🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت12
#فاطمه_شکیبا
عباس استارت زد و راه افتاد. درهمان حین پرسید:
- کجای دروازه شیراز تشریف میبرید؟
حانان که با غرور به بیرون نگاه میکرد، نیمنگاهی به عباس انداخت:
- تو برو، بهت میگم کجا بری.
- چشم آقا!
کسی اگر عباس و رفتارش را میدید، به راحتی باور میکرد این جوان راننده تاکسی به دنیا آمده و نسل اندر نسل اجدادش هم راننده بودهاند. صدای رادیوی ماشینش را بلندتر کرد تا اخبار را بشنود. خبر درباره حواشی انتخابات بود و مناظره نامزدهای انتخاباتی. عباس از آینه نگاهی به حانان انداخت و نفس عمیقی کشید:
- ای بابا... من که دیگه رای نمیدم. آخه اینا که رای مردم براشون مهم نیست. خودشون انتخاب میکنن و میگن مردم بودن.
حانان که هنوز نگاهش به بیرون بود گفت:
- شاید این بار فرق داشته باشه.
- چه فرقی آقا؟ آخرش اوضاع ما همینه. صبح تا شب جون بکن، مسافر ببر اینور اونور، شبم یه چندرغاز ته جیبمون رو میگیره که باهاش نه از پس اجاره خونه برمیایم، نه از پس خرج دوا و دکتر مادرم، نه از پس خورد و خوراک. هرشب باید سرم جلوی خونوادهم پایین باشه. چه اوضاعیه آخه؟ مادرم مریضه، باید عمل بشه، ولی کو پولش؟ هی خدا...
و نفسش را با صدای بلند بیرون داد. حانان نگاهش را برگرداند سمت عباس و گفت:
- چقدر میگیری این چند روز در اختیار باشی؟
عباس ته دلش ذوق کرد اما ظاهرش را بدون تغییر نگه داشت:
- والا آقا چی بگم... البته ما نوکر شماییم ولی خودتون که میدونین من اگه با این لکنته مسافر نبرم و بیارم، همون چندغاز هم گیرم نمیاد...
حانان با قطعیت گفت:
-اگه بیای و خوب کارم رو راه بندازی، انقدر بهت میدم که پول چندماه مسافرکشیت رو یه شبه دربیاری. دویست تومنش رو هم الان میدم که خیالت راحت بشه. میای؟
چشمان عباس از بزرگی مبلغ گرد شد. صلاح نبود بیشتر از این ناز کند چون ممکن بود چنین فرصت فوقالعادهای را از دست بدهد. وانمود کرد با شنیدن مبلغ طمع کرده است:
- دویست هزار تومن منظورتونه آقا؟
-آره. نگفتی، هستی؟
-معلومه که هستم آقا. شمارهم رو داشته باشید هروقت خواستید من درخدمتم.
و شمارهاش را به حانان داد. حانان هم درجا چک کشید و همراه کرایه به عباس داد. عباس گفت:
- پس من به رئیس آژانس خبر میدم که این سه روز دراختیار شما باشم و بهم سرویس ندن.
حانان فقط سرش را تکان داد. رسیده بودند به میدان آزادی. عباس گفت:
- آقا اینم دروازه شیراز. کجا برم؟
- چندبار توی میدون دور بزن.
عباس متوجه رفتار حانان بود که هرازگاهی به پشت سرشان نگاه میکرد. فهمید هدف حانان از این درخواست هم برای این است که مطمئن شود در تور تعقیب نیست. در دلش به حانان پوزخند زد و پرسید:
- معلومه خیلی وقته ایران نبودینا!
حانان کمی لبخند زد و گفت:
- آره خیلی وقته. دلم برای اینجاها تنگ شده.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت12
#یاد
انگشتر داران به آرامی پا روی زمین گذاشتند و به سمت پله های قدیمی قدم برداشتند. جلوی در، دنیل کلید انداخت و یک پایش را داخل گذاشت. با باز شدن در بوی لذت بخش غذا بیرون از خانه پخش شد.
- «شما چند دقیقه اینجا صبر کنید تا خبر تون کنم...»
و کامل وارد شد و در را به روی آنها بست. اسمیگل به نرده تکیه داد و به خورشید در حال غروب، خیره شد. زئوس سراغ سبزه ها رفت و کمی اطراف را از نظر گذراند. پیتر مشتی به شانه هری زد و مشغول تماشای آسمان پر ابر شد. با اینکه هوا بسیار عالی بود و همه چیز زمینه حال خوش را فراهم می کرد، یاد احساس غریبی داشت. حتی اگر قرار بود که در زمانی گیر افتاده باشند، باز هم با استفاده از اراده و انگشتر احساس امینت می کرد. اما حالا در دلش خلائی وجود داشت که باعث می شد حس کند همان بچه بی دست و پای سابق است.
مدت زیادی نگذشت و در خانه باز شد و صدای دختری گفت:
- «بفرمایید داخل.»
یاد جلوتر از همه وارد شد و با آنکه پایین را نگاه می کرد، چشمش به صورت سفید دختر افتاد. ابتدا نگاهش را دزدید ولی وقتی روسری دختر را دید، کمی خیالش راحت شد.
راهروی اصلی کمی کوچک بود. به نحوی که تنها دو نفر می توانستند شانه به شانه هم حرکت کنند. دیوار ها با کاغذ دیواری ساده ای تزئین شده بود و شمعدان های روی دیوار، زیبایی اتاق پذیرایی را دو چندان می کرد. دختر آنها را به سمت راست پذیرایی و آشپزخانه راهنمایی کرد که وسط آن یک میز مستطیلی چوبی با چند صندلی دور آن قرار داشت. دنیل از راهروی سمت چپ ظاهر شد و به آنها تعارف کرد که بنشینند و خود رفت و در راس میز نشست. یاد سمت چپ او و اسمیگل و هری کنارش نشستند. پیتر هم مقابل یاد و زئوس کنار او جای گرفت. وقتی همه مستقر شدند، دنیل شروع به صحبت کرد.
- «شام چند دقیقه دیگه آماده می شه. به نظرم بهتره که با هم بیشتر آشنا بشیم. اگر اشکالی نداره بگید چرا اومدید اینجا و... خلاصه یه کم از خودتون بگید.»
پیتر ابتدا به همه نگاه کرد، سپس لب به سخن گشود.
- «خب راستش همون طور که می دونید وسیله مون خراب شد و ما توی ساحل بیدار شدیم. در واقع، ما برای کمک اومده بودیم..»
- «کمک؟ به کی؟»
- «به این دوست مون...» به یاد اشاره کرد:
- «راستش ما طی یه اتفاقی متوجه شدیم یه نفر مادر و خواهر یاد رو دزدیده. ردش رو تا نزدیکی اینجا زدیم و بقیهاش رو خودتون می دونید.»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────