eitaa logo
انارهای عاشق رمان
348 دنبال‌کننده
457 عکس
213 ویدیو
39 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
╔ 🍃🌸🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 نه‌اسفنداسفندسال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۱۲‌‌‌‌/۹» بیست‌‌و‌شش‌رجب‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۷‌‌/‌۲۶» بیست‌‌و‌هشت‌فوریه‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ودو. «202‌‌2‌‌/2/‌‌‌28» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🌸🍃 ╝ مناسبت ها ¹-وفات حضرت ابوطالب عموی پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) و پدر امیرالمؤمنین (علیه السلام) ²روز حمایت از حقوق مصرف کنندگان ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
۹ اسفند ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۹ اسفند ۱۴۰۰
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 - هیچ معلومه چه غلطی می کنی؟ به سمت دخترک یورش برد دست بلند کرد، پشت دستش محکم به صورت دخترک برخورد کرد. برای بار دوم دست بلند کرد؛ اما دستش اسیر دست آریا شد. دستش را پایین انداخت او را به عقب هل داد. کنار دخترک زانو زد. کف دستش را گرفت سمت چانه او. - حالت خوبه؟ دخترک با صدای آریا که درست کنار گوشش بود سر بلند کرد. تیله‌های سبز چشمان درشتش در اشک رقصان بود. گونه‌ سفید و بدون لکه‌اش از ضربه دست مهران سرخ شده و موهای مشکیِ بلند و مواجش از روسری سفید کوچک روی سرش بیرون سر خورده بود. لب‌های سرخش بین دندان‌های مثل مرواریدش اسیر بود. آریا چشم بست و زیر لب چیزی گفت. دخترک نفهمید. فقط ترسیده بود. آریا که از کنارش بلند شد. - گمشو! صدای مهران بود که برای بار دهم دخترک را لرزاند. به سختی بلند شو به سمت آشپزخانه رفت. - فردا میام دنبالش! مهران از اینی که هست داغونترش نکن لطفا! مهران پوزخندی زد و با نیم نگاهی که سمت حمید حواله کرد گفت: - باشه! فقط کارت تموم شد بفرستش دوباره اینجا! چون لازمش دارم! وسیله خوبی... آریا با خشم میان حرفش پرید. مردک احمق: - مطمئن باش رگش رو بزنم پیش تو نمی فرستمش! که بشه ابزار خالی کردن خوی وحشیت! تا بشه وسیله برای خالی کردن عصبانیتت! این همه پول داری زورت میاد کیسه بوکس بخری؟ می خوای من برات می خرم! حمید از خشم قرمز شده بود. دخترک عشق او بود، جان او بود، روح او بود دو نفر از خدا بی خبر سرش دعوا می کردنند؟ دلش می خواست گردن آریا را خورد کند. چطور به خود اجازه دید زدن عشق حمید را داده بود؟ چطور به خود اجازه داده بود او را طلب کند؟ حیف که جا و مکانش نبود، وگرنه خورد می کرد فکی را که زبان به خواستن عشقش باز کند. با چشمانی که شراره های آتش از آن بیرون می زد به مهران خیره شد. بلاخره روزی استخوان های او را هم خورد می کرد. بخاطر تمام اهانت هایی که به عشقش کرده بود و ضربه های که به تن نحیفش زده بود. - اخه نمی‌دونی که هرجاش دستت بخوره کبود میشه،یعنی قشنگ میشه فهمید زور دستت چقدر بوده... کیسه بکس طبیعی این خاصیت رو داره؛ اون بالش سفت که فایده نداره مشت بزنی دستت خودت درد می‌گیره. باید صدای آخ گفتن بشنوی تا از زدن لذت ببری؛ ولی اوکی فردا بیا ببرش! شاید حواس یکی هم سر جاش اومد! فردا عشقش به حراج می رفت؟ عشقش فروخته می شد و کاری از او بر نمی آمد؟ لعنت به او غیرت نداشته اش. نفس های عمیق می کشید تا بر سر آن دو نفر آوار نشود. حمید با اجازه‌ای گفت و با عصبانیت بیرون رفت. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
۹ اسفند ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۹ اسفند ۱۴۰۰
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 در را هل داد و به دخترک اشاره کرد که وارد شود. تا اینجا گریه کرده بود و اشک ریخته بود. آریا پشت سرش وارد شد و به طرف پذیرایی رفت و خودش را روی مبل پرت کرد. دخترک همانجا کنار در ایستاده بود و می لرزید. - بیا اینجا! دخترک به سکسکه افتاده بود. لرزان از دو پله کوچک گذشت و پا به پذیرایی گذاشت رو به روی مبلی که آریا روی آن نشسته بود ایستاد و شروع به بازی با دستانش کرد. به صورت او نگاه نمی کرد. نگاهش را به میز دوخته بود. لب زد: - بشین! کمی عقب رفت و روی مبل نشست. می ترسید، خیلی خیلی زیاد می ترسید. - خب؟ با صدای محکم و جدی اش دخترک را از جا پراند. منقطع گفت: - چـی؟ آریا ابرو بالا انداخت: - اسمت چیه؟ با اهسته‌ترین صدا گفت: - مَـهتاب...! آریا نفس عمیقی کشید. پس دخترک شبیه اسمش بود. آهسته و نرم لب زد: - می تونی بری استراحت کنی! از پله ها برو بالا، اولین اتاق برای توعه. همه چی هم تو هست تو آشپزخونه. بعد بازم باهات حرف دارم. بلند شد و سر به زیر با اجازه‌ای گفت. به طرف پله‌ها رفت. دلش گرفته بود. تمام زندگی اش درد رنج بود و حال انگشت خواستن روی او چرخیده بود. می‌ترسید شرف و آبرویش برباد برود، برایش مسلم بود که اریا خدمکلر نمی‌خواهد. نگاه آخر حمید جلوی چشمانش قرار گرفت؛ نگاه پر خشمش دل کوچک مهتاب را لرزاند بود. می‌دانست نقشه هایی دارد. مطمئن بود دیگر تحمل او هم تمام شده است. وقتی حمید از عشق برایش صحبت کرده بود فکر می کرد سختی ها تمام شده اما وقتی مهران متوجه شده بود. زندگی اش سخت تر شده بود. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
۹ اسفند ۱۴۰۰
╔ 🍃🌸🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 ده‌اسفنداسفندسال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۱۲‌‌‌‌/۱۰» بیست‌‌وهفت‌رجب‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۷‌‌/‌۲۷» یک‌مارس‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ودو. «202‌‌2‌‌/3/‌‌‌1» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🌸🍃 ╝ مناسبت ها ¹- مبعث حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله (۱۳ سال قبل از هجرت) (تعطیل) ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
۱۰ اسفند ۱۴۰۰
💐💐💐💐💐💐💐💐💐 🌺الَّذِینَ یَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِیَّ الْأُمِّیَّ الَّذِی یَجِدُونَهُ مَکْتُوبًا عِنْدَهُمْ فِی التَّوْرَاهِ وَالْإِنْجِیلِ یَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَیَنْهَاهُمْ عَنِ الْمُنْکَرِ وَیُحِلُّ لَهُمُ الطَّیِّبَاتِ وَیُحَرِّمُ عَلَیْهِمُ الْخَبَائِثَ وَیَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالْأَغْلَالَ الَّتِی کَانَتْ عَلَیْهِمْ فَالَّذِینَ آمَنُوا بِهِ وَعَزَّرُوهُ وَنَصَرُوهُ وَاتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِی أُنْزِلَ مَعَهُ أُولَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ 🌺همانها که از فرستاده (خدا)، پیامبر «امّی» پیروی می‌کنند، پیامبری که صفاتش را، در تورات و انجیلی که نزدشان است، می‌یابند؛ آنها را به معروف دستور می‌دهد، و از منکر باز میدارد؛ اشیار پاکیزه را برای آنها حلال می‌شمرد، و ناپاکیها را تحریم می کند؛ و بارهای سنگین، و زنجیرهایی را که بر آنها بود، (از دوش و گردنشان) بر می‌دارد، پس کسانی که به او ایمان آوردند، و حمایت و یاریش کردند، و از نوری که با او نازل شده پیروی نمودند، آنان رستگارانند. 🍃“آیه ۱۵۷ سوره اعراف”🍃 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
۱۰ اسفند ۱۴۰۰
💐🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐 🌹ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد 🌹دل رمیده ما را انیس و مونس شد 🌹نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت 🌹به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد. بعثت پیامبر اکرم(ص) مبارک باد🌿 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
۱۰ اسفند ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۰ اسفند ۱۴۰۰
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 خودش را روی تخت پرت کرد اصلا دلش نمی خواست چشم بگرداند و ببیند اتاق چه شکل است. خودش را میان پتو پیچید و چشم بست. اشک پشت پلک هایش آمد. مردمکش را سوزاند. دلش زندگی آرام می خواست او هم دختر بود. او هم حساس بود. او هم دل داشت. او احساسات سرکوب شده نمی خواست. او زخم خوردن از این آن را دوست نداشت. آنقدر فکر کرد و از میان پلک های بسته اشک ریخت که خوابش برد. وقتی چشم باز کرد احساس گرسنگی می کرد. نمی دانست اجازه دارد از اتاق خارج شود یا نه! کمی توی اتاق نشسته. از دیروز ظهر چیزی نخورده بود. احساس می کرد معده اش سوراخ می‌شود. در اتاق کوبیده شد. به او احترام گذاشته شده بود؟ - بَله؟ در باز شد و آریا ساک کوچکش را کنار در گذاشت. - لباس عوض کن! ناهار گرفتم. پیراهن سرمه‌ای که خانه مهران می پوشید را به تن کرد. موهایش را باز کرد و آنها را در کلاه سفیدی پیچید به طبقه پایین رفت.فقط همین لباس ها را داشت. کنار در آشپزخانه ایستاد و به آریا نگاه کرد که پشت میز نشسته بود. نگاهش روی مهتاب نشست و اخم کرد. - لباس دیگه ای نداری؟ زیر لب نه ای گفت. - خیله خب بیا بشین غذا تو بخور! خودش از پشت میز بلند شد و شماره محمد را گرفت. از او خواست چند دست لباس مناسب و شال و روسری بیاورد. به آشپزخانه برگشت. مهتاب غذایش را خورده بود. آهسته طوری که او را نترساند گفت: - خونه مهران چیکار انجام می دادی؟ - پذیرایی و نظافت‌‌... سر تکان داد و چیزی نگفت. **** چراغ اتاقش را خاموش کرد و روی تخت دراز کشید. ساعت از دو شب گذشته بود. مهتاب خیلی وقت بود که به اتاقش رفته بود خوابیده بود؛ اما او مشغول تکمیل وظایفی که در شرکت داشت شده بود و حال قصد استراحت داشت. به پهلو چرخید و پتو را تا کمرش بالا کشید. چشم هایش از خستگی می سوخت. تازه داشت خوابش می برد که با قرار گرفتن چیز سرد و تیز روی گردنش هشیار شد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
۱۰ اسفند ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۰ اسفند ۱۴۰۰