🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت17
#فاطمه_شکیبا
- بیکلامه! حرف حساب نداره!
و تلخ خندید. کمیل فهمید وقتش شده جدی شود. کمی خودش را روی صندلی جابهجا کرد و گفت: ببین، این که من الان اینجا نشستم دوتا معنی داره:
- اول این که حدست درست بوده و حقایق وحشتناکی رو فهمیدی، دوم این که داری خودت رو قاطی یه ماجرایی میکنی که معلوم نیست تبعاتش تا کجاها برات ادامه داشته باشه.
ارمیا با حالتی عصبی خندید:
- من از اولشم قاطی این ماجرا بودم، خودم نمیفهمیدم.
- پس میدونی کار تو ممکنه بابات رو توی دردسر بندازه؟
ارمیا ناگاه نگاهش را از فنجان روی میزش گرفت و به چشمان کمیل خیره شد. نگاهش انقدر عجیب بود که کمیل نتوانست تاب بیاورد. سر به زیر انداخت. ارمیا آه کشید:
- من شاید توی خانوادهای بزرگ شده باشم که خیلی چیزا رو قبول ندارن، شاید توی محیطی زندگی کرده باشم که با محیط ایران فرق داشته باشه، اما بالاخره به یه چیزایی اعتقاد دارم. کشورم رو دوست دارم. از ظلم و جرم و جنایت بدم میآد. شما من رو نمیشناسید، وگرنه میدونستید چقدر خانوادهم رو دوست دارم، هیچوقت هم نخواستم بابام رو اذیت کنم و بهش بی احترامی کنم. ولی طاقت ندارم توی گناهش شریک بشم.
- تاحالا ازت همکاری خواسته؟
- فعلا که نه. ولی میدونم به زودی میخواد.
- چطوری؟
- نمیدونم. باید اول درسم تموم بشه.
- چقدر در جریان کارهای الانش هستی؟
- توی مهمونیهایی که میگیره هستم. میتونم از جلسات بستهتر هم یه چیزایی گیر بیارم. آدمای دور و برش رو هم تا حدودی میشناسم.
کمیل کمی روی میز خم شد و گفت:
- ما اصلا نمیخوایم تو سوخت بری یا توی خطر بیفتی. پس هرجا فکر کردی ممکنه لو بری، شرعا مسئولی عقب بکشی. هم برای جون خودت و هم برای حفظ پرونده. متوجهی؟
ارمیا سر تکان داد و لب گزید. معلوم بود میداند اگر همکاریاش با اطلاعات ایران لو برود، مرگش حتمیست. چقدر تلخ بود فکر کردن به این که پسر به دست پدر کشته شود. چند دقیقه سکوت کردند و فقط صدای آهنگ بیکلام باغ مخفی بود که سکوت را میشکست و اعصاب کمیل را بهم میریخت.
***
توی اتاق دوربین، خم شده بود روی مانیتور و داشت برای چندمین بار تمام سالن فرودگاه و ورودی و خروجیهایش را با دقت نگاه میکرد. از نگاه به کافه و دور و برش چیزی دستگیرش نشده بود. فعلا هم به صلاح ندانست با صاحب کافه حرف بزند.
دوربینها ورود سارا به کافه را ثبت کرده بودند؛ اما بعد از آن، کسی با شکل و شمایل سارا از کافه خارج نشده بود. کمیل برای چندمین بار فیلم ورود سارا به کافه را پخش کرد و سرتاپا چشم شد. هر نفری که از کافه بیرون میآمد، فیلم را نگه میداشت و با دقت به سر و شکلش نگاه میکرد بلکه اثری از سارا پیدا کند.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت17
#یاد
نقشه بسیار خوبی بود. در واقع، همین نقشه ها و فکر های نبوغ آمیز باعث شده بود اسمیگل میان انگشترداران باشد. زئوس مشتی به شانه اش زد و گفت:
- «آفرین بچه. فکرت خوبه. فردا باید ابزار مورد نیاز رو تهیه کنیم تا ببینیم داستان چیه.»
یاد خواست چیزی بگوید که صدای باز شدن در و هری جلویش را گرفت:
- «اینا به ما اعتماد ندارن.»
همه به او نگاه کردند.
- «البته طبیعیه. وقتی داشتم از کنار راهروی اتاق های طبقه دوم می اومدم بالا، اتفاقی شنیدم که داشتن با هم صحبت می کردن...»
کامل وارد شد و در را بست.
- «دختره به باباش می گفت می ترسه ما دزد باشیم. البته حق هم دارن. فکر کن قبل غروب چند نفر با لباسای عجیب و غریب ببینی و اونا رو بیاری خونه ات و بهشون جا...»
یکدفعه در کنار پای هری باز شد و جادوگر کمی به هوا پرید. دنیل دستش را در هوا تکان داد و گفت:
- «اسکوزاته دوست من! ببخش که ترسوندمت. براتون لباس و یه سری پتو و بالش آوردم.»
کیسهای را داخل انداخت و پایین رفت. یاد نگاهی به هری انداخت و هر دو برای کمک به او خم شدند. پتو ها را گرفتند و همه را دست به دست داخل اتاق گذاشتند. پارچه بزرگی که کنار پتوها بود را برداشت و با کمی فاصله از پنجره روی زمین پهن کرد. این نحوه رخت خواب انداختن برای یاد، یاد آور خاطراتی بود که با پدرش داشت. قبل از آن که...
وقتی دنیل از مهیا بودن همه چیز مطمئن شد، کف دست هایش را به هم زد و گفت:
- «خب دیگه... بونانوته دوستان من.»
زئوس به ایتالیایی پاسخش را داد و گفت:
- «بونانوته مستر اوسپیتاله»
برای باقی انگشتر داران، جمله او "شب به خیر آقای مهمان نواز" ترجمه شد.
.....
همه کمی بعد از آنکه یاد نماز صبحش را خواند، از خواب بیدار شدند. شب گذشته پیتر نقشه را برای هری تعریف کرده بود. انگشتر داران بعد از خوردن صبحانه با هم قرار گذاشتند که از نقشه شان و تونل زمان چیزی به دنیل و دخترش نگویند. مشخص بود کسی باور نمی کند. وقتی در جمع کردن میز صبحانه کمک کردند، اسمیگل گفت می خواهد قدمی بزند. زئوس و پیتر تصمیم گرفتند از دنیل بپرسند در مزرعه کاری دارد تا کمکش کنند؟ یاد و هری روی پله ایوان نشسته و مشغول صحبت بودند.
- «نگران نباش. وقتی انگشتر درست بشه می تونیم بریم سراغش.»
با چوبدستی اش یک سنگ کوچک را در هوا معلق نگه داشته بود. یاد آهی کشید و گفت:
- «می دونم. فقط برام سواله که اون پسره کی بود؟ چرا شبیه من بود؟ یعنی آینده من همچین هیولایی می شه؟»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────