عاشقان را بگذارید بنالند همه
مصلحت نیست که این زمزمه خاموش شود
معينى كرمانشاهى
╭─┈┈
│
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
گاهۍ خُدا درها رو مۍبنده
پنجرهها رو قفل مۍڪنہ
زیباست اگه فڪرڪنۍ
شاید بیرون طوفانہ
خدا مۍخواد ازتُو محافظتڪنہ..
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #حس_خوب
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_123⚡️
#سراب_م✍🏻
روزها گذشت و نورا در نقشش فرو رفته وآن را باور کرده بود هر چیز جدیدی که کشف میکرد را به آریا گزارش میدادوهنه و همه چیز را با او هماهنگ می کرد.
از امتحانات مکرر خسته بود و به خانه برگشت. تا او لباس هایش را عوض کند و دست و صورتش ر آب بزند مادر بزرگش سفره را برایش پهن کرده بود.
لبخند زد:
- ممنون مامان!
مادر بزرگش لبخندی به رویش زد
- خوب پیش میره مادر؟
- راضیم مامان جونم.
مادر بزرگ کنارش نشست.ظرف خورش را پیش کشید و چند تکه گوشت توی بشقاب نورا گذاشت
- چرا گوشت نمیخوری دختر؟
- میخورم مامان، نکش اینقدر برام.
بخور جون بگیری. چرا شما جوونا دوست دارید، لاغر باشید. یک لایه پوستی فقط.
نورا خندید از نظر امروزی ها او خوش اندام بود.
- زمونه عوض شده مامان جون، دختر چاق کسی نمی پسنده...
مادر بزرگ روی زانویش زد:
-چاق که نه دختر، یکم گوشت بگیره تنت!
نورا دوباره خندید مادر بزرگش باید عضله هایش را می دید تا به او نگوید لاغر:
- باشه خانم بزار، شوهر کردم چاق می شم خوبه؟
مادر بزرگ با چشم هایی درشت شده نگاهش کرد چند بار آب دهانش را قورت داد و گفت:
- بلا به دور دختر حیا داشته باش!
نورا اخرین لقمه اش را به دهان گذاشت دور لبش را با دستمال تمیز کرد:
- قربونت برم! چشم حیا هم می کنم. دیدی بشقابمم تمیز کردم ولی چاق نمی شم!
مادر بزرگ سری تکان داد و مشغول جمع کردن و برداشتن وسایل روی سفره شد.
- باشه مادر برو استراحت کن.
دست روی دست مادر بزرگش گذاشت:
-مامان شما برو من خودم ظرفا رو جمع می کنم و می شورم، خب؟
مادر بزرگ سرش را تکان داد و از جا بلند شد:
- من میرم بخوابم مادر، توهم بخواب!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇
❥با یک آیه قرآن صبحی دیگر را آغاز میکنیم❥
قَالُوا بَلَىٰ قَدْ جَاءَنَا نَذِيرٌ فَكَذَّبْنَا وَقُلْنَا مَا نَزَّلَ اللَّهُ مِنْ شَيْءٍ إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا فِي ضَلَالٍ كَبِيرٍ .
می گویند: چرا، بیم دهنده آمد، ولی او را انکار کردیم و گفتیم: خدا هیچ چیز نازل نکرده است؛ شما بیم دهندگان جز در گمراهی بزرگی نیستید؛
✨ملک ۹
امروز در👇
بیستوپنجفروردینسالهزاروچهارصدویک
«۱۴۰۱/۰۱/۲۵»
دوازدهرمضانسالهزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۹/۱۲»
چهاردهآوریلسالدوهزاروبیستودو.
«2022/4/14»
{ ☜هستیم.}
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
دعای عهد.mp3
1.21M
هر صبح:
#دعای_عهد 🤲🏻📿
#دانه_اول
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #دوازدهمین_انار_بهشتی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🔸خدایا مرا در این ماه به پوشش و پاکدامنی بیارای...
#دانه_دوم
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #دوازدهمین_انار_بهشتی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_124⚡️
#سراب_م✍🏻
نورا ظرف ها را برداشت و به آشپزخانه رفت. آنها را شست و کمی دور و برش را مرتب کرد. همانطور که دستش را به لباسش می کشید به اتاق رفت. باید با آریا صحبت و چیز های تازه ای که دستگیرش شده بود را با او در میان می گذاشت. شال مشکی از کمدش بیرون کشید و پوشید. سیستمش روی میز کنار پنجره بود. روی صندلی لب تابش را روشن کرد و به اینترنت وصل شد. آریا آنلاين نبود و باید برایش پیغام می گذاشت. شروع به نوشتن کرد:
- سلام جناب آریا، باید باهاتون صحبت کنم.
خمیازه ای کشید و به صورتش دستی کشید. روز های سخت، اما شیرینی داشت از یک طرف ماموریت هیجان انگیزی در پیش داشت و از طرف دیگر داشو از درس های محبوبش لذت می برد. مامور پلیس بودن راهم دوست داشت؛ اما علاقه بیش از حدش به شیمی و فیزیک و کارهای آزمایشگاهی هم قابل انکار نبود.
نیم ساعت گذشت، مشغول چرخ زدن میان سایت ها بود که پیام آریا آمد.
-اگر هستید من در خدمتم.
لبخندی زد ونوشت:
- تماس میگیرم.
اتصال امنی برقرار گردو تماس گرفت. چهره آریا خیلی زود ظاهر شد. قیافه و ظاهرش با آن روز فرقی نداشت و چهره اش در عین سرد بودن، پر از روح و گرما بود.
-سلام نورا خانم!
نورا به عادت همیشگیاش پر شالش را لمس کرد و گفت:
- سلام جناب آریا؛ حالتون خوبه؟
آریا در جایش جابه جاشد، لبخند کمرنگش چیزی نبود که هرکس بتواند تشخیص دهد.
-ممنون! من در خدمتم.
نورا دلشوره داشت و نمی دانست چرا، دفعه قبل هم از فکر صحبت کردن با آریا استرس گرفته بود.
- خب، من درست نمیدونم اوضاع از چه قراره...
نگاهش را به آریا دوخت، حس کرد آریا با نگاهش میگوید: «پس چرا تقاضای تماس کردی؟»
سری تکان داد و در ادامه گقت:
- خیلی از کسایی که رفتن اونجا سالم برگشتن بدون مشکل خاص؛ خیلی هاهم گرفتارشدن که خوب امکان صحبت باهیچ کدوم نیست. سه نفر هستند که همیشه و همه جا با استاداند و انگار در جریان همه چی هستند. از نظر درسی خب یکیشون کاملا مشخصه هیچی بارش نیست؛ ولی دوتای دیگه تو درس فول اند. وضع مالی خانواده شون خب خوب نیست؛ اما وضع خودشون چرا، سه تایی باهم اند با کسی گرم نمیگیرن و اینا... و فردی رو پیدا کردم که به اون آزمایشگاه رفته و طبق صحبت های دوستش فوت کرده.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- دختر یکی از افراد مهم این شهر بوده.
آریا کنجکاو شد و پرسید:
- چه کاره بوده؟
نورا باز پر شالش را لمس کرد:
- قاضی!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱