eitaa logo
انارهای عاشق رمان
360 دنبال‌کننده
359 عکس
135 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 سینی غذا را مقابل مهران گذاشت و خودش عقب کشید و روی صندلی آهنی نشست. آرنج هایش را روی زانو گذاشت و چانه اش را به دستش تکیه زد. - خب نظرت عوض نشد؟ نمی خوای درباره کارهای زشتت بگی؟ مهران نگاهش را از ظرف مقابلش گرفت و به آریا زل زد. - یه بار گفتم که کاری نکردم! چی شده که این پاپوش را واسم دوختی! نتونستی تو دل رییس جا بشی و این کار و کردی؟ از اینجا بیام بیرون نا جور می خوری زمین! آریا ریلکس نفسش را فوت و گفت: - نچ باید هدیه‌امو برات رو کنم ها؟ زبانش را چرخاند و ادامه: - چیو بیشتر از همه توی دنیا دوست داری؟ امم یا بهتره بگم کیو؟ مهران پوزخندی زد و سرش را به چپ چرخاند. - چیزی توی دنیا چیزی نیست که واسم اهمیت داشته باشه! آریا تک خندی زد و از روی صندلی بلند شد. دست هایش را از پشت بهم گره زد و مقابل مهران شروع به قدم زدن کرد. لبش را خیس کرد و گفت: - فکر کنم اسمش مهری باشه! مو به تن مهران سیخ شد اما از تک و تا نیفتاد و جدی گفت: - چنین کسی نمیشـ...! میان حرفش پرید. جدی و خیره به چشمانش گفت: - جمعه اول هر ماه می ری دیدنش! حتی می‌دونم بهش رو نمی‌دی که یه وقت وابسته و دلخوش بهت نشه که سر از کارت در نیاره‌. نفهمه تو چه آشغالی هستی برای خودت. چون بفهمه دورت رو خط می‌کشه که سمتش نری. درسته یا نه؟ مهران مات شد و سکوت کرد این امکان نداشت... امکان نداشت کسی مهری او را بشناسد، امکان نداشت. - امم پنج‌شنبه ها کلاس نقاشی می‌ره و جمعه ها باشگاه... اوه اوه کلاسای دانشگاهشم هست! همه ام که تا دیر وقت ادامه داره و خیابونایی خلوت جون می ده برا... سینی توسط مهران جلوی پایش پرت شد و با حس خیس شدن پایش حرفش ناتمام ماند. به پایین چشم دوخت شلوارش با ماست، کثیف شده بود و لیوان آب زمین را خیس کرده بود. مهران از خشم می لرزید و چشمانش سرخ شده بودند. حسابی رگ غیرتش گرفته بود. - هی‍...چ غلطی نمی تونی بکنی! اون... اون هیچ نسبت و ارتباطی با من نداره! آریا سر تکان داد و تهدیدوار گفت: - اوکی... پوزخندش حواله مهران شد و از انباری بیرون زد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱