردم و بقیه ام ناهار میخوردن‌. این داستان ادامه دارد...