eitaa logo
انارهای عاشق رمان
338 دنبال‌کننده
498 عکس
228 ویدیو
40 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 ‼️چهارم: بشنو سوز سخنم... کمیل چهارزانو نشسته بود روی صندلی کمک ‌راننده و خیره بود به باغ. حسین سرش را گذاشته بود روی فرمان و سپرده بود کمیل بعد از پنج دقیقه بیدارش کند. پیدا بود خسته است. کمیل داشت همه آنچه دیده بود را در ذهنش تحلیل می‌کرد چون می‌دانست حسین وقتی بیدار شود، از او تحلیل می‌خواهد. پنج دقیقه خیلی زود تمام شد. کمیل خجالت می‌کشید سرتیمش را بیدار کند؛ هرچه باشد سن پسر حسین را داشت. آرام و با تردید گفت: آقا... حاجی... . حسین فوری سرش را از روی فرمان بلند کرد و چشمانش را مالید. کمیل با شرمندگی گفت: - ببخشید... مثل این که اصلا نخوابیدید! حسین لبخند زد: - نه پسرجان، اتفاقا خوابیدم، خوبم خوابیدم. تو نسل جنگ رو نمی‌شناسی! ما یاد گرفتیم زیر بمب و خمپاره، توی نیم‌متر سنگر با چشم باز بخوابیم. خیلی هم کیف می‌ده! بعد تنه‌اش را کمی چرخاند به سمت کمیل: - خوب، حالا بگو ببینم... چی دیدی؟ چندنفر بودن؟ - یه نفر همراه ساراست، حداقل اینطور که من فهمیدم. یه مرد حدودا پنجاه ساله. - چهره‌ش رو دیدی؟ - نه. از صداش فهمیدم. گویا این آقای پنجاه ساله، الان حدود دو ماهه که توی این باغه و یکی به اسم حسام می‌آد بهش سرمی‌زنه و احتمالا تامینش می‌کنه. درضمن آقا، توی باغ یه انباری کاهگلی دیدم. رفتم داخلشو بررسی کردم، برای همینم بیشتر معطل شدم. چشمتون روز بد نبینه! انباریه پر بود از سلاح سرد... از چاقو و قمه بگیر تا پنجه‌بوکس و اسپری فلفل... تازه اونا هیچی، چندتا دبه نفت و بطری و صابون هم بود، که غلط نکنم برای ساختن کوکتل‌مولوتوفه! حسین سرش را تکان داد: - به به! پس حسابی تدارک دیدن برای مهمونی! کمیل با نگرانی گفت: - من بین اون سلاحا حتی یه دونه سلاح گرم هم ندیدم. این یعنی می‌خوان جنگ خیابونی راه بندازن... البته، وقتی رفته بودم توی یکی از اتاقای ویلا، یه جعبه دیدم که نمی‌دونم توش چی بود. یکم بهش مشکوک شدم ولی وقت نبود برم ببینم توش چیه! - خوبه. تا همینجا هم خیلی خوب پیش رفتیم. تو اینجا باش، شنودشون کن. اگه سارا بیرون رفت هم برو دنبالش. - جسارتا قربان اگه اون مَرده رفت بیرون چی؟ برم دنبالش؟ پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/97 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 مرد عنکبوتی یک قدم جلوتر آمد. - «اگر به چیزی که خودت گفتی اعتقاد داشته باشی، می فهمی با اراده ای که درون خودته می تونی جلوی هر قدرتی وایسی.» یاد با عصبانیت روی پاشنه پا چرخید و گفت: - «پس چرا امروز نتونستم از خودم دفاع کنم؟! مگه امروز اراده نداشتم؟! مگه امروز نخواستم که قدرت داشته باشم؟! پس چرا اتفاقی نیفتاد؟» انگشتش را وسط سینه پیتر گذاشت و گفت: - «تو قدرت داری. زئوس قدرت داره. هری جادو بلده. هر کدوم تون یه چیزی دارید که پشت تون بهش گرمه. ولی من فقط انگشتر رو داشتم. شما نمی فهمید یه آدم عادی بودن یعنی چی چون هیچ کدوم تون عادی نیستین!» دست هایش می لرزید. سردردش دوباره شروع شده بود. او می دانست بدون انشگتر بین این موجودات شگفت انگیز جایی ندارد. دست انداخت و انگشتر را بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد با قدم هایی سنگین به طرف در قدم برداشت و آن را باز کرد. - «سعی کن درستش کنی. احتمالا باید فهمیده باشی که بهش احتیاج دارم...» هری از جا بلند شد. یاد بی هوا دستش را به طرفش گرفت و گفت: - «کسی دنبالم نیاد! می خوام چند دقیقه تنها باشم.» سپس از پله ها پایین رفت و پا به سطح مرطوب حیاط گذاشت. به راست پیچید و طرف درخت های زیتون کنار زمین رفت. با عصبانیت لگدی به سنگ جلوی پایش زد و حین اینکه قدم می زد، بلند بلند با خودش صحبت کرد: - «هیچکس نمی فهمه من چه حالی دارم! ...به کسی نمی تونم بگم از کجا اومدم! ...نمی دونم دوباره می تونم مامان و زهرا رو ببینم یا نه! کل زندگیم رو درگیر این مسافرتا بودم حالا این انگشتر کوفتی داغون شده! آخه مرد حسابی چه مرضی داشتی منو انداختی تو این ماجرا ها؟! اگه آدم کم بود چرا یه راست اومدی سراغ من بدبخت که داشتم زندگی مو می کردم؟! واقعا...» کلمات در دهانش گیر کرد. چشمش افتاد به کسی که رو به رویش روی یک جعبه نشسته و درحالی که یک کتاب باز در دست داشت، با حیرت به او خیره شده بود. محمد مهدی و آنا چند لحظه به هم خیره مانند که بالاخره آنا سرش را پایین انداخت. محمد مهدی که هنوز در شوک بود، چند قدم جلو رفت و با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد گفت: - «سلام.» آنا جواب سلامش را داد. محمد مهدی جلوی پایش را نگاه کرد و گفت: - «شما از کی اینجا بودین؟» - «قبل از اینکه بیاین اینجا و داد و بیداد کنین.» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────