eitaa logo
انارهای عاشق رمان
337 دنبال‌کننده
498 عکس
229 ویدیو
40 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 *** نماز که تمام شد، امید سرش را آورد کنار گوش حسین و گفت: - فردا صبح حانان با یه پرواز اردنی میاد ایران. حسین فقط سرش را تکان داد و گفتن تسبیحات را قطع نکرد. قرارش با سپهر بود؛ قرار گذاشته بودند تسبیحات بعد نماز را هیچ‌وقت ترک نکنند. ذکرش که تمام شد، برگشت سمت امید: - از کدوم کشور میاد؟ - ترکیه. حسین بلند شد و پشت سرش، امید قدم تند کرد تا به حسین برسد و هم‌قدم‌ش شود: - حاجی این اویس کیه که انقدر خبراش دقیقه؟ حسین بدون این که برگردد، لبخند کمرنگی زد: - اویس اویسه دیگه! امید شاکی شد: - حاجی چرا می‌پیچونی آخه؟ - چون نمی‌شه بهت بگم. حداقل فعلا نمی‌شه. ممکنه جونش به خطر بیفته. وارد اتاق جلسات شدند. بقیه بچه‌های تیم زودتر نمازشان را خوانده بودند. کمیل که کنار عباس ایستاده بود، جلو آمد و سلام کرد. حسین با کمیل دست داد و چندبار زد سرش شانه‌اش. پشت میز نشستند و حسین، کمیل را توجیه کرد. قرار شد عباس ت.م«تعقیب و مراقبت» سارا را بر عهده بگیرد و کمیل هم حواسش به حانان باشد. بعد بیسیم زد به میلاد و گزارش خواست. میلاد با بی‌حوصلگی گفت: - حاجی صبح تاحالا از جاشون تکون نخوردن. فقط برای ناهار یه سر رفتن رستوران هتل. کسی هم نیومد سراغشون. ‌ پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 یاد از اینکه قرار نبود شب را در جنگل بخوابند بسیار خوشحال بود. همه سوار گاری شدند و کنار دسته های یونجه چند بشکه پر از ماهی جای گرفتند. جای هری و زئوس راحت نبود. آنها باید لبه گاری می نشستند و پاهای خود را آویزانی می کردند. اسمیگل به یکی از بشکه های ماهی تکیه داده و چشم هایش را بسته بود. پیتر هم دو عدد کاه را به هم گره می زد و مشغول بود. یاد نزدیک مرد نشسته بود. بوی خاک و کاه و ماهی تازه بر این هوای مرطوب غلبه کرده و ترکیبی عجیب ساخته بود. آواز پرندگان و نسیم ملایم و تکان تکان خوردن گاری در مسیر ناهموار، حسی بسیار لذت بخش را در وجود محمد مهدی زنده می کرد. چیزی که باعث شد برای چند دقیقه غم دوری از خانه و خانواده را فراموش کند. مدتی زیادی از سوار شدن‌شان نگذشته بود که پیتر سر صحبت را با راننده باز کرد: - «آقا؟ اسم شما چیه؟» مرد که انگار منتظر همچین سوالی بود، با اشتیاق گفت: - «من دنیل کُنتادینو هستم. خانواده ما نسل اندر نسل کشاورز بودن. شماخودتون رو معرفی نکردین...» - «من پیتر پارکر هستم. این اسمیگله. اون هری پاتره و اون یکی هم زئوس...» - «زئوس؟! همون زئوس بزرگ؟! خدای صاعقه؟! چرند نگو. امکان نداره. حتی برای شوخی هم همچین اسمی روی کسی نمی‌ذارن.» یاد نگاه معنا داری به زئوس انداخت. کاملا طبیعی بود که افراد مختلف حضور چند اسطوره تاریخی در کنار هم را پذیرا نباشند. پیتر به محمد مهدی اشاره کرد و گفت: - «اسم این هم یاده.» دنیل پوزخندی زد و گفت: - «یاد؟! این دیگه چه اسمیه؟ اصلا چه معنی ای داره؟ فرانسویه؟ یا نروژی؟ اهل کجایی بچه؟» یاد کمی در جای خود جا به جا شد و گفت: - «راستش من اهل ایرانم...» - «اوه ایران! یه چیزایی در مورد شما شرقیا شنیدم!» یاد اخم کرد. نه از روی عصبانیت. بعد از حرف دنیل، دیگر کسی صحبتی نکرد. در راه، درختان به مرور کمتر و کمتر شدند تا پیش چشم شان یک دشت بزرگ و سبز نمایان شد که چند خانه روستایی کوچک با فاصله های متفاوت مانند دسته ای قارچ در آن جای داشت. - «ولی با اینکه اهل اینجا نیستید، بازم خوب ایتالیایی صحبت می کنید.» این حرف ناگهانی دنیل، تشویشی بین انگشتر داران ایجاد کرد. زئوس از عقب گاری پرسید: - «ببخشید چی فرمودین؟!» دنیل بدون آنکه نگاه‌شان کند گفت: - «گفتم خوب ایتالیایی صحبت می کنید. معمولا هر توریسیتی که میاد اینجا فقط انگلیسی صحبت می کنه. اما شما انگار خوب این زبون رو یاد گرفتین...» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────