🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت7
#فاطمه_شکیبا
***
امید دستش را زیر چانه زد و گفت:
- من هرچی فکر میکنم، بین این دوتا و یه تیم ترور ارتباطی کشف نمیکنم.
عباس سر تکان داد و حرف امید را تایید کرد:
- راست میگه حاجی. مخصوصا صدف اصلا بهش نمیآد مفهومی به اسم عملیات تروریستی به گوشش خورده باشه!
حسین با یک لبخند ملیح فقط نگاهشان میکرد. بعد، به صابری نگاه کرد و سر تکان داد که یعنی بگو!
صابری نگاهی به برگههای مقابلش انداخت:
- حتما آقایون اخبار رو بررسی کردن. این طور که داره از رسانههای این طرف و اون طرف بوش میآد، جامعه ایران شدیدا داره به سمت دوقطبی شدن میره و جامعه تقسیم شده به موافق و مخالفان دولت. طوری که همه مسائل، حتی فرهنگی و اقتصادی هم داره سیاسی میشه و سریع دوتا حزب مقابل هم میایستن.
امید که داشت روی کاغذ سپید مقابلش بیهدف خط میکشید، به صندلی تکیه زد و گفت:
- خب این که چیز جدیدی نبوده. همیشه قبل انتخابات اینطوری میشه.
صابری سرش را تکان داد و تلخندی مهمان لبهایش کرد: بله، اما بعیده گزارشهای اخیر رو نخونده باشید. خود شما فکر کنم بیشتر از من در جریان طرح عملیات «سیاه» باشید، الان چندسالی هست سازمان سی.آی.اِی داره علیه ایران اجرا میکنه. اگه یادتون باشه، بعد اولش توی زمینه اقتصادی بود و جریانات بورس و کاهش قیمت نفت که باعث تورم توی سال هشتاد و هفت شد... و بعد هستهایش هم مسائل مربوط به ویروس استاکسنت و ماجراهایی که توی صنعت هستهای پیش اومد... خب بعد سومش چندماهی هست داره اجرا میشه و نباید ازش غافل شد.
خطکشیهای بیهدف امید داشت اعصاب عباس را به هم میریخت. خودکار را از دست امید بیرون کشید و روی صندلی جابهجا شد:
- اگه اشتباه نکنم باید بعد سوم باید فرهنگی باشه درسته؟
صابری سر تکان داد:
- بله دقیقا. همین چندماه پیش بود که شبکه بی.بی.سی فارسی کارش رو شروع کرد و دولت انگلستان هم کلی براش خرج کرد، اونم توی شرایطی که رشد اقتصادیش منفی بوده و توی بحران قرار داره. این یعنی تاسیس یه قرارگاه رسانهای برای تولید محتوا علیه نظام. درضمن، طبق گزارشهایی که اخیرا بهمون رسیده، الان با موج ورود افراد ایرانیالاصل از کشورهای اروپایی و امریکا مواجهیم. آدمایی که اکثرا ارتباطشون با سرویسهای جاسوسی معاند هم تایید شده و مشخصه که با یه برنامه از پیش تعیینشده، دارن وارد ایران میشن. از قشر خاصی هم نیستن؛ دانشجو، تاجر، خبرنگار... از جمله همین خانم صدف سلطانی و شیدا فرخی. الان خیلی از تیمها سوژههای مشابه ما دارن و با این مسئله درگیرن. وقتی اینا رو، با گزارشهای دیگه کنار هم بذاریم، به یه نتیجه میرسیم...
امید پرید میان حرف صابری:
- کودتای مخملی!
صابری با حرکت سر تایید کرد. عباس نفسش را با صدای بلندی بیرون داد و روی صندلی رها شد:
- هوف... پس کارمون دراومده.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#یاد
#گمشده_در_زمان2
#پارت7
نمی خواست از جا بلند شود. فضای مقابلش و بوی دل انگیز دریا، دلیل خوبی برای بی حرکت ماندن بود. اما چیزی که یادش آمد، او را از جا پراند. از خود پرسید: «من کجا هستم؟ و در چه زمانی؟»
خود را با فشار دست از زمین بلند کرد. درد خاصی نداشت ولی حس می کرد استخوانی در بدن ندارد. وقتی بعد از چند بار زمین خوردن تعادل خود را به دست آورد، کاملا ایستاد و اطراف را از نظر گذراند. در فاصله چند متری او، بدن هایی روی شن های ساحل قرار داشت. ابتدا متوجه نشد. ولی وقتی چوبدستی هری را در دست یکی از آنها دید، انگشترداران را شناخت. تلو تلو خوران طرف شان رفت و اول از همه، زئوس را تکان داد.
زئوس چشم هایش را باز کرد و داد کشید:
- «کی جرات کرده خدای آذرخش رو از خواب بیدار کنه؟!»
یاد خم شد و گفت:
- «پاشو! منم. زودباش باید بقیه رو بیدار کنیم...»
و او را رها کرد و سراغ اسمیگل رفت. زئوس کمی هاج و واج اطراف را نگاه کرد. بعد چهاردست و پا خود را به هری رساند. وقتی همه هوشیاری خود را به دست آوردند، دایره شکل ایستادند تا اتفاقاتی که افتاده بود را بررسی کنند.
- «واقعا چه اتفاقی برای تونل زمان افتاد؟»
هری این را گفت و چشمش به درخت های مجاور ساحل افتاد. یاد توضیح داد: - - «من اون پسره که شبیه خودم بود رو دیدم و شونه اش رو گرفتم. همون لحظه یه دفعه همه چیز به هم ریخت و از اینجا سر در آوردیم.»
اسمیگل با تحکم گفت:
- «حالا فهمیدیم آتیش سوزی کار کی بوده!»
هری با حیرت نگاهش کرد و گفت:
- «من می خواستم به پسره شلیک کنم. ولی در رفت. من که نمی خواستم این اتفاق بیافته.»
اسمیگل خواست حرفی بزند که پیتر گفت:
- «تو که دیدی چقدر سریعه. نباید از جادویی که ممکن بود به کس دیگه ای آسیب بزنه استفاده می کردی...»
زئوس دو دستش را جلو آورد. میان بحث شان پرید و گفت:
- «می بینی که کسی آسیب ندیده و الان مشکل اصلی ما این نیست .باید بفهمیم که الان کجا و تو چه زمانی هستیم.»
یاد به دستش نگاه کرد و گفت:
- «انگشتر یه چیزی شده...»
- «یعنی چی؟»
- «انگار سوخته. رنگش سیاه شده. فکر نمی کنم دیگه کار کنه...»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────