اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
دوست دارم که بیایم حرمت بنشینم دل سیر... بنشینم آرام در هیاهوی حرم گم بشوم و بگویم از درد... و بگویم
زندگی دلهرهی کارگر شبکار است
وقت رفتن سر کار
و شبیه پرِ در باد رها...
میرود دم به دمش رو به فنا
پیچش یک دل تنگ
موقع وحشت و تاریکی موج
وسطِ دریاها
و دل من وسط خشم دو تا موجِ شرور
مثل کفهای غمینِ وسطِ بیحالی
و پی گرمی آغوش کسی میگردم
که مرا از قفس سرد تن آزاد کند...
#بضاعت_شعری_یک_نویسنده
#شیفت_شب
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
اینجا...؟ نه...! سردار باقرزاده هنوز نیامده بود. زودتر رسانده بودم خودم را به دانشکده تا وقت آمدنش
اینجا...!
... نه اینکه جا بگذارد و برود، نه؛ سردار راه افتاد توی محوطه دانشکده. قطار شده بودند دنبالش بقیه و دل توی دلشان نبود. ورودی دیگری دارد دانشکده که جمعیت معدود دنبال سردار رسیدند آنجا. حرف زیادی نبود. باران نرم نرم کار خودش را میکرد و انگار خیالش راحت بود اتفاقی خواهد افتاد! سردار انگشت کشید سمت مکانی پشت حوض بزرگ: «اینجا...!» و نفس دانشجوها آزاد شد!
باران میبارید، از آسمان و از چشمها. جمعیت همان جا ایستاد و سلام داد سمت کربلا. سردار باقرزاده توضیحاتی داد که باید اینجا را چطوری و تا چه زمانی، در چه شکل و هیبتی درست کنند که شهید روز شهادت حضرت زهرا(س) تدفین شود.
جمعیت آسودهتر از قبل رفت داخل و دور هم نشست. سردار قرآن را از روی رحل برداشت و وسط آن را شبیه استخارهگرفتن باز کرد. نگاهش که افتاد به صفحهی باز شده صدای الله اکبرش بلند شد و گفت: «صبح که بیرون میامدم از خانه، قرآن رو باز کردم، صفحه 335 آمد و حالا هم دقیقاً همین صفحه باز شد!» و توضیح داد که به جز رعایت دستورالعملهای قانونیِ تدفین شهدا، برای جانمایی تدفین هر شهیدی قرآن باز میکنم! لابد برای اطمینانِ قلبی. و از خاطرات عجیبی گفت که با همین قرآن باز کردن و جانمایی مکانهای تدفین اتفاق افتاده بود. تازه دستمان آمده بود که چرا «نهی» قاطع را نگفت و راهش را گرفت توی محوطه دانشکده. شهید آمدنی بود، فقط مکان تدفین تغییراتی کرد.
سال 96 بود. دقیقاً همین روزها. شهید هجده سالهی عملیات رمضان جای خودش را نشان کرده بود و 29 بهمن هم در آنجا آرام گرفت. برای یادواری آن روزهای خیلی خاص و تماشای جزئیات ماجرا «اینجا» را لمس کنید...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
6.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا میممونه!
اون قدر عاقل و بالغ شدیم که عشق یادمون رفته...
یادمون رفته خدایی هست که میشه براش نامه نوشت و ازش خواست مشکلات بقیه رو حل کنه، گرفتاریاشون رو برطرف کنه...
این چند ثانیه فیلم پر از عشقه... پر از حس لطیف مهربونی، پر از چیزای خوبی که آدمهای سنگدل فراموشش کردن!
کاش همهی ما بچه بشیم و بچهگی کنیم! برداریم با قلم و کاغذ و یه خط خرچنگقورباغه براش یه بارم شده بنویسیم که به بقیه بده، مشکل بقیه رو حل کن، به ما زیادم داده، بقیه رو دریابه که نیاز بیشتری دارن...
آره...
خدا میممونه...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
هزار تویِ سعودی
این روزها «هزار تویِ سعودی» را میخواندم از خانم کارن الیوت هاوس. کتابِ فوقالعادهای که دست برده و پردههای زیبای زندگی پر از تجملِ عربستانی را کنار زده تا فرصتی نصیب ما کند برای دیدن پشت پردههای آن. کشوری با اقتصاد تک محصولی، بدون انتخابات در نظام سیاسی، همراه با چهل درصد جمعیت فقیر که جمعیتِ زنان آن تا همین سالهای اخیر نه حق رانندگی داشتند، نه حق کار و نه حتی حق اظهار وجود!
هر چند این آخری که دارد جای پدرِ مفقودالخبرش بر عربستان حکومت میکند، سند 2030 را عجولانه اجرا کرده و تقریباً حریمهای زیادی را که تا چندی پیش قفل بود، باز کرده و میکند!
عربستانِ کتاب خانم کارن، عربستانِ یک طرفه با انبوهی از روایتهای دروغ نیست، بلکه نویسنده چند سالی در لایههای مختلف اجتماعیِ عربستان زیسته و با افراد مختلفی از جمله مردم صحرا نشین و فقیر گرفته تا شاهزادههای عربستانی نشست و برخاست داشته و حرفهای آنها را از نزدیک شنیده و زندگی انها را از نزدیک دیده است؛ به راستی این کتاب انتقال دهنده روایتهایی واقعی از درون جامعهی عربستان است که یافتنش برای امثال من و شما امکانپذیر نیست...
خانم کارن در این کتاب بر اساس یافتههای میدانی و بررسی مسائل مختلف در عربستان سعودی به این نتیجه میرسد که عنقریب پایههای حکومت پادشاهی عربستان فرو خواهد ریخت و نابودی این نظامِ حکومتی به زودی رقم خواهد خورد! کارن اعتقاد دارد جوانان عربستانی این حاکمیت بسته، یکطرفه، خانوادگی و سلطنتی را تحمل نخواهند کرد و انفجار نزدیک است. شاید همان چیزی که رهبری مدتی پیش به شیوهای دیگر بیانش کرد.
جالبِ ماجرا اما این است که معدود افرادی در ایران هنوز در سودای برگشت به حکومتِ پادشاهی و سلطنتی هستند. و مثل این روزها که به یکی از نمادهای جمهوریت نظام یعنی انتخابات نزدیک میشویم، همه دغدغهشان کم شدن مشارکت مردم است! انتخاباتی که نماد دموکراسی در همه دنیا شناخته میشود و نه تنها در ایران که در هر کشوری دارای ارزش و اعتبار فوقالعادهای میباشد.
حق انتخاب بر مردمی که لایق آن هستند، مبارک باشد...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
شهید، دخترها، پادگان...
شهید روی دست دخترها آمد وسط نمازخانه. تابوت پرچم زده وسط یک زمینهی یکدست سیاه. انصافاً جان میداد برای عکاسی از بالا.
یادِ تشییع شهید گمنام دانشکده علومقرآنی میبد افتادم. سه چهار متریِ زمین روی میلهی داربست فلزیِ بسته به تیربرقْ خودم را با مکافاتی نگه داشته بودم. دوربینِ نوی نیکون را با زاجراتی آورده بودم بالا. زیر پایم نگاه کنجکاوِ پسرکی سهچهار ساله از توی آغوش مادرش دنبالم بود. لباس رنگی، میانِ انبوهِ سیاهی چادرها. همان را ثبت کردم.
و این بار پادگان شهید عاصی زاده اهواز. باز چیزی شبیه همین صحنه. تابوت رنگیرنگی شده با پرچم وسط انبوهِ دخترهای چادر مشکی. و حیف که دوربین نداشتم...
میایستم دم ورودی تا مراسم نیمهتاریک پا بگیرد. ابوالفضل پشت تریبونِ نمازخانه ایستاده به مداحی. روضه شروع نشده صدای گریه بلند میشود. و اشک مثل طوفانی که میافتد توی برگهای پائیزی دخترها را میریزد به هم. از یک جایی حسِ ناجوری آمد سراغم. گریهها عادی نبود. از جایی غیر عادیتر هم شد! دختری آمد و اجازه گرفت همان جا پشت سرم بایستد. میگفت ترسیده. ترسش معنا نداشت ولی من حال او را نمیفهمیدم...
روی صفحه یادداشت گوشیم نوشتم «ابوالفضل جان، روضه سنگین شده، بچهها اذیت میشن!» کار از کار گذشته بود اما. تا بقیهی روضه تمام شود صدای گریه و جیغ دخترها بیشتر هم شد. یکی دو تایی هم بیهوش افتاده بودند روی دست رفقایشان. با مصطفی برانکاردِ آمبولانسِ قبراق و آمادهی پادگان را آوردیم و دخترها با هزار تا مکافات رفقاشان را بار زدند برای درمانگاه. چند نفریْ هنوز نصفه جانی برای راه رفتن داشتند. زیر پر و بالشان را گرفته بودند و بیرونشان آوردند.
برگشتم نمازخانه. مداح دوم را یادم نیست اما فضای آمادهی نمازخانه آورده بودش پشت تریبون. روضه سنگینتری انگار شروع شد. روی تکه کاغذی نوشتم که شرایط جور نیست و حتی میتواند خطر هم داشته باشد. رفتم و گذاشتم جلوی روی مداح و برگشتم همان جایی که دخترکِ ترسیده منتظرم بود.
افاقه نکرد. روضه روی نظم خودش خوانده شد اما روی نظم شنیده نشد. ترکیب جمعیت توی نمازخانه ناجور به هم خورده بود. روضهخوانِ سوم که پشت تریبون رفت، مسئول پادگان را توی تاریک و روشنِ نمازخانه پیدا کردم. در گوشی عصبانیتم را هجی کردم و برگشتم همان دم ورودی. آدم دلسوز و مهربانیست حداد؛ سریع سربازش را به خط کرد تا چراغها را روشن کند. مداح سوم شاید جا خورد از این روشنی بیوقت، اما به هر حال تمام کرد روضه را و آمد پایین.
بماند که خیلی از جزئیات را ننوشتم. جایش نبود انصافاً. یک سال از آن روزها گذشته. هنوز بعضی از بچههای آن دورهی راهیان را میبینم گاهی. خاطره آن روز برایشان خیلی خاص شده. خیلی! هنوز هم سنگینی فضای نمازخانهی پادگان شهید عاصیزاده توی وجودشان هست. و از شما چه پنهان وسط همه حرصی که آن شب خوردم، گاهی خندهای زیرجُلکی میکنم. این حرف تا حالا خصوصی مانده بود پیش خودم و شهید. اما حالا مینویسم تا هر کدامشان میخوانند بخندند: «دخترها توی پادگانِ شهدا اغتشاش کرده بودند! شهید پیدایش شد و حسابی به خدمتشان رسید!»
پینوشت؛
قسمت اول ماجرا را 18 بهمن سال قبل نوشتم. نوشته امروز دارد توی سالگرد بخش اول ماجرا خوانده میشود. میخواهید اصل ماجرا را بدانید؟ «اینجا» را لمس کنید...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
بعثت داریم تا بعثت!
برگزیدهْ امروز رفته کتاب تحویل گرفته از صاحبکتاب و مامور شده به خواندن، همچنین فهماندن. روز بعثت. و من توی این کتاب تحویل دادنش ماندهام انصافاً. لابد گیر میدهید که کتاب نبوده و کلمه بوده و کتاب بعداً جمع شده و ...؛ ولی خودمانیم، کتاب بوده دیگر؟! رفته بالای کوه، دور از دسترسِ آدمهایی که چشمشان روی زمین دنبال طلا و پول و بت بوده، آنجا یکی از طرف صاحبکتاب گفته «بخوان!» او هم بالاخره خوانده. حالا این چه چیزی غیر از دریافت ماموریت به احیای زندگی درست بر اساس کتاب بوده را نمیدانم، فقط این را میدانم که هر کسی پایش به کوه باز شده و دستور گرفته، لاجرم دستورِ خواندن نگرفته! به یکی هم اختیار چوب دادهاند!
چوب؟!
چوب دیگر! همان عصای موسای کلیم! برادر هارون! یعنی بعثت حضرتِ موسای کلیم سلاماللهعلیه اینطوری بوده که همان چوبِ دستش کفایت میکرده! همان جا دستور داده بینداز تا نشانت بدهم لولویی را که باید با آن مردمت را به خط کنی! حالا چقدر به خط شدند و چقدر موسای عزیز موفق بوده را توی تاریخ خواندهاید؛ ولی تفاوتِ بعثت تا بعثت را سِیر میکنید؟! خدایی خوشتان میآید؟! آدم حال میکند به خاطر کلاسِ کاری که برای ملتِ محمد گذاشته شده! اصلاً الان هم همین طوری است؛ به آدمِ چیز فهم کتاب میدهند، بچهی عصیانگرِ پتیاره را با چوب و لولو میترسانند!
ملتِ آقای برگزیده هم همین ماموریت را پیدا کرده انگار! با ملتِ مدعیِ طرفداری از موسای کلیم باید با چوبهای مدرن طرف شود، همان موشک دیگر! و همین ملتِ با کلاس توی خودش دستور دارد به تبیین؛ و جهادش شده تعقلگرایی و فهممحوری!
یاللعجب! خدایا دمت گرم که ما را با لولو و چوب و موشک و اینها به خط نمیکنی! کلاسِ ما را گذاشتهای آن بالای طاقچهی خلقت، توی دانشگاهِ خودت. عوضش چوب دادهای برای ادب کردنِ این قومِ از راه به در رفتهی سرگردانِ کتکخور که فقط با چوب و لولو میشود سر به راهش کرد!
بچهباکلاسهای خلقت، عیدتون مبارک...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
سیستانم آرزوست!
«آقای ایرانشهر» را میخوانم، که یونس میآید برای کاری. بچهی همان شهرهای حوالی ایرانشهر است که بلد نیستم و یحتمل هزار تا آدرس هم بدهد، آخرش باید با «بلد» راه و نقطهاش را پیدا کنم.
جلد کتاب را نشانش میدهم. چشمش برق میزند. آدمها اینطوریند دیگر! صدها کیلومتر آنطرفتر از جای آشنا، نشانهی آشنا ببینند، هوش و حواسشان میرود.
از یونس میپرسم کجایی است و او توضیحاتی میدهد؛ که چون اسم و رسم شهرهاشان را بلد نیستم، یادم نمانده. سیستان و بلوچستان نرفتهام. اصولاً خیلیهامان نرفتهایم. آنجاها مثل شمال کشور نیست بگویی محمودآباد، اسم روستاهای اطرافش را هم مردم بدانند.
یک جای حرفش اما میگوید «فلان قسمت هم میخواهد از ایران جدا شود و...!» که توی دلم میگویم «زرشک!» و روی زبانم میچرخد «موشک داریم، نمیذاره!»
به یونس میگویم «خیلی دوست دارم بروم شهرشان، مخصوصاً برای اردوهای جهادی» و برایش تعریف میکنم ماجرای سفرِ کرمانشاهِ بعد از زلزلهی چند سال پیش را؛ و تجربهی بودن میان مردم و با آنها زیستن...
این روزها که جوّ «آقای ایرانشهر» گرفتهتم و با خواندنش عشق میکنم، هوس کردهام آمار زار و زندگیِ یونس را بگیرم، سر فرصت که پایم به سیستان برسد، مهمانش شوم. هر چند یونس ممکن است نقطهنظر مشترکی با من نداشته باشد، اما توی خانههای خاکی رنگِ شهرهای جنوب شرق کشور احتمالأ بشود تجربهی جدیدی از زندگی را پیدا کرد که امام خامنهای هم قبل از انقلاب در سطح بالاتر تجربه کرده...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
راهپیمایی یا کلاشینکف؟!
صبح روزهای تظاهرات پتو را دور خودم میپیچیدم و راحتتر میخوابیدم! با خیال جمع! چه کاری بود؟! برای دشمنستیزی باید سلاح دست گرفت، نه اینکه مشت خالی را حوالهی آسمان کنی و ادعای جهاد هم داشته باشی! فکرم اینطوری بود واقعاً. نهایتش میشد همراهی با تلویزیون، آن هم وقتی لیوان چایی داشت بخار میکرد و لقمهی نانی زیر دندانم با بزاق توی هم میپیچید...
گذشت...
خوبی مطالعه بوده شاید یا حواسجمعی روی موضوعات اجتماعی، فرهنگی و سیاسی. آن وقتی که آدم دو دوتا چهارتا میکند و میگیرد عمق ماجرا چیست! هر چه آمد روزهای 22 بهمن شلوغتر شد؛ هر چه گذشت روزهای قدس جمعیتِ بیشتری آمد پای کار؛ با اینکه انتظارش نمیرفت، با اینکه باور نمیشد، مخصوصاً از طرف مخالفین جمهوری اسلامی! بعدْ بازخورد این تجمعات را در جبهه روبرو رصد کردم، انتظارش نمیرفت اما به هم میریختشان و بیریختشان میکرد...
به روز قدس فعلاً کار ندارم؛ روزی که دیگر جهانی شده و شعارها و تجمعها یک خیزش نرم شد که اسرائیل را زمینگیر کرده؛ حتی همهی روزهای این سه چهار ماهِ گذشته هم روز قدس بوده انگار و اسرائیلی که همهی اعتبارِ دروغینِ خودش را که ذره ذره جمع کرده، بر بادِ سیاه دیده!
الان بیشتر به 22 بهمن کار دارم. تجمعی برای بزرگداشت یک انقلاب که جدا از انقلابهایِ فرانسهی سکولار و شورویِ ضدِ دین، یک انقلابِ دینی بود و نظم نوین و دستساختهی غرب و شرق عالم را جوری به هم زد که هنوز بعدِ بیش از چهار دهه نتوانستهاند جمعش کنند، که خودشان یا مثل شوروی جمع شدهاند یا مثل آمریکا دارند جمع میشوند!
22 بهمن یک راهپیمایی عادی نیست؛ حتی فقط یک رفراندومِ عادی سالیانه برای تایید مجدد جمهوری اسلامی ایران هم نیست؛ 22 بهمن خیزش انسان است جلوی همهی استکار جهانی، که بگوید من هنوز اینجا هستم و منتظرِ تو! هر وقت مردِ این میدان شدی بیا تا ریشهات را بسوزانم، همان طور که سوزاندهام؛ این اقامهی بندگی خداست جلوی بندگیِ شیاطین انس و جن که اینطوری و توی تظاهراتی به همین سادگی جلوه میکند.
من سالهاست پتو را ول میکنم و میروم توی خیابان برای راهپیمایی این روز. حالا محکم به این اعتقاد رسیدهام؛ «اهمیتِ این راهپیمایی به حدی است که سردار سلیمانی سلاح جنگیش را توی منطقه زمین میگذاشت، بیخیالِ دشمنِ مسلحِ توی میدان رزم میشد و میآمد کفِ خیابانهای تهران برای راهپیمایی!»
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
کلاسها...
گاهی نظم ذهنم به هم میریزد. برای همین با نظم از پیش تعیین شده سراغ کلاسها نمیروم. میروم و همه تلاشم را میکنم تا اعتمادسازی کنم، بعد حرفم را ولو یک جمله مثل آدم بزنم و بروم.
گاهی کلاس آن قدر همراه است که از ابتدایش روی دور منظمی مطلب را میدهم دست دانش آموز. گاهی اما باید جان بکنمْ فاصلهی بین نسل خودم با این بچهها را به حداقل ممکن برسانم. باور کنید آن لحظههای جان کندنْ یکی توی خودم یقهام را میگیرد، کلهام را میچسباند سینهکشِ دیوار و توی صورتم پشفتههای آب دهانش را میپاشد که «توی درونگرای بیحوصلهی هزار مشغله را چه به این کارها؟!» و «هان»ش را با علامتِ سوالیِ مسخرهای توی صورتم فریاد میزند! و باور کنید بهش حق میدهم. حتی تایید میکنم. گاهی حتی تا عمل کردن به این شکایتِ درونی هم پیش میروم! اما...
اما فکر میکنم حیف است! حیف است این بچهها چند سالِ بعدش توی میدانِ زندگیِ اجتماعی، بروند زیر چرخهای خرد کنندهی ندانمکاری! بشوند یکی از آدمهای توی نوبتِ دادگاه؛ یا بشوند یکی از دستبند خوردههای توی بازداشتگاه!
البته خیال برم داشته که این باید جهاد تبیین باشد، نمیدانم! شاید هم باشد! من همیشه وقتی وارد کلاس تازهای میشوم که قبلش نرفتهام، خودِ بیاعصابم را همان پشت در و توی خماری جا میگذارم، میروم که دانشآموز را از لاکِ خودش بیاورم بیرون و حرفهای نگفتهی دلش را بشنوم و برای سوالاتش جواب، نقدهایش توضیح و اعتراضاتش سنگ صبور باشم...!
این بچهها استعداد و ارزشِ رسیدن به رتبهی نسل ظهور را دارند، هر چند ما دستکم گرفتیمشان...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
مثلِ کتابِ بینوایان!
حامد زمانی انگار میکروفنِ همه بلندگوهای شهر را یک جا دستش گرفته و دارد میخواند «عمار داره این خاک... عمار داره این خاک...» و من یکی دو تا پیچ خیابان دارم تا برسم به محل شروع راهپیمایی. نزدیک درِ بیمارستان موتور را میدهم بغل خیابان و خودم و علیرضا میرویم توی بغل جمعیت.
تازه میفهمم علت این صدای بلند چیست! چند طبقه باند را روی ماشین چیدهاند تا زیر سقف آسمان! موج صدا برداشته همه عالم را و تازه این اول کار بود، تا آخر کار همه فکر و ذکرمْ در رفتن از مسیر موج صدای این هیولای باندی بود!
پیاده با علیرضا انداخیتم سمت میدان جانباز. اولین نفر آقای «...» بود که چشم تو چشم شدیم. از دوستان عزیزیست که این روزها نمیخواهم زیاد برخورد داشته باشم؛ نه به خاطر کدورت و دلگیری، نه؛ بلکه به خاطر نزدیکی به انتخابات و کاندیدا بودنشان! این روزها با این دوستان عزیزمْ مثل جن و بسماللهیم و من یکی دو سالی هست که توی این فضا و موقعیت نیستم و زدهام گوشهی جاده زندگی و دارم با کاغذ و کتاب و مدرسه روزگار میگذرانم.
بعد از سلام، صاف میکوبد توی ذوقم:
- بیا یک بار هم توی عمرت رأی حلال بده...
میخندیم. با هم. انسان طناز و شریفیست که دوستش دارم. اما حس میکنم تعدادی چشم کنجکاو دارند زاغسیاهم را چوب میزنند که «ای دل غافل، فلانی طرفدار فلانیست؟!»
هر چند به لطف خدا بازهی راهپیماییْ مثل کتاب «بینوایان» است! پر از پیرنگ و زیر پیرنگ و انبوهی از شخصیتها. آدم تا چشمش کار میکند آدمهای خوب و جالب میبیند که باید بهشان سلام کند یا سلامشان را جواب بدهد یا اینکه از دیدنشان توی این مکان و وضعیت تعجب کند!
یکیشان دقیقاً همان همکاریست که شب قبل با رفقاش توی ماشین به ریش یکی از مزدورانِ نظام میخندیدند! طفلکْ معروف بود میرود راهپیمایی و برای بعضیها مگر حماقت و جُرم بیشتر از این هم میشود کسی برود راهپیمایی؟! همان آدم خندانِ گیر و روی اعصاب، دارد با چند نفر بگو بخند میکند! کجا؟! دقیقاً روبروی دهانِ حامد زمانی! جایی که موجِ ارتعاشِ «عمار داره این خاک...» رسیده به «سردار من... دلدار من... فرماندهی بیدار من...» و من دارم به این فکر میکنم که چند چند تای نظام میشود چند تا که نه تنها دشمنانِ اهلِ آمار و محاسبه و تخمین و پیشبینی، که خودمان هم نمیفهمیم چند چندیم! حق میدهم البته! مگر میشود توی خانه خوابید و بی خیال شورِ روزِ 22 بهمن شد؟! آدم انگار تا سال بعدش یکچیزی کم دارد توی زندگی!
همهی مسیرْ بیست دقیقه طول نمیکشد، آن هم با شلوغیِ بیشتر از سال قبل. من با علیرضای هشت ساله که امسال هم پرچمِ سهرنگ گیرش آمده میرویم و برمیگردیم. رفت و برگشتی که دیدار و رایزنی با چند تا کاندیدای انتخابات مجلس، دید و بازدید تعدادی از رفقا و در انتهایش یک کلاسِ نویسندگیِ سیالِ از مصلی تا میدان جانباز را توی خودش دارد. و حق دارید! ما انگار راهپیمایی نمیرویم، میرویم رزق سالمان را توی دیدار مومنین و مسلمین بگیریم و ذخیره کنیم برای زیستن تا سال دیگر...!
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
احمد
گرفتار کار بودم امسال، جشنواره فیلم فجر از دستم رفت! حالا باید تا نمیدانم کی صبر کنم تا فیلمها برسد به اکران عمومی؛ آن وقت آیا بشود آیا نشودْ بروم فیلمها را، آن هم با بیخیال شدنِ بخشهای حذفشده ببینم!
بعضی فیلمها اما فقط توی جشنواره مزه دارند! حس خوبِ «خیلیها بعد از تو میبینندِ» خاصی توش هست که مزهی فیلم را ملستر میکند.
برای دیدن فیلمهای درجه یک، البته باید رفت سینما! نه آن سینما ها! سینما! تفاوتش این است که اولی را باید با همهی بَمِ صدات تلفظ کنی، دومی اما بم صدا را ببندی و با تهصدایِ زیرْ آن هم با بیخیالی بگویی!
این قدر فرق میکند سینما تا سینما. یادش بخیر؛ فیلم محمدِ مجید مجیدی را سالها پیش توی سینمای از نوع اول دیدم. پردیس سینمایی هویزه مشهد. اسبها توی حلق آدم شیهه میکشیدند و فیلها دم راهشان برای حمله به مکه، پا روی پایمان میگذاشتند. آدم گاهی وسط فیلم جیغ میکشید از درد شمشیری که هنرپیشه میخورد و گریه میکرد از مرگ دیگری! این قدر سینما، محیط واقعیِ خوبی داشت که احساس فیلم دیدن نمیکردی، خودت وسط فیلم بودی...
و از شما چه پنهان، از فیلمهای جشنواره بیشتر از همه منتظرم «احمد» را ببینم...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT