🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت102
#فاطمه_شکیبا
امید صورتش را جمع کرد:
- اینطور که من گزارش سمشناسی رو خوندم، خیلی بد کوفتیه!
و بعد، از روی گزارش سمشناسی بلند خواند:
- گاز وی.ایكس یكی از خطرناكترین تركیبات شیمیایی میباشد كه توسط انسان ساخته شده است. از نظر ظاهری این گاز همانند روغنی كم رنگ مینماید. گاز وی.ایكس (VX) در یک آزمایشگاه تحقیقاتی واقع در شهر ویلتشر انگلیس در سال 1952 ساخته شد و اثرات وحشتناک و مخرب آن مورد مطالعه قرار گرفت. دولت انگلیس فنآوری تولید این سلاح شیمیایی (VX) را در اختیار ایالات متحده قرار داد و در مقابل آن فنآوری سلاحهای هستهای حرارتی را دریافت نمود. علیرغم نام متداول این ماده كه گاز وی.ایكس است، این تركیب معمولاً به صورت مایع میباشد. این تركیب دارای خواص فیزیكی مانند نقطه تبخیر بسیار پایین، بیبو و خاصیت چسبندگی بسیار قوی است. مایع وی.ایکس میتواند از طریق غذا، پوست و چشم وارد بدن شده و در عرض یک تا دو ساعت قربانی را به کام مرگ بکشاند. استنشاق این گاز عضلات تنفسی را فلج کرده و در عرض چند دقیقه باعث مرگ میشود. مقدار مصرف مرگآور آن میتواند ده میلیگرم باشد. وی.ایكس با آنزیمهایی كه لازمه فعالیت سیستم عصبی بدن میباشد تركیب شده و آنها را نابود میسازد، بنابراین میتوان این نتیجه را گرفت كه VX سیستم عصبی را از بدن مجزا و اعصاب بدن را از كنترل خارج مینماید. فقط كشورهای آمریكا، فرانسه و روسیه دارای تركیب VX میباشند و انگلستان پس از دریافت فنآوری سلاحهای حرارتی هستهای پروژههای خود را در ارتباط با وی.ایكس متوقف نمود. باید توجه داشت تا به امروز مدركی دال بر استفاده از VX به دست نیامده است؛ اما مستندات موجود، استفاده صدام حسین در طی سالهای 1988-1980 در طول جنگ ایران و عراق بر علیه نیروهای ایرانی را تایید میکند. در كنار آن نیز میتوان از استفاده احتمالی VX در حمله به كردهای عراق در شهر حلبچه نیز نام برد كه منجر به كشته شدن حداقل 5000 نفر و مشكلات زیست محیطی و بهداشتی بسیاری گردید.
امید بعد از خواندن آن متن طولانی، نفس عمیقی کشید. حسین دو آرنجش را بر میز گذاشت و شقیقههایش را ماساژ داد. صحنه مرگ شهاب و چشمان از حدقه بیرون زدهاش از مقابل چشمان حسین گذشتند. پس برای همین بود که شهاب بیچاره داشت برای نفس کشیدن تقلا میکرد. حسین گفت:
- خب، اونوقت اینا چطوری این سم رو به متهم دادن؟
امید پرونده را ورق زد:
- اینطور که معلومه، ظرف غذا و قاشق و چنگالش به سم آلوده بودن. شهاب بدبخت، یه جورایی هم سم رو استنشاق کرده، هم از طریق پوست و غذا، سم وارد بدنش شده.
حسین لبش را گزید. چقدر دلش میخواست با دست خودش نفوذی را خفه کند وقتی که میدید در روز روشن سمِّ به آن خطرناکی را وارد بازداشتگاه کرده و متهم را حذف کردهاند. با حرص نفسش را بیرون داد و گفت:
- خب، شیدا چی؟
امید یک پوشه دیگر را برداشت و کاغذی از آن بیرون کشید:
- تیری که به سر شیدا خورده بود رو بررسی کردیم، از سلاحهای سازمانی خودمون و ناجا و یگان ویژه شلیک نشده. مال بچههای ما نبوده.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت102
#یاد
و به طرف پله ها دوید و از آنها بالا رفت. محمد مهدی کمی به تلویزیون خاموش خیره شد و با گوش هایش منتظر سکوت پسر دو ماهه ماند. وقتی بالاخره صدایش خوابید، آنا که داشت او را به اتاق پذیرایی می آورد جلوی پله ها ظاهر شد.
-«قربونش برم من! الان می ریم پیش بابایی... دیگه نبینم گریه کنیا...»
پایین آمد و پسر را به آرامی به دست همسرش سپرد. محمد مهدی با لبخند فقط به آن چشم ها و بینی کوچکش خیره شد. یک انسان کاملا خالص و صاف. دستش را نزدیک صورتش بود تا آن پوست لطیف را نوازش کند. اما یاد زخم تقریبا تازه اش افتاد که شب گذشته توسط تراشه چوب کف دستش ایجاد شده بود. دست خود را عقب کشید و به همان تماشای ساده بسنده کرد.
محمد علی انگار به آن زل زدن عادت کرده بود. پدرش می دانست که چطور باید برای بچه ابراز علاقه کند. اما دلش می خواست بنشیند و او را در سکوت تماشا کند. آنا سر جایش برگشت و لیوانش را برداشت. کمی از آن نوشید و گفت: «فارسی هم زبون سختیه ها! اون اولا که تو می خواستی بهم یاد بدی هیچی نمی فهمیدم. الان تازه یه ذره بهتر شده. درسای مریم رو که باهاش کار می کنم تازه دارم می فهمم تو اون موقع ها چی می گفتی!»
-«ولی خداوکیلی برای کسی که تازه شروع کرده بود خیلی خوب می تونستی بگی قسطنطنیه!»
و به حرف خود خندید. آنا هم خندید و گفت: «آره... راستی امشب زهرا و امیرحسین دارن میان اینجا. خبر داشتی؟»
محمد مهدی جا خورد و نزدیک بود بچه را رها کند.
-«چی؟ از کِی گفته بودن می خوان بیان؟»
و محمد علی را تکان داد تا آرامش کند. آنا با لحنی بی تفاوت گفت: «دیشب بهم گفتن. ولی سرکار بودی وقتی هم اومدی خونه نخواستم ذهنت رو مشغول کنم.»
محمد مهدی با ناراحتی گفت: «کاشکی می گفتی اومدنی یه چیزی می خریدم براشون... برای بارداری زهرا هیچ چی نگرفتیم.»
-«نگران نباش من امروز رفتم خرید یه کادوی درست و حسابی گرفتم. »
-«خب خدا رو شکر حداقل تو عقلت رسیده!»
...
-«سلااااام! خوشگل خانوم من کجاست؟!»
-«سلام عمه!»
مریم این را گفت و میان دست های زهرا پرید. امیرحسین کفش ها را جفت کرد و در را پشت سرش بست.
-«به! آقای یاد! کم پیدایین استاد!...»
محمد مهدی جلو رفت و گفت: «سلام و برگ بر برادر عزیز !...»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────