eitaa logo
انارهای عاشق رمان
361 دنبال‌کننده
361 عکس
137 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 در عمارت را باز کرد و داخل شد کیف دستی و سویج را روی جا کفشی گذاشت و به سمت آشپزخانه راه کج کرد. دماغش را بالا کشید و لبخندی زد. - خب تعریف کن! صدای خنده مردانه ای فضا را پر کرد. - دمت گرم داداش! خوب می فهمی اومدم ها! محمد، تنها کسی که حق ورود به حریم خانه اش را داشت. تکخندی زد. هنوز محمد فقط صدا بود. چای ساز را پر از آب کرد و در همان گفت: - من نفهمم تو اینجایی باید برم بمیرم! اینبار صدای خنده‌ی محمد بلندتر شد و پشت سر آریا قرار گرفت. آریا چای ساز را روشن کرد و به عقب چرخید. با محمد سینه به سینه شد. او را به عقب هل داد و روی صندلی نشست. - داداش یه دستی، ماچی، بغلی! هیچی یعنی؟ آدم به بی احساسی تو ندیدم! با انگشت روی میز ضرب گرفت. - مزه نریز محمد! صد دفعه گفتم از این طرز صحبت بدم میاد. چیکار کردی؟ با لبخند رو به روی آریا نشست. آریا را فعلا باید همین گونه سرد تحمل می کرد تا بعد! - اره کار سختی نبود. فهمیدم حمید عاشق یه دختره! الان چند سال که به قول معروف گرفتارشه! محمد سکوت کرد. با چشمان ریز شده خیره به رفیقش ماند. ذهنش داشت جرقه می خورد خشم پنهان حمید بخاطر توجه‌اش به دخترک خدمتکار پرسید: - خب؟ 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🛑امروز روز تعطیله و...😁 🛑زودتر پارت میذاریم😎
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 محمد میز را ضرب گرفت و ادامه داد: - امم مهران اصلا بهش اجازه نزدیک شدن به اون دختر رو نمی‌ده! بدتر از همه دخترو شکنجه میده و حمید هم مجبور به سکوته فقط بخاطر اینکه بلایی بیشتری سر دختره نیاد. مهران معتقد اگه هر کدوم از افرادش ازدواج کنند دیگه کارآیی ندارند. حتی اجازه عاشق شدن رو ندارن! وقتی مهران فهمید حمید عاشق شده کلی تنبیهش می کنه و دختره رو تا حد مرگ می زنه! حمید سر همین قضیه مجبور به سکوت و همکاری های بیشتر با مهران میشه! این جریانات به خیلی وقت پیش بر می گرده! همین حمید رو پا بند کرده! فکر می کنم موقعیت خوبیه داداش، اگه بتونی ازش استفاده کنی! آریا سکوت کرده بود که محمد دوباره گفت: - فکراتو بکن، من چایی می ریزم! یه جوری دست بذار رو نقطه ضعفش مجبور بشه همکاری کنه! بعد از اونم تعمینش کن! فکر ها و راه های مختلفی به ذهنش حجوم آوردند. اما در میان این هزارتوی راه ها فقط یک راه، راه درست بود. داشت فکر می کرد که چه کار کند که محمد لیوان چای را مقابلش گذاشت و دوباره سر جایش نشست. محمد کمک و بزرگی برایش بود. خیلی از مشکلاتش را با کمک او حل می‌کرد. کسی که به قول خودش مار نشده بود. دست روی دست محمد گذاشت. تشکر لازم بود. تشکر ساده، دوستانه و بدون غرور نگاه از بالا - محمد؟ به چایش لب زد. - بله آقا؟ زبانش را در دهان چرخاند. لب گزید و با طمانینه و آرامش، گفت: - ممنونم! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔ 🍃🌸🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 هفت‌اسفنداسفندسال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۱۲‌‌‌‌/۷» بیست‌‌و‌چهار‌رجب‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۷‌‌/‌۲۴» بیست‌‌و‌شش‌فوریه‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ودو. «202‌‌2‌‌/2/‌‌‌26» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🌸🍃 ╝ مناسبت ها ¹-فتح خیبر توسط حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام (۷ ه‌ق) ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 - خواهش می کنم! آهی کشید. حرف دلش را دوستانه به زبان آورد: - خیلی خوشحالم هستی، اینجا خیلی تنهام. اگه محبور نبودم هیچ موقع نمی‌موندم اینجا... محمد اخمی کرد و شبیه آریای سرد و مغرور گفت: - خودتو لوس نکن! بی تفاوت از اینکه محمد رفتارش را تقلید کرده است، گفت: - بهت نیومده ازت تشکر کنند! محمد تکیه داد و دست به سینه زد. گردنش را کج کرد و مهربان سعی کرد دلجویی کند: - کی گفته تشکر کنی؟ وظیفه‌مه! تک خندی زد و گفت: - اون که معلومه وظیفته! محمد سر تکان داد و سکوت کرد. چایش که تمام شد از جا بلند شد. دستی به لباسش کشید و لبخند زنان گفت: - من باید برم، مواظب خودت باش! اون قضیه رو هر کار کردی خبر بده! امممم... کاری هم خواستی انجام بدم بگو! آریا سر تکان داد. دوباره باید تنها می شد. به خلوت خودش بر می گشت. غمگین تر از این؟ ایستاد و پشت سر محمد راه افتاد. کاش زودتر تمام می شد. - حتما، ممنون ازت! کاش بتونی بیشتر پیش من بیای! محمد لبخند زد و گفت: - بتونم حتما میام. ولی خودمم گرفتارم. واسه تو همیشه وقت دارم... نا سلامتی استاد منی! دست هایش را دور شانه آریا حلقه کرد. هم دیگر را به آغوش کشیدند. محمد شانه اش را بوسید و گفت: - من برم آریا! خداحافظ دست همدیگر را فشرند و محمد از عمارت خارج شد. فکرهای زیادی برای آن دخترک بخت برگشته و حمید و مهران داشت هر طور بود مهران را از گردونه رقابت خارج می کرد و به جا او می نشست. در شیشه‌ای عمارت را بست و به آشپزخانه برگشت همانطور که لیوان ها را جمع می کرد، لبخند زد و لیوان ها را که توی سینک گذاشت دستش را بهم کوبید: - بالاترین مقام دنیا من نوکرتم تا ابد! خودت دستم بگیر! به خودت قسم کاری نمی کنم بترسه! داشت. فردا باید به عمارت مهران می رفت. کمی شیطانی بود؛ اما چاره‌ای نداشت. خدا بخشنده بود و او را می بخشید نه؟! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 همان دخترک آن روز لیوانی قهوه مقابلش گذاشت. باز هم همان نوشیدنی که از آن متنفر بود. به دخترک نگاه انداخت. متوجه شده بود که او همان دختر مورد علاقه حمید است. رو به او لبخندی زد و گفت: - برام چای بیار لطفا خانمی. دخترک بله ای گفت و از او فاصله گرفت. هنوز لنگ می زد و این موضوع آریا را عصبی می کرد. نگاهش روی حمید که کنار مهران ایستاده بود کشیده شد. چشمانش میخ زمین بود. دیروز که مهران نبود آزادانه به او خیره شده بود. حتی کمی خشم هم بخاطر نگاه خرج کرده بود. از لبخندی زد و رو به مهران گفت: - مهران؟ من از یکی از دخترای عمارتت خوشم اومده! ابرو مهران بالا پرید و گوشه لبش بالا رفت. - عه؟ نه بابا کدوم؟ رئیس می گفت دختر مورد علاقت خارجه که! دخترک با سینی چای برگشت. آریا با سر به او اشاره کرد: - خب حالا به قول رئیس تا اون میاد یکی دیگه کنارم باشه! این دختر! دل دخترک آشوب شد و صورتش را سمت حمید سرخ شده چرخاند. دستش لرزید و سینی با صدای بدی به پارکت ها برخورد کرد و فنجان و قندان هزار تکه شدند. داد مهران به جانش لرز انداخت. عاقبت خوبی در انتظارش نبود. زانوان سست شده اش کنار خورده شیشه ها به زمین خورد و هق هقش میان دستانش خفه شد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╔ 🍃🌸🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 هشت‌اسفنداسفندسال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۱۲‌‌‌‌/۸» بیست‌‌و‌پنج‌رجب‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۷‌‌/‌۲۵» بیست‌‌و‌هفت‌فوریه‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ودو. «202‌‌2‌‌/2/‌‌‌27» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🌸🍃 ╝ مناسبت ها ¹-شهادت حضرت امام موسی کاظم علیه السلام (183 هـ ق) ²-روز امور تربیتی و تربیت اسلامی ³-روز بزرگداشت حکیم حاج ملاهادی سبزواری ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤💔 ◼️آقا...فدایی تو منم ◼️خونه ی تو وطنم ◼️باب الحوائجی و ◼️تو رو صدا میزنم ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────