eitaa logo
انارهای عاشق رمان
338 دنبال‌کننده
498 عکس
229 ویدیو
40 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 - هعی آقا... خوش بحالتون که دلتون برای محله‌های بالاشهر تنگ می‌شه. و چندبار میدان را دور زد. میدان و در و دیوارها و مغازه‌ها بوی انتخابات می‌داد. رنگ‌های منتخب هر نامزد انتخاباتی قسمتی از میدان را اشغال کرده بودند. رنگ سبز بیشتر به چشم می‌آمد. نزدیکی میدان آزادی به دانشگاه اصفهان، حال و هوا را انتخاباتی‌تر کرده بود. پشت ماشین‌ها حتی، نامزدهای انتخاباتی دست تکان می‌دادند. دیگر سخت نبود موضع هر کس را بفهمی. یک مرزبندی مشخص شکل گرفته بود. بعد از سه چهاردور، خیال حانان راحت شد و به عباس آدرس خانه‌ای در همان حوالی داد. عباس هم که ظاهرا با پول درشت حانان حسابی سرخوش شده بود، آدرس را به راحتی پیدا کرد و چمدان‌ها را هم تحویل داد. حانان گفت: - اگه از کارت راضی بودم، معرفیت می‌کنم به یه جایی که براشون کار کنی و چندین برابر درآمد الانت دربیاری. چشمان عباس برق زد: - دستتون درد نکنه آقا. خدا از بزرگی کمتون نکنه! عباس که در ماشینش نشست، صدای حسین را از بیسیم شنید: - ببینم، پولی که حانان بهت پیشنهاد داد بیشتره یا حقوقی که ما بهت می‌دیم؟ نکنه می‌خوای استعفا بدی بری برای حانان کار کنی؟ عباس خندید و گفت: - حاجی ما دربست نوکر شماییم! - بالاخره نوکر منی یا حانان؟ - آقا من نوکر انقلاب و مردمم. براشون هرکار بگین می‌کنم! - خدا حفظت کنه پسر. ببین، ماشینت رو بذار یه جایی که توی دید نباشه و خودت برو تو یه موقعیت خوب خونه رو تحت نظر بگیر. یه نگاهی هم به دور و برش بنداز ببین وضعیت خونه چطوریه و به کجاها راه داره. - چشم آقا. - چشمت بی‌بلا. حسین برگشت به سمت امید و می‌خواست از وضعیت شیدا و صدف بپرسد که صدای کمیل را شنید: - حاجی این عباس چقدر باحاله! من واقعا داشتم شک می‌کردم از بچه‌های خودمونه. فکر کنم ساعتای مرخصیش رو می‌ره مسافرکشی. حسین خندید. وحید هم همینطور بود. راحت در هر قالبی که لازم بود فرو می‌رفت. مثل همان روزهای آخر سال پنجاه و هفت و سال بعدش که با وحید کنار خیابان‌های نزدیک دانشگاه کتاب می‌فروختند. وحید چه ذوقی داشت بابت این آزادی؛ بابت این که مجبور نبود کتاب‌های مورد علاقه‌اش را با ترس و لرز بخواند و بابت خواندن کتاب‌های شریعتی و مطهری به ساواک جواب پس بدهد. چقدر خوشحال بود که دیگر کسی این کتاب‌ها را ممنوعه نمی‌کند. پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 دنیل انگشت هایش را در هم گره کرد و با ناراحتی گفت: - «واقعا متاسفم. آدم ربایی واقعا چیز بدیه. مخصوصا زمانی که اون آدم یه زن باشه. قطعا می‌دونید که توی جامعه ما چقدر به زن ها کم توجهی می شه...» یاد چشمش به دختر افتاد که حالا سر و وضع بهتری داشت. یک لباس بلند و ساده به تن داشت و موهایش با یک روسری گلدوزی شده کاملا پوشیده شده بود. دختر بدون هیچ حرفی سراغ اجاق رفت و چیزی را داخل قابلمه هم زد. اسمیگل که تا آن لحظه حرفی نزده بود، گفت: - «ببخشید، ایشون دختر تون هستن؟» دنیل به آرامی جواب داد: - «بله. آنا دختر منه که توی کارای مزرعه کمک دستمه. دست پختش حرف نداره. مطمئن باشید از غذاش لذت می برید...» - «ببخشید یه سوال دیگه هم داشتم. دخترتون موهاش مشکلی داره که اونا رو پوشونده؟» یاد از این حرف جا خورد. چشمش به دختر افتاد که انگار از خجالت شانه های خود را جمع کرد. یاد برگشت و در صورت اسمیگل گفت: - «این چه حرفیه که می زنی؟!» دنیل دستش را به سمت یاد دراز کرد و گفت: - «نه مشکلی نیست. برای هر کسی که ما رو نمی شناسه عجیبه. می‌دونید... ما مسیحی هستیم. و درسته که خیلی از مسیحی ها به مسئله حجاب کاری ندارن. ولی با این حال خانواده ما نسل اندر نسل روی موضوع محرم و نامحرم تاکید داشتن. این روسری هم به خاطر همین موضوعه!» اسمیگل انگار که از گفته اش خجالت کشیده باشد، با ناراحتی به جلویش خیره شد. مدتی بعد آنا (دختر دنیل) چند کاسه جلوی آنها گذاشت و برای هر کس مقداری سوپ ریخت. یاد بعد از تشکر از او شروع به خوردن شام لذیذ کرد. طعم ماهی و سبزی به وضوح در هر قاشق غذا احساس می شد. انگشتر داران حین خوردن غذا از تماشای ویترین های زیبا و مجسمه های کوچک روی قفسه ها لذت می بردند. آنا کنار آنها ننشسته بود. پدرش گفت که او خیلی با مرد ها راحت نیست و در اتاقش غذا می خورد. مدتی کسی صحبت نکرد که بالاخره دنیل گفت: - «امشب که اینجایید. برای فردا برنامه تون چیه؟» پیتر خواست جوابش را بدهد ولی زئوس زودتر از او پاسخ داد: - «ما از شما ممنونیم که به ما جا دادید. ولی با این اوصاف صحیح نیست که ما بیشتر از یک شب مزاحم شما باشیم. فردا صبح رفع زحمت می کنیم.»... پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────