eitaa logo
انارهای عاشق رمان
338 دنبال‌کننده
498 عکس
229 ویدیو
40 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 کمیل ماند چه بگوید. داشت پسر را علیه پدر می‌شوراند. لب گزید و دنبال یک جواب مناسب گشت: - ما هنوز چیز زیادی نمی‌دونیم. ولی امیدوارم خیلی هم بدجور نباشه... . ارمیا پوزخند زد: - یه نگاه به مبداء واریزهاش بندازید امیدتون ناامید می‌شه. بغض صدایش را خش زده بود. نمی‌توانست ارمیا را درک کند؛ نمی‌فهمید ارمیا چه حسی دارد از کارهای پدرش؟ یاد پدر خودش افتاد؛ یک کارگر ساده و مومن؛ کسی که بزرگ‌ترین دغدغه‌اش در زندگی گذاشتن نان حلال سر سفره خانواده‌اش بود. گذشته کمیل و ارمیا اصلا شبیه هم نبود؛ اما حالا، یک دغدغه مشترک آن‌ها را گذاشته بود کنار هم. کمیل دیگر حرفی نزد. ارمیا با همان صدای بغض‌آلودش گفت: - من که فعلا نمی‌تونم بیام ایران. ولی اگه رفتی ایران، از امام رضا بخوا یه کاری بکنه، بابام بفهمه داره چیکار می‌کنه و از این راه بیاد بیرون. من برای آخرتش می‌ترسم. کمیل نفسش را بیرون داد و باز هم ساکت ماند. هیچ کلمه‌ای برای دلداری دادن به ذهنش نمی‌رسید. آخر هم سعی کرد بحث را عوض کند. برای ارمیا توضیح داد چطور از راه‌های ارتباطی امن برای ارتباط با ایران استفاده کند و چند توصیه امنیتی دیگر را گوشزد کرد. آخر هم، ارمیا خودش را انداخت در آغوش کمیل و چندبار زد سر شانه‌اش. بعد هم بی‌هیچ حرفی پیاده شد و زیر باران، بدون چتر راه افتاد که برود خانه... . *** کمیل برای بار چندم لیست مسافرها را مرور کرد. عکس سارا را به خاطر سپرد و میان مسافرهای پرواز اماراتی چشم گرداند. سارا میانشان نبود. نگاهش روی یک زن با پوشش عربی ماند. از میان مسافران هواپیما، فقط همان زن صورتش را با پوشیه پوشانده بود. مردد ماند که سارا هست یا نه. بعید نبود سارا چهره‌اش را تغییر داده باشد و برای همین، کمیل متوجه او نشده باشد. از سویی، قد و قواره زن هم بی‌شباهت به سارا نبود. کمیل دو چشم بیشتر نداشت. نمی‌دانست بین دیگر مسافران بیشتر بگردد و با دقت بیشتری نگاه کند یا حواسش به زن باشد؟ باز هم به چهره مسافران دقت کرد. هیچ‌کدام شبیه سارا نبودند؛ نه به لحاظ چهره و نه جثه. شنیده بود جاسوس‌های موساد دوره‌های حرفه‌ای گریم و تغییر چهره را می‌گذرانند و در پایان دوره، باید خودشان را گریم کنند و بروند در خانه پدر و مادرشان. اگر پدر و مادرشان آن‌ها را نشناختند، نمره کامل دوره را می‌گیرند و قبول می‌شوند. حالا کمیل هم با یکی از همان جاسوس‌های حرفه‌ای آموزش دیده طرف بود. با خودش فکر کرد سارا اگر بتواند چهره‌اش را هم تغییر دهد، نمی‌تواند جثه و هیکلش را عوض کند. در دلش توسل کرد و تمرکزش را گذاشت روی زن که حالا نزدیک در فرودگاه بود. منتظر شد زن از فرودگاه خارج شود اما نشد. از همان دم در برگشت و داخل مغازه‌ها چرخید. کمیل داشت به درستی حدسش مطمئن می‌شد. احتمالا سارا می‌خواست ضدتعقیب بزند تا مطمئن شود کسی دنبالش نیست. کمیل سعی کرد ثابت بماند و با چشم سارا را دنبال کند. بعد از دیدن چند مغازه، چندبار بی‌هدف در سالن فرودگاه چرخید و ناگاه غیبش زد. کمیل هرچه نگاه کرد، نتوانست سارا را ببیند. سارا با چادر و پوشیه سیاهش کاملا درمیان مسافران قابل تشخیص بود؛ اما حالا انگار نه انگار که چنین مسافری در این فرودگاه وجود داشته است. آخرین بار کمیل او را مقابل یک کافه دیده بود و دیگر هیچ. با کف دست کوبید روی پیشانی‌اش. ‌ پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 بعد از گذشت چند دقیقه که چند سال به نظر می رسید، دنیل از جا بلند شد و خطاب به همه گفت: - «اگر سیر شدید بیاید که اتاق زیر شیوونی رو نشون تون بدم...» و کاسه خود را در ظرف شویی گذاشت و به سمت اتاق پذیرایی به راه افتاد. انگشترداران نگاهی به یکدیگر انداختند و به سرعت دنبال دنیل به راه افتادند. دنیل به آرامی خود را به پله های چوبی کنار پذیرایی رساند که نرده هایی طرح دار به رنگ قهوه ای سوخته داشتند. یکی یکی از پله ها که حدودا بیست و پنج پله بود بالا رفتند و وارد اتاقی تاریک شدند. - «ببخشید که اینجا رو براتون آماده نکردم. خب... خبر نداشتم می خواید بیاید!» دنیل این را گفت و در تاریکی دست در جیب خود کرد و یک شیئ مستطیل شکل بیرون آورد. بعد زیر لب گفت: - «شایدم داشتم!» و خنده ریزی کرد. یاد در تاریک و روشنی اتاق، شمعدانی که کمی از در فاصله داشت را دید. دنیل به وسیله کبریت شمع ها را روشن کرد. خیلی عجیب بود که نور اندک و سو سو زن سه شمع نصفه، آنقدر کافی باشد تا گوشه انتهای اتاق را بتوان دید. - «ببخشید اگر کوچیک و خاک گرفته اس. فردا میام و خوب تمیزش می کنم.» محل خواب انگشترداران چندان بدک نبود. سقفش به قدری بلند بود که اگر هری روی شانه اسمیگل می نشست، می توانست سقف را لمس کند. سقف شیبدار با چهار ستون چوبی نسبتا قطور مهار شده بود و یک قسمت دیوار به خاطر باران و نشتی آب، برآمده و خیس به نظر می رسید. درست رو به روی در اتاق و در فاصله پنج قدمی آن یک کمد منبت کاری شده با در های پوسیده قرار داشت و تخته های چند ساله زیر پای‌شان، با هر قدم آهسته و دقیق ناله می کرد و قیژ قیژ صدا می داد. هری چرخید و رو به دنیل گفت: - «ببخشید دستشویی کجاست؟» - «از سمت راست ایوون که حرکت کنی به سمت حیاط پشتی می رسی به اتاقک دستشویی. حموم هم درست بغلشه اگه احتیاج داشتین. من میرم وسایل خواب تون رو براتون بیارم.» و خم شد و در را باز کرد و همان طور که به مرور پایین می رفت، تخته مستطیلی را پشت خود بست. پیتر بلافاصله پرید و خود را به سقف چسباند. - «این مثل اردوی تابستونی‌مون می مونه! یک هفته توی یه مزرعه. بدون برق و تکنولوژی!» همان لحظه زئوس یک برق کوچک به سمتش فرستاد. پیتر متوجه شد و بالافاصله جاخالی داد و یک لکه کوچک سیاه روی سقف ایجاد شد. پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────