eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
167 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
209 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
اگه حوصلت سر رفته یا دنبال پست های مذهبی و عالی هستی بیا و به کانالمون نگاهی بنداز مطمئنم پشیمون نمیشی! دنبال کدومی؟! 🦋 فیلم و متن مذهبی 🍒 🍭 💫 دنبال هرچی باشی تو این کانال پیدا میکنی.✨ فقط بزن رو لینک.🍃 خوشحال میشم به جمع دختران مذهبی بپیوندید. ❄️تازه کپی از پست ها ازاده. هر روز کلی پست عالی داریم.💜 @zozozos بدو بیا تا از دست ندادیا💞 بزن رو لینک بدو💎 @zozozos
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت رمان بهشت چادر😍😍 پارت ۷۸ و ۷۹👇👇👇👇👇👇💞❤️🌸
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 78 رمان 😇 صبح با نوری که خورد تو چشمم بیدار شدم. مث جت رو تخت نشستم.خاک برسرم نماز صبحم قضا شد.وااااای . بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم و گرفتن وضو از دستشویی اتاقم بیرون اومدم.نگاهی به ساعت کردم.یاخدااا.ساعت یکه ظهره؟واه واه واه مص خرس خوابیده بودما.این نامرادی هم که نیومدن بیدارم کنن. وجدانم:معلومه دیگه گفتن دختره دیوانه شده بزار یکم استراحت کنه. من:عه وجدان جان کجا بودی خیلی وقت بود پیدات نبود وجدان:نوکرتم. نماز قضای صبح و نماز ظهر و عمرمو خوندم به همراه دعا و سوره یاسین. همیشه وقتی ناراحت یا عصبانی بودم با خوندن این سوره اروم میشدم. رفتم پایین درکمال ناباوری علی هراه خانوادش هنوز تو خونمون بودن. سریع برگشتم تو اتاقم . نمیدونستم چیکار کم از یه طرف گشنه ام بود و از یه طرف خجالت میکشیدم جلو دید اونا باشم. دل و زدم به دریا با پوشیدن لباس مناسب و مانتو بلند و سبز رنگ و شال دیگه چادر سر نکردم چون مانتو گشاد و بلند تا روی مچ پام بود. رفتم پایین.خوب خدارو شکر کسی متوجه من نشدم.همین که اومدم برم تو اشپزخونه با صدای این میلاد گور به گور شده برگشتم طرفش. میلاد:به به ابجی ساعت خواب؟ زیرلب گفتم:ای توروحت بعد بلند گفتم:سلام صبح...یعنی ظهر بخیر. با همه و البته علی با یکم خجالت سلام کردم و رفتم تو اشپزخونه پیش مامان. من:مامان یه چیز بده بخورم گشنمه! مامان:وا خوب بیا ناهار. من:امادس؟ مامان:اره. سریع تو یه بشقاب واسه خودم قورمه سبزی که مامان درست کرده بود کشیدم و نشستم سرمیز و با هول میخوردم. مامان که منو دید گفت:خاک برسرم!از جنگل فرار کردی ؟آروم بخور لاقل خفه نشی¡ با دهن پر گفتم:گشنمه خوب! مامان:یا جد سادات!! بعد بلند تر گفت بیاید ناهار حاظره. با این حرف مامان که گفت بیان ناهار و منو این جوری ببینن غذا پرید تو گلوم و افتادم به سرفه. مامان سریع یه لیوان دوغ داد دستم و گفت:بیا بخور ، زلیل مرده مگه نگفتم تند نخور خفه میشی بیا اینم نتیجه اش. من:ای بابا اصن سیر شدم. و پاشدم رفتم جلو تی وی و بی خیال کانال هارو جابه جا میکردم و بقیه ام ناهار میخوردن‌. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 79 رمان 🍼 بی رمق داشتم یه سریال به اسم مونس نگاه میکردم که صدای علی از بغلم اومد. علی:حانیه باید باهات حرف بزنم. لبمو به دندون گرفتم و گفتم:باشه بریم اتاق من. بلند شدیم و رفتم تو اتاق اونم بعد از من درو بست و روبه روم نشست. علی:ببین حانیه تو دیشب چرا اینجوری شدی تو که آروم بودی‌چرا یهو یاد گذشته شدی؟ من:یاد گذشته؟ یا یاد الان؟ علی:حالا هرچی من:نمیدونم ولی کارتون اشتباهه علی:نه کار شما اشتباهه من:ببین علی ما سال ها تو خانوادمون رفت و آمد بوده حالا واسه یه مسئله کوچیک شما رفتیم و با انتقام برگشتین؟؟اصلا دلیل نمیدونم که چرا الان باید با کسی که میتونه خطرناک ترین فرد برام باشه حرف بزنم! علی:حانیه ما برای انتقام نیومدیم. من:برای چی اومدین لابد دوباره دوست شیم؟(دوستی خانوادگی منظوره) علی:درسته من:چی؟ علی:من حالا فهمیدم اشتباه کردم که برای انتقام اومدم به بابا پیشنهاد دادم که مثل ۳ سال پیش رفت و آمد کنیمو چگونگی بینمون نباشه و شرکت ها دوباره باهم شراکت بشه. من:چییییی؟الان...راست میگی؟ علی:اره من:ولی از کجا بدونم نیومدین که بع شرکتمون ضرر بزنید؟ علی:مطمعن باش. من:چطوری؟ علی:چون من میگم ،بهم اعتماد داری. من:ا...اره علی:خب اگه نداشتی هم پدرت قبل از تو موافقت کرده و امروز بابا و اقا مهدی(بابای حانیه) میرن برای بست قرار داد. من:عه نه بابا یعنی آتیش بس؟ علی:اره اشتی. من:ولی باید راجع به قاچاقچی و کلت و فرد ناشناس مزاحم تلفنی بهم توضیح بدی. علی:باشه بعدا. من:نه الان. علی:خب فرد ناشناسو که منم نمیشناسم و درمورد اون کلت که برای دوستم بود و قاچاقچی هم که منو اشتباه گرفتن. من:فک میکنی من بچم؟چجور میشه یکیو باهات اشتباه بگیرن بعدم خودم اونشب تو شپزخونه شنیدم گف ی رئیس پره رو زیر نظر داریم. علی:حالا که شده بعد ما داشتیم با بچه ها جرعت حقیقت بازی میکردیم به منم گفتن باید زنگ بزنم به دوستم اینو بگم. من:یعنی باور کنم؟ علی:اره من:باشه اما گفته باشم قانع نشدم. علی:خب بابا این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆 روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚‍♂🧚‍♀
پیام پیام شما به رنگ سفید و پاسخ ما به رنگ سبز💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به امام ۱۴۰۰ سال پیش می‌گیم لبیک که یاد بگیریم به امام حی و حاضرمون بگیم لبیک...🥀