eitaa logo
انارهای عاشق رمان
338 دنبال‌کننده
498 عکس
229 ویدیو
40 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 "آغاز رمان " 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 ‼️یکم: آب زنید راه را، هین که نگار می‌رسد... صدای تیرهوایی در گوشش پیچید و باعث شد تندتر بدود. اسپری رنگ را گوشه‌ای پرت کرد و دست وحید را کشید. صدای برخورد بدنه فلزی اسپری با دیوار، سکوت کوچه را شکست. وقتی صدای فریاد «ایست، ایست» مامورها را شنید، برای تندتر دویدن به پاهایش التماس کرد. کوچه‌ها را بلد نبود. همه بن‌بست بودند. این بار وحید دستش را کشید تا راهنمایی‌اش کند. انقدر دویده بودند که پهلوهایشان درد گرفته بود و به سرفه افتادند. وحید از پا افتاد. صدای مامورها نزدیک‌تر شد و بعد داغی گلوله را در کمرش حس کرد. دستش را به کمر گرفت و با ناله خفه‌ای از جا پرید. یک دستش را به زمین تکیه داد و با دست دیگر روی کمرش دست کشید؛ اثری از زخم گلوله پیدا نکرد. زبانش به کام چسبیده و عرق بر پیشانی‌اش نشسته بود. صدای دخترانه‌ای شنید: - بابایی! حالتون خوبه؟ نرگس صدایش می‌زد. نگاه گیجی به اطرافش انداخت. زیر چراغ کم‌نور اتاق، نرگس را می‌دید که متعجب نگاهش می‌کرد. نرگس، لیوان آبی از کنار تخت برداشت و کنار پدر روی تخت نشست. پدر آب را تا آخر سر کشید. نرگس پرسید: - کابوس دیدین بابا؟ سرش را تکان داد و دستش را دور گردن نرگس حلقه کرد. سر نرگس را به سینه فشرد تا آرام شود. نرگس دختر ته‌تغاری‌اش بود و عزیز دردانه‌اش. نفسش که سر جایش برگشت، نگاهی به صفحه همراهش انداخت که خاموش و روشن می‌شد. صدای اذان صبح، از گلدسته‌های مسجد در آسمان پخش می‌شد و کم‌کم راهش را به اتاق باز می‌کرد. حسین پیشانی نرگس را بوسید و گفت: - برو نمازتو بخون باباجون. نرگس هنوز نگران پدر بود: - مطمئنید حالتون خوبه؟ - خوبم. زنگ همراهش قطع شده بود. خواست بلند شود که دوباره زنگ خورد.موبایل را برداشت. اسم امید روی صفحه نقش بسته بود. تماس را وصل کرد: - سلام. - سلام حاجی. شرمنده بیدارتون کردم. - خواب نبودم. بگو! - یه بنده خدایی همین یه ساعت پیش از لندن پروازش نشست. - با مهمون عزیزمون مرتبطه؟ - اینطور که معلومه آره. - خود مهمون چی؟ هنوز نیومده؟ - نه ولی کوچه رو آب و جارو کردیم براش. - خوبه. اون که می‌گی تازه رسیده، اونو پذیرایی کردین ازش؟ - آره. عباس درحال میزبانیشه! - خوبه. منم تا یه ساعت دیگه میام ببینم چیکار کردین. فعلا یا علی. پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
انارهای عاشق رمان
🔰🔰🔰🔰🔰🔰 🔰🔰🔰🔰🔰 🔰🔰🔰🔰 🔰🔰🔰 🔰🔰 🔰 _تو نمی تونی با من بیای...🙂🖤 _برای چی؟!😶 _ما مال یه بُعد زمانی نیستیم.😱
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 دستی به موهایش کشید. خیلی خسته بود. با اینکه چند روزی خانه نبود، باید زمانی پا روی فرش پذیرایی می گذاشت که انگار فقط دو دقیقه گذشته است! وقتی از دروازه خارج شد، زهرا که روی مبل نشسته بود، با تعجب گفت: - «عه! تو مگه همین الان نرفتی؟!» محمد مهدی چشم غره ای به او رفت. زهرا شانه بالا انداخت و گفت: - «باشه حالا! یادم رفته بود که زود می‌ری، زود میای.» و ایستاد و وارد اتاق شد. محمد مهدی ناراحت بود. دلش می خواست بیشتر با خانواده اش باشد تا میان فضا و زمان و در تکاپوی رسیدن به هدف استادش. باقی انگشتر داران، اوضاع شان بهتر نبود. پیتر، با هر بازگشت، باید سراغ خلاف کاران می رفت. زئوس دیگر نتوانست خدای سابق باشد. و پوسایدون جایش را در تخت پادشاهی گرفت. البته او خیلی از این وضع، ناراضی نبود. انگار سفر در زمان را به نشستن و دانستن همه چیز ترجیح می داد. اسمیگل که طبق داستان، مُرده تلقی می شد، به جنگل های حاشیه جهان میانی رفت تا دیده نشود. و هری... سرنوشت او کاملا تغییر کرد. او تلاش کرد ولدمورت را شکست دهد. ولی چون نتوانست از جادو، به درستی استفاده کند، به این موفقیت نرسید. البته بعد ها با دخالت انگشتر داران، ماجرا ماست مالی شد. دکتر هم بچه دار شد. یک پسر بسیار شیرین که الان دو سال دارد. به همین دلیل، تقریبا تمام هماهنگی ها و برنامه ریزی ها، بر عهده یاد و بقیه بود. محمد مهدی، طی سفری اتفاقی به یک جنگ بزرگ، نام خود را یاد گذاشت. یعنی یار امام دوازدهم. و به این نام افتخار می کرد. اگر لیاقت داشته باشد. سویشرتش را از تن در آورد و روی زمین انداخت. همان لحظه، مادر از اتاق بیرون آمد و با دیدن پسرش از جا پرید. - «یا امام زمان! تو کی اومدی؟!» محمد مهدی، خسته و کوفته گفت: - «همین الان.» و بدون صحبت دیگری به طرف اتاقش رفت و با همان لباس های کثیف و خاکی، خود را روی رخت خواب جمع نشده اش انداخت. **** چشم هایش را با بوی دود غلیظ باز کرد. به خود که آمد، خود را غرق در عرق دید. ابتدا با خود گفت: «کی کولر رو خاموش کرده؟» ناگهان چشمش به سقف اتاق که شعله ور شده بود، افتاد. با جهشی، از جا پرید و ایستاد. قلبش داشت قفسه سینه را خورد می کرد. کتابخانه، کامپیوتر، دیوار ها؛ تمام اتاق در حال سوختن بود. پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────