🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت19
#فاطمه_شکیبا
و طوری که بقیه متوجه نشوند، اسلحه زیر کتش را به پیشخدمت نشان داد. پیشخدمت که در مرز سکته بود سریع قبول کرد و با کمیل رفتند پشت پیشخوان. همه همکارهای کمیل میدانستند او در انجام عملیات روانی استاد است.
کمیل با همان نگاه تیزش خیره شد به چشمان پیشخدمت جوان:
- عین آدم برام توضیح بده چرا وسایل اون خانم رو گذاشتی توی کیسه و انداختی توی سطل؟
صدای پیشخدمت به وضوح میلرزید:
- آقا به خدا من تقصیری ندارم. تو رو خدا یه کاری نکنین از کار بیکار بشم. من هشتم گرو نُهمه. کمک خرج خونوادمم. پول دانشگاه آبجیمو من باید دربیارم. به خدا من کسی رو نکشتم! اصلا اون خانمه نمرده که! زنده بود.
- اگه درست جواب بدی و واقعا بیتقصیر باشی خیلی برات دردسر نمیشه. جواب سوالمو بده!
پیشخدمت زبانش را روی لبهای خشکش کشید:
- دو سه ساعت پیش یه آقایی اومد اینجا، نشست ته کافه. یکم بعدش همون خانمه اومد. مَرده یه کیف و چمدون داد به زنه. بعدم زنه چادر و پوشیهش رو درآورد و گذاشت توی کیسه. مَرده گفت صد و پنجاه هزار تومن بهم میده اگه چند دقیقه بعد از رفتنشون برم اون کیسه رو بندازم توی سطل. منم دستم تنگ بود، دیدم کار خاصی نیست. این کار رو کردم و پولشم گرفتم. باور کنین نمیدونستم اینطوری میشه!
کمیل پرسید:
- سر کدوم میز نشسته بودن؟
جوان با دست به یکی از میزهای ته کافه اشاره کرد. کمیل نگاهی به دوربینها انداخت. آن میز دقیقا در نقطه کور دوربینها بود. دوباره رو به جوان کرد:
- اون مرده چی؟ چه شکلی بود قیافهش؟
- بلند و چهارشونه بود. موهای وسط سرشم ریخته بود و خیلی کم مو داشت. پوستشم خیلی تیره بود. راستش صورتشو ندیدم، ماسک داشت آخه. ولی چشماش سبز بود.
کمیل سرش را تکان داد و گفت:
- بار آخرت باشه از این کارا میکنی! برای پول که هرکاری نمیکنن! همینم ممکنه برات دردسر بشه. درضمن، با احدالناسی درباره حرفایی که امروز زدیم حرف نمیزنی، فهمیدی؟
جوان سرش را تکان داد:
- چشم آقا. ببخشید!
کمیل از کافه بیرون آمد و به حفاظت فرودگاه سپرد حواسشان به جوان باشد. حالا باید دنبال دو نفر میگشت:
- اول سارا و دوم، تیم پشتیبانیاش. بیسیم زد که نتیجه استعلام پلاک را بفهمد و برود دنبال سارا.
***
خودش هم نمیدانست چند ساعت است که در ماشین مقابل خانه حانان نشسته. از دیروز صبح تا آن لحظه، یک ثانیه هم پلک بر هم نگذاشته و تمام حواسش را داده بود به خانه حانان. نماز صبحش را هم همانجا پشت ماشین خواند. ساکت بود و آرام با تسبیح شاه مقصودش ذکر میگفت. کوچه آرام بود و کمتر پیش میآمد کسی از آن عبور کند.
ساعت هفت صبح، تازه داشت چشمانش گرم میشد که همراه در جیبش لرزید و زنگ خورد. از دیدن شماره ناشناس تعجب کرد. تماس را جواب داد و صدای حانان را شنید:
- سلام. بیا دنبالم، همونجا که دیروز پیادهم کردی.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت19
#یاد
نور آنجا نسبت به جاهای دیگه کمتر بود و در دو طرف شان، قفسه هایی با قوطی های پر از پیچ و مهره و یک سری ابزار فلزی دیگر قرار داشت. پشت پیشخوان کسی حضور نداشت. هری گردن کشید و با صدایی تقریبا بلند گفت:
- «اِ... سلام! کسی هست؟...»
ناگهان یک صورت که بعضی جاهایش سیاه بود از پیشخوان بالا آمد و با صدای بلندی گفت:
- «چاوو گیووانوتو! (سلام مرد جوان!) چه کمکی از دست من بر میاد؟»
یاد و هری از جا پریدند. مرد به آنها اجازه صحبت نداد و با لبخند گفت:
- «واقعا متاسفم که منو با این قیافه می بینید! قوطی روغن افتاده و نمی دونی چه گندی به بار آورده...»
خیلی سریع صحبت می کرد. قبل از اینکه کلمه ای از دهانش خارج شود، نیمی از کلمه بعدی بیرون زده بود. نزدیک یک ثانیه بی حرکت ماند و دوباره پشت پیشخوان ناپدید شد. یاد قدمی جلو رفت و گفت:
- «ببخشید آقا...»
مرد به سرعت گفت:
- «ببخشید بچه جان. الان فرصت ندارم که دوچرخه تون رو تعمیر کنم.»
- «اما ما...»
- «گفتم دیگه... اصرار نکن. واقعا سرم شلوغه.»
- «اما...»
یکدفعه هری با صدای بلند گفت:
- «ما اومدیم ابزار بخریم!»
مرد کامل ایستاد و آرنجش را روی میز گذاشت و گفت:
- «خب اینو زودتر می گفتی! حالا چی لازم داری؟»
هری جلو رفت و کاغذ را جلوی او گذاشت. مرد خم شد و با ابرو های گره کرده شروع به خواندن کرد.
- «خب... خب... فکر کنم این یکی رو تموم کرده باشم! آسپتاره (صبر کن) برم اون پشت رو ببینم و بیام...»
و روی پاشنه پا چرخید و دری که سمت چپش بود را باز کرد و در آن ناپدید شد. نزدیک یک دقیقه گذشته بود. یاد مشغول تماشای خیابان و کالسکه ها بود که یکدفعه چهره آشنایی میان مردم دید. یک دختر سبد به دست با لباس بلند و یک روسری سبز پررنگ بر سر، که داشت از خیابان پایین می رفت و هر چند قدم می ایستاد و به پشت سر خود نگاه می کرد. او آنا بود. دختر دنیل. یاد با خود گفت:
«چه اتفاق جالبی!» بعد مشغول تماشای قفسه مقابلش شد. حدودا سه ثانیه بعد، چند مرد با لباس های پاره و کثیف دید که در خیابان مشغول حرکت بودند. در یک آن حس بدی به او دست داد.
عجیب بود. چرا باید به چند مرد حساس می شد؟ نگرانی اش بابت چه بود؟ نتوانست تحمل کند. رو به هری گفت:
- «هری ببین من یه لحظه میرم زود بر می گردم.»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────