eitaa logo
انارهای عاشق رمان
361 دنبال‌کننده
362 عکس
137 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 بشری به صندلی تکیه داد و دست به سینه، به صدف نگاه کرد: - خب، ادامه بده. - یه مدت کار کردم، با مانی هم دوست بودم. زندگیم داشت همونی می‌شد که می‌خواستم. من... . صدایش لرزید و باز هم اشکش چکید: - من عاشق مانی شده بودم... . صدف سرش را روی میز گذاشت و دوباره زیر گریه زد. بشری نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد. دستش را بر شانه صدف گذاشت و فشرد: - فکر کنم برای امروز کافیه. بعدا بازم حرف می‌زنیم ان‌شاءالله. صدف سریع سرش را بالا آورد و دست بشری را گرفت. با صدای پر از التماسش گفت: - نه! وایسا... . بشری دوباره نشست. صدف بغضش را قورت داد و اشکش را پاک کرد: - کار شرکت ما، این بود که از طریق استفاده از عوامل بیولوژیکی و شیمیایی، مواد آرایشی یا مکمل‌های غذایی و حتی بذرهای کشاورزی رو ارتقا بده. یعنی مثلا، طوری بذرها رو تغییر بدیم که نسبت به آفت مقاوم‌تر باشه؛ یا ترکیبات مکمل‌های غذایی و مواد آرایشی طوری باشن که تاثیر بیشتر و قیمت تموم شده‌ی کمتری داشته باشن. واقعاً از کار توی اون شرکت احساس خوبی داشتم. داشتم به پیشرفت بشریت کمک می‌کردم. فقط هم من نبودم. چندین متخصص دیگه توی زمینه‌‌هایی مثل شیمی و ژنتیک هم با ما کار می‌کردن. صابری اخم کرد و دقتش را بیشتر کرد. خوشحال بود از این که صدف به حرف آمده است. صدف ادامه داد: - یه روز...یه روز...توی آزمایشگاه حال مانی بد شد. بردیمش بیمارستان. بعد چند روز آزمایش و معاینه و اینا، فهمیدیم سرطان خون داره... دیگر نتوانست خودش را نگه دارد. دوباره هق زد و با گریه گفت: - خیلی دیر شده بود. چندماه بیشتر زنده نموند. و با صدای بلند گریه کرد. بشری دستش را روی دستان صدف گذاشت و فشار داد. لیوان آبش را پر کرد و به سمت صدف گرفت: - بیا عزیزم. بخور حالت بهتر بشه. صدف کمی از آب را نوشید تا آتش درونش را فرو بنشاند. یک دستمال کاغذی گرفت و بینی‌اش را پاک کرد. چند ثانیه ساکت ماند تا آرام شود و بعد گفت: رئیس شرکتمون می‌گفت احتمالا چون مانی یه پناهنده سیاسی بوده و الانم به سود ایران کار نمی‌کنه، حتماً عوامل رژیم ایران با عامل بیولوژیکی کشتنش. ولی منم خر نبودم. کم‌کم یه چیزایی فهمیده بودم؛ حدس می‌زنم شرکت ما داشت با دستکاری ژنی بذرهای کشاورزی، اونا رو به عوامل تراریخته خطرناک تبدیل می‌کرد. البته هیچوقت نتونستم ازش کامل سر دربیارم؛ ولی حدسم اینه. مثلا داشتیم روی ژن گیاه پنبه‌ای که توی لوازم بهداشتی استفاده می‌شد کار می‌کردیم. من حدس می‌زنم نتیجه استفاده از اون نوع پنبه تراریخته، عقیم شدن بود. یا بعضی از روغن‌هایی که توی مواد آرایشی استفاده می‌شد، طوری دستکاری شده بودن که می‌تونستن توی طولانی مدت باعث سرطان بشن. حتی بذرهای ضدآفتی که تولید کرده بودیم، خیلی خوب بودن؛ مثلا یه نوع سیب‌زمینیه که با دستکاری ژنتیکی، مقاوم به آفت می‌شه. طوری که وقتی توی یه مزرعه، یه سیب‌زمینی به آفت آلوده بشه، خودش خودش رو نابود می‌کنه تا آفت توی مزرعه منتشر نشه؛ ولی من خیلی نسبت به اثر این چیزا روی بدن آدم خوش‌بین نبودم. همش هم به مدیر شرکت می‌گفتم اینایی که داریم می‌سازیم باید بیشتر مطالعه و آزمایش بشه؛ ولی گوش نمی‌داد. می‌خواستم درباره‌ش با مانی حرف بزنم...حیف که زنده نموند. پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────