eitaa logo
انارهای عاشق رمان
338 دنبال‌کننده
498 عکس
229 ویدیو
40 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 با لکنت گفت: - تو... کی... هستی؟ - می فهمی... فعلا با تاریکی و تنهایی خوش باش... به التماس افتاد. - نه تاریکی نه... خفه...خفه‌ام می کنه! باز هم نگاه پرتمسخر مرد، هیکلش را نشانه رفت. مرد از او دور شد و چراغ لرزانی بالای سرش روشن شد. با صدای گوش خراش بست شدن در، چشم های را محکم بهم فشرد. "تنش از سرمای خاک لرزید. تک تک سلول هایش برای ذره ای اکسیژن به تقلا افتاده بودند. کف دستش را چند باری به درپوش چاه کوبید و از حنجره اش صدایی شبیه کمک و التماس بخشش بیرون آمد. انگار این چاه کوچک و تنگ تنها برای تنبیه او ساخته شده بود. قلب کودکان اش داشت از تپش می ایستاد. دیگر از خاک هم می ترسید.  دوباره بی صدا التماس کرد و اشک ریخت. چشم هایش را بست. جیغ کودکانه ای کشید و کوبش مشتی بر سر چاه او را از جا پراند و چشم هایش تا آخرین درجه باز شدند." درهمان انباری کوچک و کثیف بود. دست هایش به صندلی فلزی بسته شده بود، اما اینبار شخصی را مقابلش دید که انتظار دیدنش را نداشت. لبخندی زد؛ یعنی برای کمک او آمده بود؟ - آ...آریا!؟ نگاه آریا حس بدی را به او منتقل کرد. نگاهش بی حس و سرد بود و ابروهایش در هم تنیده بود. صدای آریا حس ترس را به او برگرداند و حرفش مانند حکم قصاص بود. - فکر می کردم یه روز دخلت رو بیارم... اما اینکه خودت، با دست خودت، گورت رو بکنی... نه! البته چرا فکر می کردم خودت باعث مرگ خودت میشی، اما نه به این شدت و گور به این عمیقی! اخم هایش از بهت و سوال در هم پیچیده شد. - چی؟ - خودت و به در و دیوار هم بکوبی دیگه فایده نداره، ماه از پشت ابر در اومده! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱