eitaa logo
انارهای عاشق رمان
338 دنبال‌کننده
498 عکس
228 ویدیو
40 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 امید تازه‌ای دوید میان رگ‌هایش و خواب از سرش پرید: - چشم آقا. الساعه می‌آم. و بدون حرف اضافه‌ای قطع کرد. دستی به صورتش کشید و کمی از آب بطری را به سر و صورتش زد تا سرحال شود. با حسین تماس گرفت و خبر تماس حانان را داد. حسین گفت: - معلومه بهت اعتماد کرده. خوبه. تو هم یکم تاخیر کن که شک نکنه. - چشم. تازه یادش افتاد چقدر گرسنه است. قدم‌زنان راه افتاد سمت سوپرمارکتی که چند کوچه پایین‌تر بود و یک کیک خرید. همزمان، حواسش به ساعت بود که خیلی دیر نکند. داخل ماشین نشست و خواست کیکش را گاز بزند که همراه شخصی‌اش زنگ خورد. مادر بود. یادش آمد چندروز است که با خانه تماس نگرفته. سریع تماس را وصل کرد: - جانم مامان گلم؟ - جانم و کوفت. تو کجایی چند روزه؟ عباس بلند خندید: - فداتون بشم که انقدر مهربونین. اولا سلام، دوما کجا باشم خوبه؟ دنبال یه لقمه نون حلال! مادر هم خنده‌اش گرفت: - خب تو نمی‌گی نگرانت می‌شم؟ حالا خونه نمی‌آی طوری نیست، ولی حداقل یه زنگ بزن. - چشم مامان. ببخشید، واقعا دستم بند بوده که نشده زنگ بزنم. شرمنده، حلالم کنین. - حالا الان کجایی؟ - گفتم که! دنبال یه لقمه نون حلال! مادر آه کشید: - تو که به ما نمی‌گی... ولی مواظب خودت باش. - چشم. شمام سلام برسونین به بابا. از طرف من ببوسیدش، به اونم بگید از طرف من شما رو ببوسه! و با شیطنت لبخند زد. مادر حرص خورد: - بی‌تربیت! عباس نگاهی به ساعت کرد. داشت دیر می‌شد. گفت: - مامان جان من باید برم. امری ندارین؟ - نه عزیزم. خدا به همراهت. - یا علی. و گوشی را قطع کرد. استارت زد و راه افتاد به سمت خانه حانان. جلوی در ایستاد و یک بوق کوتاه زد. حانان بلافاصله بیرون آمد و سوار شد: - برو به این آدرسی که بهت می‌دم. و یک کاغذ به عباس داد. عباس آدرس را به خاطر سپرد و راه افتاد: - چشم. البته خیابونا بخاطر انتخابات یکم شلوغه، ولی من از یه مسیری می‌برمتون که زود برسیم. عباس راست می‌گفت. خیابان‌ها شلوغ بود. هواداران نامزدها داشتند آخرین تلاش‌هایشان را برای جذب می‌کردند. از جلوی ستاد هرکس رد می‌شدی، صدای یک آهنگ می‌آمد. هرکسی سازی می‌زد برای خودش! پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 هری جا خورد ولی زیر لب گفت: - «باشه. تا تو میای منم وسایل رو تحویل می گیرم.» یاد سر تکان داد و با قدم های بلند از مغازه ابزار فروشی روبرتو خارج شد. ابتدا دو طرف خیابان را نگاه کرد. سپس موازی آن مردهای ژولیده شروع به تعقیب شان کرد. کمی جلوتر و نرسیده به چهارراهی که در مسیر از آن گذشته بودند، دوباره او را دید. آنا بود که مدام اطراف را نگاه می کرد و بیشترین حواسش به پشت سر بود. پسر بچه خط نگاهش را دنبال کرد. او داشت مردان ژولیده را می پایید. یاد متوجه مشکوک بودن ماجرا شد. ولی از کجا معلوم که آنها دنبال آنا بودند؟ اصلا شاید داشتند برای خودشان راه می رفتند. تنها راه فهمیدنش، ادامه دادن مسیر و تعقیب آنها بود. حدودا صد متر دیگر پایین رفتند و آنا و مردان ژولیده و یاد در یک مسیر به راه خود ادامه دادند. ماجرا کم کم داشت خسته کننده می شد که یکدفعه طی حرکتی غیر منتظره، آنا چرخید و وارد یکی از پس کوچه های میان دو مغازه شد. حالا مشخص می شد که چه اتفاقی در حال افتادن بود. کمی بعد آن مرد ها هم به مغازه رسیدند و بعد از بررسی اطراف، دنبال آنا رفتند. دل پسر بچه لرزید. چه اتفاقی در حال افتادن بود؟ انگشتر دار از عرض خیابان عبور کرد و خود را کنار مغازه رساند. بعد خود را به دیوار چسباند و از کنار آن خم شد تا مخفیانه شاهد ماجرا باشد. چیزی که دید باعث لرزیدن پاهایش شد. قلبش رم کرد و باعث شد سرمای هوا تاثیر بیشتری روی دست هایش بگذارد. آن مردان و که حالا تعداد شان بیشتر شده بود، راه پس و پیش دختر دنیل را بسته بودند با قدم هایی کوتاه به او نزدیک می شدند. آنا سبدش را بغلش کرده بود بود و با چهره ای نگران مدام سرش را به چپ و راست تکان می داد. کمی بعد یکی از مرد ها که یک کت مشکی به تن و نسبتا ظاهر آراسته تری داشت، مشتش را بالا گرفت و همه سر جای خود متوقف شدند. مرد به آرامی مشتش را پایین آورد و شروع به صحبت کرد: - «حتما می دونید چرا اینجاییم خانم کنتادینو.» آنا با لب هایی لرزان گفت: - «خواهش می کنم...» مرد صدایش را بالا برد: - «پدر شما یه چیزی به ما بدهکاره! فراموش که نکردید؟!!» همان ماجرای همیشگی. قرض گرفتن پول و ناتوانی در پس دادن آن. از نظر یاد تمام جنگ ها برای پول و سرمایه دنیا بود. نه هیچ چیز دیگری. پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────