eitaa logo
انارهای عاشق رمان
338 دنبال‌کننده
498 عکس
229 ویدیو
40 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 بشری با خودکار در دستش بازی کرد: - آره. قرار بود اون شب بکشنت و مرگت رو بندازن گردن یگان ویژه. قرار بود ازت یه شهید بسازن و پای جنبش سبزشون قربانیت کنن. - چـ...چرا نکشتنم...؟ بشری لبخند زد: - چون ما انقدر دست و پا چلفتی نیستیم که بشینیم نگاه کنیم برامون شهید قلابی بسازن! - اصلا کی می‌خواست منو بکشه؟ - نمی‌شناسیش. ولی از دار و دسته همونایی بود که فرستاده بودنت کف خیابون. صدف آرنج‌هایش را بر میز تکیه داد و صورتش را با دستانش پوشاند. حسین در بی‌سیم به بشری گفت: - برو سر اصل مطلب. این حتماً یه چیزی می‌دونه. بشری گفت: - ببین، تو از دید ما هیچ اطلاعات مهمی نداری. چون نیروی عملیاتی نیستی و می‌دونم اطلاعاتت خیلی محدودتر از اونه که بتونی ما رو به جایی برسونی. شیدا مهره مهم و موثرشون بود که خودشون زدن حذفش کردن؛ اما سوالم اینه: چرا توی زندان می‌خواستن حذفت کنن، درحالی که می‌دونستن اطلاعاتت به درد ما نمی‌خوره؟ اونم درحالی که با مرگ شیدا، خوراک کافی برای رسانه‌هاشون داشتن و لازم نبود یه کشته دیگه برای شهیدسازی داشته باشن؟ صدف، چند ثانیه در سکوت به بشری نگاه کرد. درک این مسائل برایش کمی سخت بود؛ اما حالا خودش هم می‌خواست بداند چرا برایش نقشه قتل کشیده‌اند. تمام زندگی اش را بر باد رفته می‌دید؛ احساس می‌کرد یک عمر بر آب خانه ساخته است و حالا که نیاز به حمایت دارد، آن‌ها که قول حمایت داده بودند، پشتش را خالی کرده بودند. لب‌هایش لرزیدند و اشکش چکید: - واقعا نمی‌دونم... . و صورتش را با دستش پوشاند و زد زیر گریه. صدای هق‌هقش در اتاق پیچید. بشری گردنش را کج کرد: - بیا این مسئله رو با هم حلش کنیم، باشه؟ صدف با پشت دست اشکش را گرفت و آب بینی‌اش را بالا کشید. سعی کرد خودش را آرام کند. احساس خوبی نسبت به بشری داشت؛ اصلاً حس نمی‌کرد بشری مامور بازجویی اوست. با صدای گرفته‌اش، بریده‌بریده گفت: - سال هشتاد و پنج از دانشگاه اخراج شدم... . - چرا؟ - آبم با حراست توی یه جوب نمی‌رفت...من می‌خواستم آزاد باشم، گرایش سیاسی خودمو داشته باشم، جوری که می‌خوام بگردم و لباس بپوشم و رفتار کنم...انقدر اخطار گرفتم که اخراج شدم. - خب بعدش؟ - تونستم با کمک چندتا از دوستام پناهندگی سیاسی بگیرم از کانادا. اون‌جا با یه پسری آشنا شدم به اسم مانی. ایرانی بود. کمکم کرد توی یه شرکت تحقیقاتی استخدام بشم. - چه شرکتی؟ صدف لبش را گزید و دستش را مشت کرد. انگار شک داشت حرفش را بزند. گفت: - یه شرکت تحقیقاتی دیگه! پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 (پارت پایانی) و به گریه اش ادامه داد. یاد کمی از این حرکت جا خورد. ولی نخواست حال عشقش را خراب کند. مدتی گذشت و آنا آرام تر شد. با هق هق گفت: «خیلی... خیلی دوست داشتم که... بیام پیش شون...» -«خواهش می کنم... کاری نکردم.» -«من دیگه غیر از تو... کسی رو توی این دنیا ندارم... قول می دی که همیشه... همیشه پیشم بمونی؟» -«وقتی با هم ازدواج کردیم من این قول رو دادم. تا وقتی هم که زنده باشم سر قولم هستم. تازه! تو غیر از من کسای دیگه ای هم داری. زهرا هست؛ مریم هست؛ محمد علی و مامانم هم هستن...» -«تو فرق می کنی...» یاد احساس غرور کرد. ولی غرورش درجا ته نشین شد. از همان اواسط زندگی اش، برای تمام خانواده پایه و تکیه گاه بود. خود را ستونی احساس می کرد که نبودش موجب فروریختن کل خانواده می شد. برای انگشتر داران هم همچین حسی داشت. حالا آنا، کسی که با تمام وجود دوستش داشت، به این موضوع اقرار کرده بود. اگار قرار نبود بار این مسئولیت حتی لحظه ای از دوشش برداشته شود. زندگی این اجازه را به او نمی داد... -«تا آخر عمرم کنارتم. تو همه مکان ها و همه زمان ها.» . . . . چشم هایش را بسته بود. هنوز حضور آنا را احساس می کرد. ناگهان صدای آشنایی شنید. -«محمد مهدی...» چشم هایش را باز کرد و با حیرت به اطراف خیره شد. امکان نداشت خودش باشد! تقریبا از دوران نوجوانی به بعد، دیگر صدایش را به این وضوح نشنیده بود... کلام آخر: حال که قلم بر دست گرفته ام و دارم این انشا را می نویسم... می خواهم از تمام کسانی که تا این لحظه، یعنی درست لحظه پایان داستان متون و خط خطی های این حقیر را مطالعه نمودند کمال تشکر را به عمل بیاورم. راستش را بخواهید خود بنده به هیچ عنوان به ژانر عاشقانه علاقه ندارم! از این رو نمی دانم که توانسته ام حق مطلب را ادا کنم یا خیر. پس ممنون می شوم اگر جایی ایراد و اشکالی در محتوای داستان دیدید، به بنده تذکر دهید تا در این زمینه نیز پیشرفت کرده و تجربیات خود را به کمال برسانم. تشکری ویژه دارم ابتدا از استاد واقفی عزیز و بزرگوار، که به بنده این فرصت را دادند و همچین مخاطبان خوش سلیقه ای را در اختیار بنده گذاشتند تا تاثیری که مطلوب است را بر ایشان بگذارم. حال این خداست که که داند حجت برشما تمام گشته یا خیر. همچنین تشکر می کنم از دست اندرکاران زحمتکش کانال انار های عاشق رمان. این بزرگواران بدون هیچ گونه چشم داشتی با فعالیت روزانه خویش برای رشد این کانال تلاش می کنند و بنده به شخصه بسیار بسیار از ایشان سپاس گذارم. در نهایت که بگویم هیچ نوازنده ای، بدون مخاطب به جایی نرسیده و هیچ کارگردانی بدون افراد علاقه مند سیمرغ نگرفته است. و این خواننده ها هستند که معیار خوب یا بد بودن یک داستان را مشخص می کنند. خلاصه که قدر خودتان را به شدت بدانید، و هرگز از هیچ راهی ناامید نشوید. شاید راه پیش رویتان همان تونل زمانی باشد که شما را به مقصد خواهد رساند... پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────