eitaa logo
انارهای عاشق رمان
360 دنبال‌کننده
359 عکس
135 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 شمرده و جدی توضیح داد: - با آمپول هوا... تو خونش حشیش بوده و یه ماده مخدر دیگه! هیچ اثری از قتل نبوده! حتی اجباری هم به خود کشی تو ظاهر ماجرا دیده نمیشه... دختره دراز می‌کشه رو تخت و به خودش آمپول هوا تزریق می کنه! می گن احتمالا بخاطر مصرف مواد دچار توهم یا یه همچین اختلالی شده و باعث شده خودش بکشه... مقدار این ماده تو خونش هم به شدت بالا بوده... اخم هایش غلیظ تر شد. محمد ادامه داد. - دایره جنایی هم پرونده رو مختومه اعلام کرده! قلبش به تپش افتاد. او مطمئن بود مرگ او یک خودکشی ساده نیست. همین دیروز پیش رئیس بود و گفته بود آن شیرینی مخصوص را می خواهد. چقدر به در و دیوار زده بود تا توانسته بود نقش یک فرد دریده و نا اهل  را بازی کند. در جوابش گرچه رئیس خونسرد گفته بود که او را به خارج فرستاده اما وحشت و اضطرابی  مبهم در حالت صورتش دیده می شد. سری تکان داد و نفس عمیقی کشید. - در آینده مشخص میشه که جریان چیه! هرچند میشه گفت دلایل کافی برای خودکشی داشته؛ اما مرگش مشکوکه! کی فوت کرده؟ محمد کمی فکر کرد. - دوشب قبل! آریا سری تکان داد. از موضوعی مطمئن شد. دخترک میان دستان کثیف رئیس نقطه ضعفی داشته! - ردی از خانوادش هست؟ - من چیزی پیدا نکردم... اما بازم دنبالش هستم... آریا پرسید: - کجا پیداش کردن؟ - تو یه هتل به نام، ظاهراً دختره در اتاقش باز گذاشته که جنازه اش خیلی سریع پیدا بشه... اممم مثل اینکه لبش و بازو هاش کبود بوده که شک می کنند نکنه موضوع قتله... اما پزشک قانونی می گه بخاطر مصرف همون مواده آریا سرتکان داد و بلند شد. باید محموله ای را به شخصی می رساند. می دانست آن شخص هم واسطه است و رئیس از او آشنایی کامل دارد. پس نمی توانست بی گدار به آب بزند و او را تحویل قانون بدهد. محموله مصادره می‌شد اما از جایی دیگر. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇ ❥با یک آیه قرآن صبحی دیگر را آغاز می‌کنیم❥ إِنَّ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُم بِالْغَيْبِ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَأَجْرٌ كَبِيرٌ ﺑﻲ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺷﺎﻥ ﻣﻰ ﺗﺮﺳﻨﺪ ، ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻧﺎﻥ ﺁﻣﺮﺯﺵ ﻭ ﭘﺎﺩﺍﺷﻲ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ . ✨ملک: ۱۲✨ امروز در👇 سی‌ویک‌فروردین‌سال‌هزاروچهارصدویک «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۱/۰۱‌‌‌/‌‌۳۱» هجده‌رمضان‌سال‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «١٤٤٣/٩/١٨» بیست‌آوریل‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ودو. «202‌‌2‌‌/4/‌‌‌20» { ☜هستیم.} مناسبت‌ها ¹- اولین شب قدر ◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
دعای عهد.mp3
1.21M
هر صبح: 🤲🏻📿 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
🔷 خدایا مرا در این ماه به برکت‌های سحرهایش آگاه کن. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
روزه، تمرین کلاس زندگی🖍 درس ایثار و خلوص و بندگی✅ روزه، زنجیر هوا گسستن است⛓ دیو و بت های درون بشکستن است🔨👺 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 چشم هایش را بست و لوله آزمایش را در دستش فشرد. چند نفس عمیق کشید و نگاهش را بالا آورد. استاد مشغول آموزش به یکی از دانشجوهایش بود و دستیارانش هم دور هم نشسته بود و درباره چیزی بحث می کردند. دعا دعا می کرد حواسشان جمع او نشود. امروز باید نکته ای اساسی پیدا می کرد. بس بود هر چقدر دست دست کرده بود و نگاه های پر حرف و لحن پر حرص آریا را به جان خریده بود. لوله آزمایش را سرجایش قرار داد و دستی به پیشانی اش کشید. نفسش را بیرون فرستاد و سعی کرد ریتم نفس و ضربان قلبش را کنترل کند. نباید خراب می کرد. ماسک روی صورتش را مرتب کرد و مقنعه اش را پایین کشید. آرام به سمت در رفت و بی آن که توجه کسی را جلب کند در را هل داد و بیرون رفت. خدا را شکر کرد که کفش هایش تولید صدا نمی کند. نگاهی به سرتاسر راه رو انداخت و خودش را کنار دیوار کشاند. بی سر و صدا به اولین در نزدیک شد. گوشش را به در چسباند. می ترسید این در آلمینیومی داغان شده صدای ناهنجار تولید کند. دست روی دستگیره گذاشت و آرام آن را پایین کشید. صدای تقی آرام داد و زبانه اش آزاد شد. از لای در به داخل اتاق نگاهی انداخت. تا آنجایی که دید داشت، جز میز چوبی بلند چیزی در اتاق نبود؛ اما به طرف دیگر اتاق دید نداشت. دست توی جیب مانتو اش کرد و چاقوی ضامن دارش را لمس کرد. آهسته به داخل اتاق خزید. کسی داخل نبود. به طرف میز رفت. سینی‌های روی میز پر از گرد سفید بود. پلاستیک کوچکی در آورد و آن را با گرد پر کرد. کمی بعد همانجور که داخل شده بود از اتاق خارج شد. نفسش را بیرون فرستاد و به سمت اتاق دوم رفت. صدای قلبش توی گوشش پژواک می شد. در دوم هم با صدای قیژ خیلی آرامی باز شد. بازهم همان میز و اینبار توی سینی ها آدامس هایی قرار داشت. همان هایی که آریا گفته بود آلوده به چند نوع مواد هستند. سری تکان داد و دانه‌ای از آنها برداشت. کمی اتاق را با چشم بالا و پایین کرد. چشمش به گوشه اتاق خشک شد. دوربین کوچکی آنجا بود. باید به آزمایشگاه باز میگشت تا کسی متوجه غیبتش نشود و با چک شدن فیلم ها شناسایی نشود. پلاستیک آدامس را هم توی جیبش گذاشت و از اتاق بیرون زد. تند و بی سر و صدا وارد آزمایشگاه شد. نفس عمیقی کشید و پشت میزش قرار گرفت. نگاهی به افراد حاضر انداخت. در هیچ کدام از آنها نشانه اعتیاد دیده نمی شد.  از شربت و چایی که به بقیه تعارف می شد هم نمونه برداشته بود. در هیچ یک از آن‌ها ماده خطرناکی نبود. با خود پوزخندی زد. چه داشت که این‌بار او را برای قربانی کردن انتخاب کرده بودند. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تاریخچه شب قدر🌃 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا قبل ازشبهای قدر، این کلیپ رو ببینید🌹 خیلی هم مجموعه باغ انار رو دعا کنید. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
کسی که بمیرد و امام زمانش را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است. پ.ن جاهلیت یعنی کفر و ضلالت و نفاق.