eitaa logo
انارهای عاشق رمان
338 دنبال‌کننده
498 عکس
229 ویدیو
40 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 نگاهش را از روی همان کافه برنداشت. فکر کرد شاید سارا رفته باشد داخل کافه و حالا بیرون بیاید؛ اما خبری نشد. ده دقیقه بعد، چشمش به پیش‌خدمت کافه افتاد که از مغازه‌اش بیرون آمد و یک کیسه پلاستیکی را داخل یکی از سطل زباله‌های فرودگاه انداخت. به مغازه مشکوک شد. صدای حسین را شنید که گزارش موقعیت می‌خواست. نمی‌دانست با چه رویی بگوید سارا را گم کرده است. با شرمندگی گفت: - گمش کردم حاج آقا. انگار آب شده رفته تو زمین! صدای حسین کمی بالا رفت: - یعنی چی که گمش کردی؟ - نمی‌دونم حاجی. چندبار ضدتعقیب زد. خیلی حرفه‌ایه! - من این حرفا حالیم نمی‌شه کمیل! یا پیداش کن، یا برو خودت رو گم و گور کن! مفهومه؟ کمیل خودش را مستحق سرزنش می‌دانست. نفس عمیقی کشید و گفت: - چشم آقا! صبر کرد تا سالن کمی خلوت شود. می‌خواست ببیند کسی سراغ کیسه می‌آید یا نه. مدتی گذشت و خبری نشد. طوری که جلب توجه نکند، کیسه را از سطل زباله درآورد. قدم‌زنان رفت تا ماشینش. داخل ماشین نشست و کیسه را باز کرد. از چیزی که دید خشکش زد: چادر عربی و پوشیه سارا داخل آن بود؛ به همراه کیف دستی کوچکش. از داخل کیف دستی چیزی پیدا نکرد جز چند قلم لوازم آرایشی و آینه. پاسپورت سارا هم یک پاسپورت اماراتی بود با یک به اسم امینه یعقوب مالک. عکس پاسپورتش هم شباهت چندانی با آنچه اویس فرستاده بود نداشت. با حرص نفسش را بیرون داد و وسایل داخل کیسه را روی صندلی کمک راننده انداخت: - گندش بزنن! بطری آب را از داشبورد برداشت و چند جرعه نوشید. یا حسین گفت و سرش را به صندلی تکیه داد. چند ثانیه فکر کرد و از جا جهید. باید می‌رفت سراغ دوربین‌های فرودگاه. شاید هم بد نبود سری به همان کافه بزند. از ماشین پیاده شد و دوباره قدم به سالن فرودگاه گذاشت. چند قدم به کافه نزدیک شد و آن را با دقت برانداز کرد. فضای تاریکی داشت. مثل همان کافه که بار اول با ارمیا در آن قرار گذاشت. *** یک کافه جمع و جور با فضایی قهوه‌ای و نیمه‌تاریک و پر از زوج‌های جوانی که احتمالا مشتری ثابتش بودند. وقتی کمیل وارد شد، می‌دانست باید دنبال جوانی با مو و ریش خرمایی و ژاکت سبز یشمی بگردد که پالتویش را روی صندلی خالی کنار میزش انداخته است. ارمیا را راحت از روی همین نشانه‌ها پیدا کرد. برای این که ارمیا بشناسدش، صندلی را عقب کشید و به آلمانی گفت: - فقط درحد خوردن یه قهوه کنارتون می‌شینم. ارمیا لبخند زد. کمیل نشست اما نمی‌دانست چطور با ارمیا ارتباط برقرار کند. آهنگ ملایم کافه داشت اعصابش را خش می‌زد. چقدر آهنگش آشنا بود! ارمیا انگار فهمیده باشد کمیل توجهش به آهنگ جلب شده، گفت: - صاحب اینجا عاشق موسیقی‌‌های این گروهه. حتما باید آهنگاشونو شنیده باشی. خیلی معروفن! کمیل فکر کرد شاید همین هم برای شروع صحبت بد نباشد. اهل موسیقی نبود اما سعی کرد باز هم به ذهنش فشار بیاورد: - آره خیلی آشناس. - این یکی از آهنگای آلبوم باغ مخفیه. یه آهنگ ایرلندی. کمیل سرش را تکان داد: - حالا حرف حسابش چیه؟ پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 اسمیگل سمت پنجره اتاق حرکت کرد و گفت: - «اینجا مراقب قدرت هاتون باشید. اصلا دلم نمی خواد خونه کسی که بهمون کمک کرده رو آتیش بزنیم.» هری براق شد و با عصبانیت به او نگاه کرد. بعد سرش را پایین انداخت و گفت: - «من می رم دستشویی...» و با قدم هایی تند به سمت در افقی رفت و از اتاق خارج شد. پیتر از سقف پایین آمد و رو به زئوس گفت: - «دقت کردی دیگه جدیت سابق رو نداری؟ انگار کودک درونت بیش از حد فعال شده.» زئوس دست خود را بالا آورد و به انگشترش خیره شد: - «این انگشتر هم کودک درونم رو فعال کرد، هم انسانیتم رو.» یاد که مشغول فکر کردن به حرف دنیل در مورد خواب همسرش بود، با این حرف به خود آمد و گفت: - «ما باید انگشتر ها رو درست کنیم.» اسمیگل سرش را از پنجره آورد داخل و با تعجب گفت: - «چی؟!» - «باید درست شون کنیم. نمی تونیم برای همیشه اینجا بمونیم. به علاوه ما هدف مهم تری از اینجا موندن داریم.» پیتر روی یکی از جعبه های چوبی گوشه اتاق نشست و گفت: - «چجوری درست شون کنیم؟ اصلا ما نمی دونیم که چجوری درست شدن.» اسمیگل پنجره را کشید و با صدای تقی بسته شد. سپس زیر لب گفت: - «من می دونم.» سرها به طرفش چرخید. اسمیگل نیشخندی زد و ادامه داد: - «از جایی که اوقات فراغت من خیلی زیاده، بیشتر وقتم رو تو کتابخونه دکتر می گذرونم. البته می گذروندم...» چپ چپ نگاهی به یاد انداخت: - «یه بار یه جزوه چاپ شده پیدا کردم که مال خود دکتر بود. در مورد نقشه ساخت انگشتر و اینکه چطوری کار می کنه. راستش بعضی وقتا با خودم می گم چطور به ما چند نفر اعتماد کرده و همچین چیز به این مهمی رو در اختیار ما قرار داده...» وقتی متوجه نگاه منتظر بقیه شد، سرفه ای کرد و ادامه داد: - «بگذریم... داخل جزوه یه نقشه کوچیک از برش انگشتر بود که نشون می داد نگین انگشتر از یه هسته مرکزی مولد نیرو و مدار های مرتبطش تشکیل شده. نظریه من اینه که با توجه به سیاه شدن انگشتر هامون در واقع هسته از کار افتاده. از جایی که پیتر در زمینه مسائل الکترونیکی تخصص داره و زئوس هم که خب یه جورایی... برقیه، شاید بتونیم با چند بار آزمون و خطا تعمیرش کنیم. حداقل امتحانش ضرری نداره.» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────