eitaa logo
انارهای عاشق رمان
338 دنبال‌کننده
498 عکس
228 ویدیو
40 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 باغی بود با مساحت حدود یک هکتار و پر از درختان گردو و گیلاس و توت. بعضی از درختان خشک شده بودند. از جوی‌های کم ‌آبی که میان درختان جاری بود می‌شد فهمید باغ هنوز به روش سنتی آبیاری می‌شود. روی زمین پر بود از علف‌های هرز و بوته‌های کوچک و بزرگ. کمیل یک نگاهش به روبه‌رو و ویلای مقابلش بود و یک نگاهش به پشت سرش. از کنار دیوار قدم برمی‌داشت و سعی می‌کرد از راه رفتنش حتی برگی هم تکان نخورد و از درختان و بوته‌ها برای استتار کمک می‌گرفت. سکوت وهم‌آلود باغ و این که نمی‌دانست چندنفر داخل باغند،آزارش می‌داد. تازه داشت می‌فهمید چراغ‌قوه چه نعمت بزرگی‌ست! دنبال یک راه پنهان و امن برای رسیدن به ویلا بود. تمام پرده‌های ویلا بسته بودند و چون برق رفته بود، نمی‌توانست از چراغ‌های روشن ویلا بفهمد چند نفر داخل هستند. دور و بر ویلا هم کسی راه نمی‌رفت؛ یا حداقل در شعاع دید کمیل کسی به چشم نمی‌خورد. ویلا یک در اصلی داشت و احتمالا چند در پشتی. در اصلی به ایوان باز می‌شد. طبقه دوم ویلا هم بالکن کوچکی داشت که یک در به آن باز می‌شد. همانطور که نگاهش به ویلای تاریک بود و دست روی دیوار کاهگلی باغ می‌کشید، رسید به یک اتاقک. بیشتر می‌خورد که یک انبار باشد. اتاقک دیوار به دیوار باغ بود و درش به سمت ویلا باز می‌شد. یک پنجره خیلی کوچک هم با ارتفاع حدود دومتر از زمین وجود داشت. کمیل نگران شد که نکند کسی داخل اتاقک باشد؟ سرش را آرام روی دیوار گذاشت تا ببیند صدایی از اتاقک می‌آید یا نه. بجز صدای جیرجیرک‌ها، پارس چند سگ که احتمالا متعلق به باغ‌های دیگر بودند و تکان برگ‌ درختان همراه با نسیم، صدای دیگری نمی‌آمد. با دقت بیشتری گوش داد. هیچ صدایی از اتاقک خارج نمی‌شد. وسوسه شد داخل اتاقک را نگاه کند. فقط لازم بود کمی گردن بکشد تا بتواند از پنجره داخل اتاق را ببیند. اول با احتیاط در اتاقک چشم دواند. در آن تاریکی چیز واضحی نمی‌دید؛ اما حرکتی هم در اتاقک احساس نکرد و احتمالا اتاقک خالی بود. درحالی که هربار سربرمی‌گرداند و اطرافش را پایش می‌کرد، سعی کرد اتاقک را بهتر ببیند. در تاریکی تنها شبح جعبه‌های روی هم چیده شده را می‌دید. حالا مطمئن بود کسی داخل اتاقک نیست. خواست راهش را به سمت ویلا ادامه دهد اما حس ششم‌اش او را سرجایش نگه داشت. احساس می‌کرد چیزی در آن اتاقک باشد. آرام‌تر به سمت در اتاقک قدم برداشت؛ رطوبت خاک از جورابش عبور کرده و باعث شده بود کمی سردش شود. پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 پیتر گاهی زیر چشمی نگاهی به او می انداخت و موذیانه لبخند می زد. بعد پیتر خم شد و در گوش زئوس شروع به صحبت کرد. کمی بعد دنیل پرسید: - «چی تو گوش همدیگه پچ پچ می کنید؟» پیتر به سرعت سر جای خود برگشت و همان طور که چنگالش را در ماهی فرو می کرد گفت: - «هیچی!» ..... باقی روز یاد به پیتر و زئوس ملحق شد تا در کارهای مزرعه کمک دست دنیل باشند. وقتی داشت با چنگک یونجه ها را به هوا می انداخت، صدای قدم هایی شنید. چرخید و دنیل را دید که به سمتش می آمد. برایش دست تکان داد و گفت: - «چائو!» دنیل جواب سلامش را داد و جلوتر آمد. یاد چنگک را به زمین زد و عرقش را پاک کرد. دنیل به او رسید و گفت: - «خسته نباشی. امروز قطعا وقت خالی زیادی پیدا می کنم. واقعا کمک حالم بودید.» جلوتر آمد و روی یک از بسته های مکعبی یونجه نشست. - « اومدم ازت تشکر کنم. نه به خاطر اینکه تو زمین کمکم کردید. آنا گفت امروز چه اتفاقی افتاد. واقعا ازت ممنونم.» یاد گفت: - «اگر پول داشتم کمک تون می کردم.» دنیل آه کشید و با عصبانیت گفت: - «نون سی تراتا دی سالدی! (مسئله پول نیست) من پولش رو آماده دارم. از کلی از دوستام پول قرض گرفتم که بهش پس بدم. ولی اون مشکل دیگه ای داره...» سرش را بالا گرفت و گفت: - «می تونی رازدار باشی؟» یاد سر تکان داد. - «راستش پسر ساموئل که اسمش فیلیپوئه، عاشق دخترم شده. ولی نه آنا دوستش داره نه من اجازه می دم با همچین خانواده ای وصلت کنه.» محمد مهدی، ناخودآگاه حس بدی نسبت به فیلیپو پیدا کرد. - «برای همین ساموئل می خواد به هر بهانه ای کاری کنه که آنا به پسرش برسه. ولی من نمی ذارم!» و دیگر چیزی نگفت. برای خود یاد هم عجیب بود که چرا همچین حسی نسبت به کسی که تا به حال او را ندیده بود داشت. اما با خود گفت: - «هرطور که شده نمی ذارم کسی اذیتش کنه.» دقایقی در سکوت گذشت که بالاخره دنیل گفت: - «خلاصه که گفتم من یکی بهت بدهکارم. اگر جایی به کمکی یه پولی احتیاج داشتی، بدون روی من می تونی حساب کنی.» و بدون هیچ حرف دیگری به طرف ورودی حصار چوبی به راه افتاد. ..... طبق پیش بینی دنیل کارها زود تمام شد و انگشتر داران خسته و خاکی به اتاق زیر شیروانی بازگشتند. - «این مرغا پدرمو در آوردن...» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────