🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت6
#فاطمه_شکیبا
صدف انگار داشت با خودش حرف میزد:
- ولی من از هوای ابری بدم میآد. دلم میگیره. اصلا انگار اونور آب همه دلشون گرفته. انقد که هوا همش ابریه.
شیدا به حرفهای صدف پوزخند زد. صدف لب باریکش را گزید و بعد از چندلحظه گفت:
- اگه اون لعنتیا از دانشگاه اخراجم نمیکردن، الان توی مملکت خودم یه کسی شده بودم.
شیدا که داشت با بیتفاوتی به صدف گوش میداد، لبخندی زد که دندانهای ردیف و سپیدش را به رخ کشید و گردنش را کج کرد:
- عزیزم! تو و امثال تو توی این مملکت به هیچجا نمیرسین. حداقل تا وقتی اینا سر کارن. همون بهتر که اومدی کانادا. اونا قدر تو رو بیشتر میدونن.
صدف با چشمان پر از اشکش به شیدا نگاه میکرد. شیدا از جایش بلند شد و کنار صدف روی تخت نشست. دستان صدف را گرفت و خیلی جدی به چشمانش نگاه کرد:
- اگه دوست داری توی همین ایران به یه جایی برسی، باید کمک کنی تا کار این حکومت رو تموم کنیم. اون وقت ایرانم میشه اروپا.
صدای بیتهای پایانی آهنگ، میدویدند میان جملات شیدا:
Figures dancing gracefully
(...عکسها و نقشها به زیبایی حرکت میکنند)
Across my memory
(همه اینها را به یاد میآورم...)
صدف با حالتی نامطمئن و صدایی لرزان پرسید:
- مطمئنی میشه؟
- اگه ما بخوایم میشه. این دفعه کارشون تمومه.
صدف انگار باور نکرده بود. ترس در چشمانش موج میزد. آهنگ دوباره از اول شروع شد:
Dancing bears, Painted wings
(خرسهای رقصان، بالهای رنگی)
Things I almost remember
(همه آن چیزی است که به یاد میآورم...)
شیدا خواست حالش را عوض کند:
- نگفتی این آهنگ مال چه فیلمیه؟
صدف به زور لبخند کج و کولهای زد:
- یه فیلمه درباره انقلاب روسیه... .
شیدا ضربهای آرام سر شانه صدف زد:
- یادت باشه بعدا دانلودش کنی با هم ببینیم.
و ناخودآگاه همراه آهنگ خواند:
Figures dancing gracefully
(...عکسها و نقشها به زیبایی حرکت میکنند)
Across my memory
(همه اینها را به یاد میآورم...)
عباس هدفون را از روی گوشش برداشت و زیر لب غرید:
- از این دوتا چیزی درنمیآد.
- شنیدم چی گفتی!
عباس دستپاچه شد. حسین بود. به منمن افتاد:
- حاجی منظورم اینه که... .
- میدونم. فعلا میلاد اونجا باشه کافیه. تو پاشو بیا اداره، کارت دارم. الانم کمبود نیرو داریم، باید در مصرفتون صرفهجویی کنم.
عباس که از ماندن در اتاق خسته شده بود، از جا جهید و کتش را برداشت:
-الساعه میآم.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت6
#یاد
تونل زمان مثل همیشه نبود. خطوطی نامنظم داشت و گاها اشکال عجیب و غریبی از این خط ها ساخته می شد. انگار یک اثر هنری انتزاعی را همراه یک ماژیک زرد فسفری به یک بچه دو ساله داده باشند.
یاد منتظر بقیه نشد. جلو رفت و بدون توجه به مسیر ها، از راهرویی به راهروی دیگر نگاه انداخت. بالاخره او را دید که در حال کشیدن دو کیسه پارچه ای بزرگ بود. قلبش به درد آمد. چرا همه برای رسیدن به هدف شان، خانواده اش را آزار می دادند؟
خون جلوی چشمانش را گرفت. دستش را مشت کرد و پا کوبان به سمت پسر قدم برداشت. حالا فقط مرگ او مهم نبود. هیچکس حق نداشت به خانواده اش دست درازی کند. قدم هایش را تند تر کرد و در فاصله دو متری او ایستاد. داد زد: - «آهای! دیوونه روانی!»
پسر چرخید و با تعجب نگاهش کرد. چهره اش طوری بود که انگار اولین بار است او را می بیند.
- «همین الان خونواده منو میذاری زمین و گور تو گم میکنی! فهمیدی یا یه جور دیگه حالیت کنم؟!»
سعی داشت چشم هایش را از کیسه ها بدزد. با دیدنشان بدنش مور مور می شد. انگار پسر زبانش را نمی فهمید. عجیب بود چون تونل زمان خاصیتی داشت به نام زبان همگانی. یعنی هر کس که به تونل زمان دسترسی داشت، می توانست به زبانی صحبت کند که برای همه موجودات قابل فهم باشد.
پسر رو برگرداند و به راهش ادامه داد. با این کار، یاد چیزی دید که تا آن لحظه متوجهاش نشده بود. آن پسر یک انگشتر زرد رنگ در دست داشت! وجود انگشتر حضورش را در این مکان توضیح می داد.
یاد فرصت تحلیل نداشت. به سرعت جلو رفت و شانه او را لمس کرد. خواست پسر را عقب بکشد که به یکباره همه چیز در هم آمیخت. تنها توصیف، ترکیبی از انفجار و مخلوط شدن بود. زمان و مکان در لحظه از هم دور شدند و دوباره متصل گردیدند. هیچ حسی وجود نداشت. هیچ شیئی وجود نداشت. چه اتقافی در حال افتادن بود؟
.....
وقتی بیدار شد، چشمهایش را باز نکرد. اول از همه، احساساتش به کار افتاد. صورتش روی یک سطح دانه دانه بود. نسیم خنکی موهایش را نوازش می داد. صدای آشنایی به گوش می رسید. صدای حرکت موج ها و چند مرغ دریایی برایش آرامش بخش بود. چشمش را باز کرد. اولین چیزی که دید، ساحل مقابلش بود که انتهای آن یک صخره بزرگ با رنگ های خاکستری و نارنجی جاخوش کرده بود. آسمان آبی بود و پرنده های سفید در شادی میچرخیدند و در باد رها بودند.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────