eitaa logo
انارهای عاشق رمان
369 دنبال‌کننده
370 عکس
139 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
°° °° °° °° °° °° °° °° °° °° درد نادیده شدن قلبم را میسوزاند.💔 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
‌ ‌ ••••بسمه تعالی•••• 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥 🕳️🔥 🔥 آهی کشیدم و دوباره به تنور خیره شدم. بوی نان کم کم همه جا می‌پیچید.   - یه بار صبح زود، ساعت شش، می‌خواستم برم بیرون. باید ساعت شش و نیم دانشگاه می‌بودم. یه اِن. جی. اُ (n.g.o) تو دانشگاه راه افتاده برا حفظ طبیعت و منابع طبیعی. می‌خواستیم با چند نفر بیایم همین روستای کنار شما که آبشار داره. آشغال‌ها رو هم جمع کنیم. دستکش و ماسک و کیسه زباله خریده بودیم. سر کوچه سرویس می‌اومد دنبالم. ننه، دیدی که از سر کوچه تا خونه راهی نیست. آقا جان نماز صبح می‌خوند. من رو دید. می‌دونست می‌رم. تعارف کرد که با من تا سر کوچه بیاد. هوا سرد بود، من‌هم، مراعات حال آقا جان رو کردم. گفتم، راهی نیست. سرویسم می‌آد، نمی‌مونم تو کوچه. اون روز نمی‌دونم، چرا دوست داشتم روش رو ببوسم. جلو رفتم و دستش رو بوسیدم. گفتم، برام دعا کنه. خجالت کشیدم صورتش رو ببوسم. خداحافظی کردم. لباس گرم پوشیده بودم. زیر چادر مثل خرس قطبی باد کرده بودم. دیدی پیاده‌رو چقدر باریکه؛ از چند شب پیشش که یه باد تند زده بود، شاخه درخت شکسته بود. هنوز شاخه به درخت آویزون بود. راه‌ پیاده‌رو بسته شده بود. نخواستم چادرم نخ کش بشه. رفتم آسفالت کوچه راه برم. یهو یه موتور با سرعت از پشت، به من نزدیک شد و جلوم رو گرفت.   به ننه قندون نگاهی انداختم. من را نگاه می‌کرد. بوی نان سوخته فضای اتاق را برداشته بود.   - ننه، نونت سوخت.   ننه قندون، به خودش آمد. هینی گفت و پرید.   - ای وای...    دستش را درون تنور فرو برد. نان را بیرون آورد. دستش کمی سوخته بود. نان داغ بود. نان را روی پارچه تمیز کنار تنور پرت کرد.   - هوف، هوف...   پشت سر هم، به دستش فوت می‌کرد . دستش را درون کاسه آب کنار تنور فرو کرد. اخم ریزی کرد و آرام گفت:    - اینجوری نشنیده بودم.   کمی ننه قندون برایم مشکوک بود. نمی‌دانم چرا؟ من هرچه تعریف می‌کردم؛ عکس العمل ننه متفاوت بود. سعی کردم به او، یک دستی بزنم. دلسوزانه گفتم:   - دستت خیلی سوخته؟ داستان رو چجوری شنیده بودی؟   ننه قندون ناگهان بلند بلند خندید. گفت:   - ای بلا، من قصه بگم یا تو؟   دلخور لب برچیدم.     - قصه نیست ننه. واقعیته. حرف دله.   لبش به لبخند کشیده شد. مرا مهمان نگاه پر مهرش کرد. لحن گرمش کنجکاو بود.   - می‌دونم.خب بقیه حرف دلت رو بگو. موتور چی شد؟   کمی از چایم را نوشیدم. گرمای چای به جانم نشست. کمی آرامم کرد. استرس خاطره‌ای که می‌خواستم تعریف کنم بر آرامشم غلبه کرد.   - هوا گرگ و میش بود. کوچه خلوت بود. پرنده پر نمی‌زد. ترسیده بودم. موتوری کلاه و دستکش داشت. صورتش دیده نمی‌شد. معلوم بود داره می‌خنده. ننه نگرانم شده بود. از صدا و چشمانش معلوم بود. 🔥 🕳️🔥 🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: شین یعنی شجاعت؛ شین یعنی شهامت؛ شین یعنی شهادت...🖤 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 کمیل نگاهش را از تلوزیون برنداشت. شانه‌هایش را عقب داد، نفس عمیقی کشید و دستش را زیر چانه‌اش زد. - البته بین مردم اختلاف سلیقه هست، اختلاف رأی هست؛ عده‌ای کسی را قبول دارند، حرفی را قبول دارند؛ عده‌ی دیگری کس دیگری را قبول دارند، حرف دیگری را قبول دارند؛ این‌ها هست، طبیعی هم هست؛ لیکن یک تعهد جمعی را انسان در بین همه‌ی این آحاد، با اختلاف آراءشان، احساس می‌کند؛ یک تعهد جمعی برای حفظ کشورشان، برای حفظ نظامشان. همه وارد شدند؛ در شهرها، در روستاها، در شهرهای بزرگ، در شهرهای کوچک، اقوام گوناگون، مذاهب مختلف، مردها، زن‌ها، پیر، جوان، همه وارد این میدان شدند؛ همه در این حرکت عظیم شرکت کردند. (بیانات رهبر انقلاب) حسام از بی‌توجهی کمیل حرصش گرفت. تشنه بود و احساس ضعف می‌کرد. صدایش را بالاتر برد: - اوهوی! با توام! من کجام؟ تو کی هستی؟ کمیل باز هم پاسخ نداد و چشمانش را ریز کرد تا تلوزیون را بادقت‌تر ببیند. -امروز -حالا عرض خواهم کرد- دیپلمات‌های برجسته‌ی چند کشور غربی که تا حالا با تعارفات دیپلماتیک با ما حرف می‌زدند، نقاب از چهره برداشتند؛ چهره‌ی واقعی خودشان را دارند نشان می‌دهند؛ «قد بدت البغضاء من افواههم و ما تخفی صدورهم اکبر». دشمنی‌های خودشان با نظام اسلامی را دارند نشان می‌دهند؛ از همه هم خبیث‌تر دولت انگلیس. (بیانات رهبر انقلاب) حسام جوش آورد. درد و ضعف هم اعصابش را مگسی‌تر کرده بود. خواست از تخت بلند شود؛ اما درد اجازه نداد. بلند نالید: - تو کی هستی عوضی؟ هوی! عمو! کَری؟ این‌جا کدوم جهنمیه منو آوردی؟ کمیل بالاخره با نهایت آرامش و طمأنینه چشم از تلوزیون گرفت و چشمانش را ماساژ داد. حسام به انتظار شنیدن پاسخ، ساکت شده و آماده بود کلام کمیل را در هوا قاپ بزند. کمیل چند لحظه به حسام نگاه کرد و چیزی نگفت. حسام دوباره سر و صدا راه انداخت: - چرا اینجوری نگام می‌کنی؟ این‌جا کجاس؟ چرا منو آوردی این‌جا؟ چرا دستمو بستی؟ کمیل یک پایش را بر پای دیگرش انداخت و بر صندلی لم داد. با دست به تلوزیون اشاره کرد و گفت: - اول بذار خطبه آقا رو گوش بدم، بعد با هم حرف می‌زنیم. حسام دوباره خواست تکانی بخورد که از درد ناله‌اش به هوا رفت. کمیل سرش را به سمت تلوزیون چرخاند: - خیلی به خودت فشار نیار. گلوله خوردی، بیچاره شدیم تا خونت بند بیاد. حسام با صدای بلند داد زد: - اَه! لعنت به همه‌تون! پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔ 🍃🌺🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 هفده‌مهرسال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۷/۱۷» دو‌ربیع‌الاول‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۳/۲» نه‌اکتبرسال‌دوهزاروبیست‌یک. «202‌‌1‌‌/10/9» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🌺🍃 ╝ مناسبت ها 🕰⌛️ ¹- روز جهانی پست ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
*****💛***** ⚜إِنَّ اللَّهَ وَمَلَائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِيمًا 🔰ﻫﻤﺎﻧﺎ ﺧﺪﺍ ﻭ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻧﺶ ﺑﺮ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺩﺭﻭﺩ ﻭ ﺭﺣﻤﺖ ﻣﻰ ﻓﺮﺳﺘﻨﺪ . ﺍﻱ ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ ! ﺑﺮ ﺍﻭ ﺩﺭﻭﺩ ﻓﺮﺳﺘﻴﺪ ﻭ ﺁﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ، ﺗﺴﻠﻴﻢ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﻴﺪ💠 📌احزاب (56) ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
~~~~~~~🌿🌹~~~~~~~ 'Being motivated does not cost you anything, but it can provide everything for you!' 'Estar motivado no te cuesta nada, Pero puede proporcionarte todo!' 'داشتن انگیزه هیچ هزینه ای برای شما ندارد، اما می تواند همه چیز را برای شما فراهم کند!' ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
• • • • • • • • • • • • • • • • • • • اشک هایم را که میبینی بدان حالم خراب است! اگر لبخند بر لب های من دیدی بدان بازم سراب است .... ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
° ° ° ° ° ° ° ° ° ° ° ° ° ° ° ° ° ° جان تویی...❤️ من بی تو بی جانم! ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، شیرین،ترش کرد. شورشو درآورد. با فرهاد تُند شد . کامش رو تلخ کرد. شیرین...ترش...شور....تند....تلخ.... ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا