eitaa logo
انارهای عاشق رمان
338 دنبال‌کننده
498 عکس
229 ویدیو
40 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 *** صدف تندتند پایش را بر زمین می‌کوبید و با انگشتانش بازی می‌کرد. ذهنش دائم می‌رفت به سمت روز قبل از آخرین تظاهراتش با شیدا. شیدا یک آهنگ جدید دانلود کرده بود و دائم پخشش می‌کرد. یک آهنگ با رنگ و بوی طنز از زبان یک زندانی سیاسی: - من اعتراف می‌کنم به صاف بودنِ زمین، به روز بودنِ شب و یسار بودن یمین... . از همان اول هم صدف از آهنگ خوشش نیامد؛ اما شیدا با آن قاه‌قاه می‌خندید و این بیتش را تکرار می‌کرد. صدف در دلش هزار بار به شیدا لعنت می‌فرستاد؛ خودش راحت شده بود و صدف را فرستاده بود در دهان گرگ. صدای باز شدن در، باعث شد صدف از جا بپرد و با ترس به در خیره شود. می‌ترسید بلایی سرش بیاورند که ناچار به همان چیزهایی که خواننده آن آهنگ می‌گفت اعتراف کند؛ اما با دیدن بشری دلش آرام شد. حداقل خیالش راحت بود که از جانب بشری آسیبی نمی‌بیند. بشری که چشمان گرد شده و ترسان صدف را دید، لبخند زد، صندلی پشت میز را عقب کشید و گفت: - چرا ترسیدی؟ صدف سعی کرد به خودش مسلط شود: - مـ...من؟ مـ...من نـ...نترسیدم! بشری نشست و لبخند زد: - دستات داره می‌لرزه، لبت رو هم خون انداختی انقدر که جویدیش! صدف تازه متوجه شد دارد آرام‌آرام پوست لبش را می‌جود. سریع دستش را بر لبش گذاشت و سر به زیر انداخت. بشری از پارچ آب روی میز، لیوان فلزی را پر کرد و به سمت صدف هل داد: - بخور، خنکت می‌کنه. باید با هم حرف بزنیم. صدف لیوان را برداشت و چند جرعه نوشید. چادر رنگی‌ای که بخاطر قوانین زندان سرش کرده بود، از روی سرش سُر خورد و افتاد روی شانه‌هایش. با عجله، سعی کرد چادر را جمع و جور کند و آن را روی سرش تنظیم کند. بشری به صندلی تکیه زد: - می‌دونستی چادر خیلی بهت میاد؟ صدف لبخند کمرنگی زد و نسبت به بشری احساس نزدیکی و صمیمیت بیشتری کرد. همین جمله کوتاه بشری، آرامش ریخت در جانش. بشری گفت: - یادته گفتم از همون روزی که با شیدا وارد ایران شدید، زیر چتر اطلاعاتی ما بودید؟ صدف سرش را تکان داد. بشری ادامه داد: - اون شبی که رفتید دانشگاه صنعتی رو یادته؟ صدف باز هم با سر تایید کرد. بشری گفت: - قرار بود اون شب بمیری! صدف ناباورانه به بشری نگاه کرد: - من؟ پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 آنا ذوق زده شد و با صدای بلند گفت: «چه...» بعد متوجه اشتباهش شد و صدایش را پایین آورد: «چه غافلگیری ای؟» نفسی عمیق کشید. مدت زیادی برای انجام این کار برنامه ریزی کرده بود. هر دو دست آنا را گرفت و به چشم هایش خیره شد و ثانیه ای بعد خود را داخل تونل زمان دید. آنا با حیرت به اطراف خیره شد و گفت: «چرا دوباره اومدیم اینجا؟!... چطوریه که من بدون انگشتر چیزیم نمی شه؟!» -«تا وقتی دستت رو گرفته باشم تو هم قدرت من رو داری. من دیگه برای تونل زمان نیازی به انگشتر ندارم. راستش... برای این آوردمت اینجا که... بهتره نشونت بدم.» تونل زمان محو شد و آسمان شب و قرص ماه بالای سرشان قرار گرفت. یاد یک دست او را رها کرد و درست کنارش ایستاد و به منظره پیش رویشان خیره شد. مهتاب سفره خود را روی دست وسیع پهن کرده و بازتاب نور روی تخته سنگ های عمودی، از رعب و وحشت حاکم بر این مکان می کاست. آنا قبرستان را برانداز کرد و زیر لب گفت: «اینجا... اینجا خیلی آشناس...» -«پدرت درست وقتی فوت کرد که تو توی بیمارستان بودی. محمد علی داشت به دنیا می اومد و تو نمی دونستی به خاطر بابات ناراحت باشی... یا بابت محمد علی خوشحالی کنی...» آنا دستش را فشرد. -«من و بچه ها نتونستیم یه مراسم خوب براش بگیریم. اما به وصیتش عمل کردیم. یعنی... دنیل می خواست که توی کشور خودش دفن بشه و ما هم به خاطر اینکه نمی تونستیم توی زمان حال اون رو دفن کنیم، آوردیمش به گذشته... و جایی گذاشتیمش که بیشتر از هر جایی دلش می خواست اونجا باشه.» دختر دنیل دست همسرش را رها کرد و سراسیمه وسط قبرستان دوید. محمد مهدی به آرامی به دنبالش به راه افتاد و تشویش دختری را که در جستجوی آرامگاه پدر و مادرش بود تماشا کرد. بالاخره متوقف شد. کمی بعد زانو زد و به یکی از تخته سنگ ها تکیه داد. یاد نزدیک تر شد و شانه هایش را دید که بالا و پایین می شدند. چیزی نگذشت که صدای گریه سوزناکش هم به گوش رسید. فقط تا همینجا را برنامه ریزی کرده بود. نمی دانست بعد از دیدن مزار پدر و مادرش چه اتفاقی خواهد افتاد. میان گریه و زاری همسرش زیر لب گفت: «فکر کردم اگه این کارو کنم حس خوبی پیدا می کنی. راستش... الان نمی دونم...» یکدفعه آنا قبر ها را رها کرد و خود را در آغوش محمد مهدی انداخت. -«ممنونم!... واقعا ازت ممنونم!...» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────