🔶 ای خدا در این روز مرا بر روزه و اقامه نماز یاری کن...
#دانه_دوم
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #هفتمین_انار_بهشتی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
انارهای عاشق رمان
🔶 ای خدا در این روز مرا بر روزه و اقامه نماز یاری کن... #دانه_دوم ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #هفتمین_انار_بهشت
سی ثانیه زمان میبره رفیق!✨
خوندی؟
انارهای عاشق رمان
سی ثانیه زمان میبره رفیق!✨ خوندی؟
#پیام_جدید
متن پیام:https://eitaa.com/ANARASHEGH/1759
آره خوندم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
طیب طیب الله، احسنت بارک الله😄👌✨
انار های بهشتی میل بفرمایید.☺️
سوالی، نقدی، حرفی، گفت و گویی خلاصه هر چیزی داشتی...جاش اینجاست👇😉
http://www.6w9.ir/msg/8113423
مرحبا ای روزه داران مرحبا👏🏻
ای سراپا نور ایمان مرحبا👏🏻
چون خدا بیند لبان روزه دار
می کند نزد ملائک افتخار
پس شما را مرحبا، صد آفرین
ای به کل آفرینش بهترین
من نمی گویم، خدا فرموده است
در همان روز نخستین در الست
چون شما را در اطاعت بنده دید
بر ملائک از خدا فرمان رسید
بند خدمت بر کمر محکم کنید
دسته جمعی سجده بر آدم کنید
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #شعر
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
#پیام_جدید
متن پیام:سلام و خسته نباشید. دیگه رمانی مثل اون رمان تخیلی تو کانال تون نمی ذارید؟
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
سلام و تشکر از شما☺️🌸
کانال رو دنبال کنید...😉به رمان های تخیلی هم میرسیم.🤓
سوالی، نقدی، حرفی، گفت و گویی خلاصه هر چیزی داشتی...جاش اینجاست👇😉
http://www.6w9.ir/msg/8113423
جز7.mp3
4.22M
🔷باهم تا ختم کامل قرآن✨
تند خوانی جزء هفتم قرآن کریم🌸
#دانه_سوم
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#هفتمین_انار_ببهشتی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
شهید مرتضی آوینی🏴
سید مرتضی آوینی زاده ۲۱ شهریور ماه ۱۳۲۶، مستندساز، عکاس، روزنامه نگار، نویسنده و نظریه پرداز «سینمای اسلامی» ایرانی بود.
در طول انقلاب ایران، آوینی فعالیت هنری خود را به عنوان کارگردان فیلم های مستند آغاز کرد و از فیلمسازان برجسته جنگی به شمار می رفت. او بیش از 80 فیلم درباره جنگ ایران و عراق ساخت. به گفته اگنس دیویکتور، آوینی روش های اصلی فیلمبرداری را ابداع کرد و جنبه باطنی جنگ ایران و عراق را بر اساس اندیشه عرفانی شیعه به تصویر کشید. بیشتر کارهای او به بازتاب نحوه درک بسیجی ها از جنگ و نقش آنها در آن اختصاص داده شد.
مشهورترین اثر وی مجموعه مستند روایت فتح است که در طول جنگ ایران و عراق فیلمبرداری شد. وی در سال 1372 در حین فیلمبرداری بر اثر انفجار مین شهید شد.
رهبر معظم انقلاب اسلامی، پس از شهادت آوینی، وی را سید شهیدان اهل قلم اعلام کرد.
بیستمین روز فروردین به افتخار وی "روز هنر انقلاب اسلامی" نامگذاری شده است.
فیلمهای منتخب:
شش روز در ترکمن صحرا
سیل خوزستان
خان گزیده ها
حقیقت
با دکتر جهاد در بشاگرد
هفت قصه از بلوچستان
با تیپ المهدی در محور رأس البیشه
شیر مردان خدا! کربوبلا در انتظار است
روایت فتح
شهری در آسمان
کتابها:
هر آنکه جز خود
آئینه جادو
توسعه و مبانی تمدن غرب
گنجینه آسمانی
یک تجربه ماندگار
فردایی دیگر
حلزون های خانه به دوش
رستاخیز جان
آغازی بر یک پایان
فتح خون
امام و حیات باطنی انسان
با من سخن بگو دوکوهه
مرکز آسمان
نسیم حیات
سفر به سرزمین نور
انفجار صورت
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#مناسبتی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_116⚡️
#سراب_م✍🏻
بالاخره تماس بر قرار شد و آریا پشت سیستم قرار گرفت. بهت زده به مانیتور خیره شد و چند بار پشت سر هم پلک زد. تا اینکه با صدای ظریف خانم پشت مانیتور به خود آمد:
- جناب آریا؟ نورا هستم.
آریا سر تکان داد و سلام کرد. می ترسید با فرستادن او برایش مشکلی ایجاد شود. پس باید او را از تک تک این خطرات آگاه می کرد.
- شما تواناییش رو دارید که...
حرفش نصفه ماند؛ چون نورا میان حرفش پریده بود. محکم و با جدیت حرف می زد و این آریا را بسیار خوشحال می کرد.
- چرا فکر می کنید تواناییش رو ندارم؟ یا شاید شما از اون دسته آقایونی هستد که کلا با خانم ها مشکل دارند؟
آریا لبخند زد و سر تکان داد دستش را جلوی دوربین تکان داد و گفت:
- نه خانم! نه! منظورم دست کم گرفتن توانایی های شما نبود؛ فقط گفتم که...
صدایش را صاف کرد و اینطور ادامه داد:
- نگرانم؛ چون این راه خطرات زیادی داره! غیر از این که ممکنه عملیات لو بره... تماس شما با مواد شیمیایی خطرناکی که استفاده می کنند، ممکنه دردسر ساز بشه و براتون مشکل ایجاد کنه!
نورا دست زیر چانه اش زد و به آریا خیره شد:
- وقتی این ماموریت و قبول کردم یعنی به خطراتش فکر کردم. موردی نیست و می دونم ممکنه چه اتفاقاتی برام بیافته... خیالتون راحت کنم من فرد احساساتی نیستم و می دونم ممکنه صحنه های وحشتناکی ببینم.
آریا با تحسین نگاهش کرد؛ هر چند هنوز نگران بود و ترجیح می داد یک مرد جای او برود؛ اما انگار چاره ای نبود.
- خیله خب... می خوام دقیق به اطرافتون نگاه کنید و هر چی که می بینید رو واسه من بگید. اینکه کی می خواد آزمایشاتش انجام بده؛ کی می خواد کسی رو آلوده کنه و همه این ها... از همه مهم تر، که و چجوری اجناسش رو پخش می کنه.
- حواسم به همه چیز هست. فقط خودم باهاتون تماس می گیرم.
آریا سر تکان داد.
- حواستون به ردیاب و اینا باشه...
نورا سر تکان داد. کمی استرس برای انجام کارش داشت، که خوب آن هم طبیعی بود. لبخند زد و تماس را قطع کرد. نگاهش را به برگهی انتقالی که به دستش رسیده بودند دوخت. فردا باید خودش را به دانشگاه معرفی می کرد و سر کلاس حاضر می شد. شور و شوق اندکی ته قلبش احساس می کرد و آن هم به خاطر نشستن پشت نیمکت های دانشگاه، آن هم سر کلاس شیمی بود.
قلنج انگشتانش را شکست و برگه را توی پوشه سبز رنگی گذاشت و از پشت میز بلند شد. مادربرزگش توی ایوان مشغول خیاطی بود. گفته بود می خواهد مانتویی برای سر کلاسش بدوزد؛ آن هم با آن چشمان ضعیفش. کنارش نشست و صورتش را بوسید:
- مامانی، نکن چشمت درد می گیره.
مادربزرگ نگاهش کرد:
- فردا می خوای بری سر کلاس مانتو نداری.
خندید و گفت:
- یه چمدون مانتو آوردما.
- حالا می ری جای جدید چیز جدید بپوش.
سرش را کج کرد و " چشم" گفت. با خودش فکر کرد چقدر خوب است مادر بزرگش از شغل و هدفش بی خبر است و نمی داند قرار است پا در چه راهی بگذارد، وگرنه حتما او را در خانه حبس می کرد و از نگرانی دق می کرد. لبخندی به مادر بزرگش زد و دوباره بوسیدش:
- من برم برات یه چایی بیارم که انقدر زحمت می کشی... شام امشبم با من.
مادر بزرگ سری تکان داد و مشغول دوختن آستین مانتو شد. از جا بلند شد و به آشپزخانه رفت. انگار خصلت همه مادربزرگ ها بود که سماور و قوریشان همیشه داغ و پر از چای باشد. لیوانی چای ریخت و آن را کنار دست مادر بزرگش گذاشت و خودش در آشپزخانه مشغول به کار شد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_117⚡️
#سراب_م✍🏻
نفس عمیقی کشید و وارد کلاس شد. به مقنعه اش دست کشید. کمی در میان آن جمع معذب بود. کنار دخترکی که مشغول خط انداختن برگه مقابلش بود نشست. لب گزید و اطرافش را نگاه کرد. بعضی دانشجویان پر شوق و شور بودند و بعضی بی حوصله و خسته. سعی کرد حرکاتش مشکوک و حساس کننده نباشد. با صدای دختر کنار دستش از آنالیز اطراف دست برداشت.
- جانم؟ بامنی؟
دخترک لبخند زد و سر تکان داد:
- درست اومدی؟
- فکر کنم! کلاس ده بود دیگه؟
دخترک سر تکان داد و گفت:
- نگاهت خیلی براقه و همچنین کنجکاو! فکر کردم اشتباهی اومدی... معمولا ترم اولی های کارشناسی... تا چند ماهی اشتباه میان!
تک خندی زد و گفت:
- نه انتقالی گرفتم؛ چون دیر شده بود خودشون واسم انتخاب واحد کردند...
دخترک آهانی گفت و سرش را با برگه های مقابلش گرم کرد. با آمدن استاد، هیاهوی کلاس آرام گرفت. همه از جا بلند شدند و با اجازه استاد نشستند.
بعد از سلام و خوش و بش کوتاهی استاد لیست حضور و غیابش را باز کرد. با رسیدن به نام نورا ابرو هایش را بالا فرستاد و گفت:
- دانشجوی جدید؟ از کجا اومدید خانم؟
نورا به مقنعه اش دست کشید و محکم گفت:
- از هواز اومدم استاد...
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
Farahmand-Dua-Iftitah.mp3
15.36M
🌙🌱🌙🌱
🌱🌙🌱
🌙🌱
🌱
هر شب:
#دعای_افتتاح
"سپاس خدای را با همه ستودنیهایش، بر تمام نعمتهایش، سپاس خدای را كه در فرمانروایی رقیبی ندارد، و برای او در كارش نزاع كنندهای نیست، سپاس خدای را كه در آفرینش شریكی ندارد، و در بزرگی شبیهی برای او نیست. سپاس خدای را كه فرمان و سپاسش در آفریدگان جاری است و بزرگواریاش با كرمش آشكار است، و دست لطفش به سخاوت گشوده، خدایی گنجینههایش نقصان نپذیرد، و بخشش بسیارش جز جود و كرم بر او نیفزاید، همانا او عزیز و بسیار بخشنده است، خدایا اندك از بسیار از تو درخواست میكنم، با نیاز شدیدی كه مرا به آن است، و بینیازی تو از آن دیرینه است، و آن اندك نزد من بسیار است، و برای تو هموار و آسان."
#دانه_چهارم
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #ششمین_انار_بهشتی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────