🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهل
قهوهاش را خورد. علایم حیاتی بیمار را بررسی کرد. عبدالله هوشیارتر بود. انگار او را شناخت. ابروهایش کمی بالا رفت. چشمها از حالت عادی بازتر شد و غم نشست تویش. دستی را که بهش سرم وصل بود برد طرف صورت. چیزی گفت که لنا نفهمید. لنا از جا برخاست:« دستت رو تکون نده. سرم کنده میشه.»
عبدالله با صدای ضعیفی به عبری گفت:« چفیهام.»
لنا تازه متوجه علت نگرانیاش شد. چه باید میگفت؟ مثلاً میگفت نترس من تو را لو نمیدهم؟ من دلم برایت سوخته؟ یا باید میترسید؛ حالا که چهرهی زندانبانش لو رفته، او را خواهند کشت.
یک لحظه وحشت کرد. تا حالا به این جنبه از داستان فکر نکرده بود. چه بر سرش میآمد؟ ضربان قلبش تند شد. سرش بی اختیار پایین افتاد. دست ها را گذاشت روی صورت.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/ANARASHEGH
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀