🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت103
#فاطمه_شکیبا
حسین اخم کرد:
- خب؟
- بچههای سلاحشناسی میگن از یه قناصه دوربرد نیمهخودکار با کالیبر 7.62 شلیک شده... .
چیزی در ذهن حسین جرقه زد و حرف امید را قطع کرد:
- دراگانوف!
امید سرش را تکان داد:
- به احتمال زیاد آره.
حسین یک بار دیگر زیر لب کلمه «دراگانوف» را زمزمه کرد. یادآوری این سلاح، حسین را به روزهای دفاع مقدس میبرد. دراگانوف بخاطر شباهتش به کلاشینکف، سلاح خوشدست و سبکی بود؛ اما مخصوص تکتیراندازها. بُردش از سلاحهای رایج تهاجمی بیشتر بود و برای وقتهایی که میخواستند بیسروصدا دشمن را زمینگیر کنند، حسابی به کار میآمد. وحید هم با وجود سن کمش، یکی تکتیراندازهای خوبِ گردانشان بود. از کودکی هم خوب نشانه میگرفت؛ مخصوصا در بازی هفتسنگ.
حسین پوشه گزارشها را از امید گرفت و از صندلیاش بلند شد. آرام سر شانه امید را فشرد:
- آفرین، کارت خوب بود. با عباس و مرصاد و پیمان هماهنگ باش. اتفاقی افتاد خبرم کن.
- چشم آقا.
حسین پوشهها را تورقی کرد، آنها را روی میز گذاشت و از اتاق خارج شد. دستش را در جیبش فرو برد و خواست به سمت نمازخانه برود؛ اما منصرف شد. نگاه گذرایی به دوربین مداربسته جلوی در نمازخانه انداخت و راهش را به سمت سرویسهای بهداشتی کج کرد. بدون این که خودش متوجه باشد، کلمه دراگانوف را زیر لب تکرار میکرد.
وارد سرویس بهداشتی شد و در را بست. تنها جایی که حسین مطمئن بود دوربین ندارد، داخل سرویس بهداشتی بود. بقیه قسمتهای تشکیلات کاملاً با دوربینهای مداربسته پوشش داده میشد و نقطه کور هم نداشت.
حسین در سرویس بهداشتی ایستاد و دستی به صورتش کشید. از درستی کاری که انجام میداد مطمئن نبود؛ اما چاره هم نداشت. صدای هواکش بر اعصابش رژه میرفت. زیر لب گفت:
- قناصه دوربرد نیمهخودکار با کالیبر 7.62... .
دست در جیبش کرد و چیزی را از آن بیرون کشید. مشتش را باز کرد؛ در مشتش، یک مرمی فشنگ بود. مرمی را مقابل چشمانش گرفت و با دقت نگاه کرد. چند بار آن را چرخاند تا همه ابعاد و زوایایش را ببیند. مرمی را بیشتر به چشمانش نزدیک کرد. با انگشت، بدنه سربی مرمی را لمس کرد. بعد از سالها نظامیگری، به راحتی میتوانست کالیبر مرمی را بفهمد. نُه میلیمتری بود و حسین شک نداشت این مرمی متعلق به یک سلاح کمریست نه سلاح دوربرد. دوباره زمزمه کرد:
- قناصه دوربرد نیمهخودکار با کالیبر 7.62...
پوزخند زد. لب پایینش را جمع کرد و خیره به مرمی، چند لحظه فکر کرد. حدسش داشت به یقین تبدیل میشد و این برایش بینهایت دردآور بود. از ته دل آه کشید و مرمی را داخل جیبش برگرداند.
از جیب دیگرش، یک گوشی نوکیای ساده که با موبایل کاری و شخصیاش تفاوت داشت بیرون آورد و از جیب پیراهنش، یک سیمکارت. سیمکارت را داخل موبایل جا زد و شروع به گرفتن شماره کرد. بعد از چند ثانیه، فرد پشت خط پاسخ داد. حسین بیمقدمه گفت: سلام. اوضاع چطوره؟
- .....
- خیلی خب. از جایی که گفتم جُم نخور. اگه خبری شد روی گوشی شخصیم یه تکزنگ بزن. من با همین خط باهات در تماسم.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#یاد
#گمشده_در_زمان2
#پارت103
و همزمان همدیگر را بغل و با یکدیگر رو بوسی کردند. آنا از پشت اوپن آشپزخانه دستش را تکان داد و گفت: «سلام به همگی!»
زهرا ذوق زده همان طور که مریم را از بغل کرده بود به سمت آشپزخانه به راه افتاد و گفت: «سلام عزیزم!»
و مریم را روی اوپن گذاشت و آنا را در آغوش گرفت.
-«نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.»
-«چقدر خوشگل شدی!»
-«مرسی عزیزم. تو هم که از اول خوشگل بودی.»
یکدفعه مریم خودش از اوپن پایین پرید و گفت: «عمه عمه میای عروسکای جدید موبهت نشون بدم؟»
زهرا چرخید و با مهربانی گفت: «چرا نمیام خوشگلم؟ بیا بریم بالا نشونم بده...»
و درحالی که دختر هفت ساله او را می کشید به سمت پله ها رفت. محمد مهدی به امیرحسین تعارف کرد: «بفرمایید. بفرما بشین برادر...»
وقتی هر دو مستقر شدند، امیرحسین گفت: «بزن فوتبال استقلال بازی داره.»
-«جدی؟ نمی دونستم...»
و خم شد و کنترل را برداشت. زیر لب گفت: «چرا خونه خودتون تماشا نکردی؟»
با آنکه انتظارش را نداشت امیرحسین شنید و گفت: «آخه اینطوری کیفش بیشتره. تازه تخمه هم آوردم...»
و کیسه پر از دونه های سیاه را بالا گرفت. محمد مهدی با انزجار به آنها نگاه و بلافاصله فرش را غرق در پوست آنها تصور کرد. امیرحسین متوجه نوع نگاهش شد و گفت: «نترس داداش ما از اوناش نیستیم. بهت قول می دم فرشت تمیز تمیز بمونه...»
کنترل را از دستش گرفت و خودش شبکه را عوض کرد.
-«بالاخره باید یه نفعی از شوهرعمه بودن ببرم.»
محمد مهدی با آنکه دلش نمی خواست خنده اش گرفت و سعی کرد آن شب را بدون سختگیری بگذراند. تقریبا نیم ساعت بعد همه در اتاق پذیرایی جمع شده و در حال صحبت یا تماشای تلویزیون بودند. محمد مهدی مدام به ساعت روی دیوار نگاه می کرد و مضطرب بود. اگر حتی یک دقیقه دیر می شد دیگر امکان نداشت بتواند همچین کاری انجام دهد.
کمی منتظر شد تا همه روی فوتبال متمرکز شوند. بعد پیش پیش کرد و آنا نگاهش کرد. آنا با تکان سر پرسید: «چیه؟»
محمد مهدی با دست به آشپزخانه اشاره کرد و از جا بلند شد. آنا خطاب به بقیه گفت: «ببخشید ما یه لحظه می ریم الان میایم.»
زهرا که سیبی گاز زده در دست داشت، موهای مریم را ناز کرد و با دهان پر گفت: «اشکال نداره راحت باشین.»
آنا لبخندی زد و وارد آشپزخانه شد. کمی مهربان و نگران پرسید: «چی شده؟»
محمد مهدی بدون آنکه از بقیه چشم بردارد گفت: «می خوام غافلگیرت کنم...»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────