eitaa logo
انارهای عاشق رمان
338 دنبال‌کننده
498 عکس
228 ویدیو
40 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 حسین لبخند زد و از صندلی کنار دستش یک پلاستیک برداشت و به طرف کمیل گرفت: - فکر اونجاشم کردم. بیا، این گوشت رو بنداز جلوی آقا سگه، خوابش که برد شیک و مجلسی تشریف ببر داخل. کمیل از تعجب دهانش باز مانده بود. پلاستیک را دستش گرفت و نگاهش کرد. بعد زیر لب زمزمه کرد: - دمتون گرم! و ناگاه به خودش آمد: - دوربینا رو چکار کنم حاجی؟ خنده حسین پررنگ‌تر شد: - هماهنگ کردم قبل این که بری داخل برق قطع بشه. کمیل دیگر نمی‌دانست چه بگوید. فقط با همان چشمان بهت‌زده‌اش به حسین نگاه کرد و گفت: - نوکرتونم حاجی! خیلی باحالین! - برو لوس نشو. وقت نداریم. کمیل راه افتاد به سمت باغ. دیوار باغ مثل سایر باغ‌های اطراف خیلی بلند نبود. کمیل زیر لب بسم‌الله گفت و دست انداخت روی دیوار باغ. خودش را کمی بالا کشید. اول از همه، چشمش افتاد به سگ بزرگ و سیاهی که مقابل در باغ نشسته بود و دور و برش را نگاه می‌کرد. با خودش گفت: - این نمی‌خواد بگیره بخوابه این وقت شب؟ از فکر خودش خنده‌اش گرفت. از دیوار پایین آمد و پلاستیک گوشت را از جیبش بیرون آورد. سردی گوشت از زیر پلاستیک به دستش نفوذ کرد. گوشت را از پلاستیک در آورد، از حالت لزج گوشت چندشش شد. در دل توکل کرد و گوشت را آن سوی دیوار باغ انداخت. صدای زوزه آرام سگ را شنید. با تمام وجود تمرکز کرد تا ببیند صدای پای سگ را می‌شنود یا نه. دوباره دستش را لبه دیوار گرفت و کمی خودش را بالا کشید. سگ را دید که مشغول خوردن گوشت شده است. چند ثانیه بعد، سگ گیج خورد و افتاد. کمیل پشت بی‌سیم گفت: - آقا سگه خوابش برد حاجی! - خوبه. یکم صبر کن الان برق قطع می‌شه، برو داخل. حسین راست می‌گفت، در چشم به‌هم زدنی کوچه‌باغ در ظلمات فرو رفت. حتی حسین هم چراغ ماشینش را خاموش کرده بود. کمیل اول جایی را نمی‌دید ولی کم‌کم چشمانش به تاریکی عادت کرد. کفش‌هایش را درآورد تا صدای قدم‌‌هایش درنیاید. این بار چند قدم عقب رفت تا وقتی دستش را روی دیوار باغ می‌گیرد، بتواند لبه دیوار بنشیند. از بچگی معروف بود که از دیوار راست بالا می‌رود؛ انقدر که حساب دفعات شکستن دست و پایش از دست مادرش دررفته بود. اصلا از ارتفاع نمی‌ترسید؛ برعکس، عاشق پریدن از جاهای بلند بود. پدر و مادرش هم که دیدند انرژی بی‌پایانش را نمی‌شود کنترل کرد، در کلاس‌های ورزشی ثبت‌نامش کردند. جودو، کاراته و حتی پارکور. شاید برای همین بود که دوره‌های آموزشی‌‌اش را هم راحت‌تر از بقیه می‌گذراند. تنها رقیبش هم عباس بود که در شیطنت و انرژی بدنی، دست کمی از کمیل نداشت. همین رقابتشان بود که به تدریج تبدیل به رفاقت شد. لبه دیوار نشست و به باغ که در تاریکی فرو رفته بود نگاه کرد. ظاهرا کسی نبود. پایین پرید و به خانه ویلایی کوچکی که وسط باغ بود چشم دوخت. باغ چندان نوساز نبود، معلوم بود قدیمی‌ست. آرام و با احتیاط روی خاک مرطوب باغ قدم زد. پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 آنا خواست چیزی بگوید که پدرش از پایین صدا زد: «آنا؟ اومدی؟...» آنا پایین را نگاه کرد وگفت: «الان میام پدر...» و به یاد تعارف کرد: «بفرمایید.» یاد نرفت و گذاشت اول او برود. پایین در آشپزخانه، اسمیگل کنار گاز ایستاده بود و داشت یک ماهی را در ماهیتابه سرخ می کرد. هری در ظرف شویی صورتش را می شست و زئوس در حال گذاشتن بشقاب ها روی میز بود. هر دو هنوز همان لباس های کار را به تن داشتند که از قبل کثیف تر شده بود. هری پشت میز نشسته بود و داشت با دنیل صحبت می کرد. ابتدا آنا وارد آشپزخانه شد و پشت سرش یاد. دنیل نگاهش کرد و با لبخند گفت: «به! آقای یادم که اومد! کجا بودین تا حالا؟» آنا به جایش جواب داد: «داشتن عبادت می کردن.» چشم های دنیل برق زد و گفت: «چه جالب! نمی دونستم تو هم مسیحی هستی!» یاد آمد چیزی بگوید که دوباره آنا گفت: «مسیحی نیستن. مسلمان هستن.» دنیل دستی به چانه اش کشید و گفت: «که این طور...» به اسمیگل نگاه کرد. « گراتسیه آمیگو میو. (ممنون دوست من.) اگر غذا آماده شده بیارش که خیلی گشنمه!» اسمیگل تابه را تکان داد و ماهی را بالا انداخت. -«تقریبا تمومه...» پیتر و زئوس پشت میز نشستند. یاد هم به آنها ملحق شد و پرسید: «امروز چی کارا کردین؟» پیتر جواب داد: «خیلی کارا. اسطبل رو تمیز کردیم، به حیوونا غذا دادیم،...» زئوس میان صحبتش پرید و گفت: «من شیر دوشیدم. تا به حال به این شکل تجربه اش نکرده بودم.» پیتر با سر تایید کرد و گفت: «خلاصه که روز پرکار و خوبی بود. شما چطور؟» یاد به هری نگاهی کرد و جواب داد: «ما هم روز پر مشغله ای داشتیم...» درد شکمش را به یاد آورد. « وسایل رو خریدیم.» هری کیسه پارچه ای کوچکی را از روی میز به سمت پیتر سُر داد. پیتر کیسه را گرفت و وسایل داخلش را نگاه کرد. -«خوبه. کاش پیچگوشتی کوچیک تر می گرفتی... ولی همینم خوبه.» بعد خم شد و کیسه را کنار پایش گذاشت. محمد مهدی به یاد آنا افتاد. با چشم دنبالش گشت ولی احتملا به اتاق خود رفته بود. اسمیگل برای هر کس یک ماهی در بشقاب گذاشت و خودش کنار پیتر و زئوس نشست. وقتی همه مشغول خوردن بودند، اسمیگل به آرامی گردن کشید و در گوش پیتر شروع به صحبت کرد. یاد یواشکی تماشای شان می کرد. پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────