❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 139 رمان #بهشت_چادر 🎭
توی اون هیری ویری آرزو برگشت گفت: میشه یه چیزی بگم؟
من علی هم زمان برگشتیم سمتش و باهم گفتیم: نع!!
و اون ساکت شد.
علی دستشو از حرص چند بار تو هوا تکون داد و خودشو باد زد و گفت: باورم نمیشه، چرا نمیتونید بهم اعتماد کنید؟ مگه من تو این ۴ سال رفته بودم خوش گذرونی که اینجوری رفتار میکنید؟ نمیگم اشتباه میگید نه ولی حق هم نمیگید ،درسته شغلم سخته و باز هم ممکنه ماموریت بهم بخوره ولی دیگه این اتفاق نمیوفته .
میلاد بلند شد و عصبی گفت: ببخشیدا ولی چرا باید بهت اطمینان کنیم؟
_چون من حانیه رو دوست دارم ، بدش رو نمیخام ، چون همون طور که حانیه برای شما مهمه برای منم مهمه .
همون موقع قهقهه ای سر دادم و گفتم:اخیشششش همینو میخواستم بشنوم.
میلاد هم به تقلید از من خندید و روی شونه علی زد و گفت: خوبه حالا نکش خودتو.
قیافه بهت زده و ضایع علی به حدی خنده دار بود که از خنده زیاد اشکم در اومده بود .
علی به خودش اومد و با اخم گفت: سر کارم گزاشته بودید؟
به زور خودمو جمع و جور کردم و گفتم: واییییی...خدا...چه باور کرده بود...وایییییی...
با تشری که مامان بهم زد خفه خون گرفتم.
مامان:حانیه ساکت شو.
نگاهم افتاد به جمع که توی قیافه شون خنده و بهت موج میزد و فقط بابا بود که خونسرد بهمون نگه میکرد.
وقتی نگاه متعجبم رو روی خودش دید شونه ای بالا انداخت و گفت:چیه؟ از اولم میدونستم شما دوتا برای این علی بدبخت نقشه کشیدید.
مامان چنگی به صورتش زد و گفت: عههههه اقا مهدی علی بدبخت چیه دیگه زشته.
بابا تک خندی کرد و گفت : خوب بدبخته که گیر این دختر افتاده دیگه.
کنف شده با دهن باز شاهد خیط شدنم بودم که این بار علی قهقهه ای زد و گفت: تا توباشی از این کارا نکنی بچه جون.
اصن انگار نه انگار که یه جمع دارن نگامون میکنن مشتی به بازوی علی زدم و با حرص گفتم: مرض نخند ببینم پرو.
بلاخره بعد از چند دیقه کولی بازی درآوردن رضایت دادیم بشینیم و مثل آدم حرف بزنیم.
مامان علی گفت :خب پس حالا که همش نقشه بود دیگه همه چی آمادس واسه عروسی؟
میلاد سری تکون داد و گفت: از اول هم همه راضی بودیم و این حانیه بود که گفته بود یه زره اذیت کنیم.
علی با حرص نگاهی بهم انداخت و با چشماش برام خط و نشون کشید که با خنده پشت چشم براش نازک کردم و رومو ازش گرفتم .
بابای علی که شاهد این صحنه بود با خنده گفت: از دست این جوونا.
بلاخره بعد از نیم ساعت قرار عروسی رو گزاشتن واسه دو هفته دیگه.
بعد از اینکه حرفا تموم شد برای شام رفتیم سر میز و بعد از غذا خانواده علی قصد رفتن کردن و علی با خوشحالی خداحافظی کرد و رفتن.
این داستان ادامه دارد...
هدایت شده از בخترانـღمذهبـے•͜•ْ⃟♡
۲ پارت تقدیم نگاه پر مهرتون...🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 راز قدرت بسیج 😂
#طنز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کریسمس سال ۲۰۱۹؟
😂 جالب بود.
#طنز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گٌفتَماِےعِشـق!
مَـࢪادَستِنِيازاسٺدِراز؛
طَلبِخـويشبہنَزدِ که بَرَم..؟!
گٌفـت:حٌـسِين♥️
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله✋🏻
مَـنجَـلدِتوهَستـم؛بَربآمِتوهَستـم
توشَمــسِمَنۍ؛مَـنخورشِیدپَرستَـم;)
#رهبرانه💕✨
•────•❁•────•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_زمان
🎙استاد پناهیان
🔸زندگیت تغییر پیدا میکنه وقتی بخوای به#امام_زمان نزدیک تر بشی...❤️