🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_101⚡️
#سراب_م✍🏻
با حس کوفتگی بدنش هشیار شد و سرما بر تنش پیچید. دست به زیر تنش کشید، خبری از ملحفه نرم پتوی گرمش نبود.
وحشت زده چشم باز کرد. قلبش به تپش افتاد و دهانش خشک شد. تاریکی! تنها چیزی که از آن می ترسید و وحشت داشت، حالا دورش را احاطه کرده بود.
حس کرد گلویش در دستان تاریکی فشرده می شود و قصد جانش را دارد. دلش پیچ خورد و عق زد. سعی کرد روی پاهایش بایستد، اما تنش آنقدر لرزان بود که توانایی این کار را نداشت.
یقه اش را به چنگ کشید و سعی کرد با فریاد و جیغ، ترس و تاریکی را دور کند. انرژی نداشته اش بیشتر تحلیل رفت و مانند جنین در خود جمع شد.
باز خفگی به سراغش آمد یقه اش را چنگ زد و محکم کشید. صدای جر خوردنش همزمان با صدای گوش خراش باز شدن درب آهنی بود. از پشت سرش نور تابید و تازه وجود اکسیژن را حس کرد.
هنوز سست و لرزان بود. قدم های سنگینی را از پشت سر حس کرد. سایه ای بر سرش افتاد. نگاهش از زمین سیمانی و کثیف بالا آمد و چهره پر تمسخر مردی را دید. چشمانش پر از تحقیر بود. صدایش که در سرش پیچید بیشتر تحقیر شد.
- چه وحشتناکه که یه مرد، یکی از بزرگ ترین خلافکارای شهر از تاریکی می ترسه! واقعا شرم آوره! با این ترس چجوری اومدی تو کار خلاف هوم؟
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱