🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_118⚡️
#سراب_م✍🏻
استاد سر تکان داد و گفت:
- گفتم هر کس جدید میاد باید برگه سابقهش رو بیاره...
نورا شانه بالا انداخت و گفت:
- معذرت می خوام؛ من خبر نداشتم... و اینکه جلسه بعد حتما میارم... مطمئنا با دیدن سابقهم این یکی رو می بخشید!
افراد حاضر در کلاس «هو» کشیدند و استاد انگار از حرف نورا خوشش آمده بود؛ سر تکان داد:
- امیدوارم همین باشه که می گید... وگرنه جلسه بعد تشریف می برید بیرون کلاس! در ضمن بخاطر تاخیر در اومدنتون دیگه حق غیبت ندارید!
نورا نگاهش را پایین دوخت و استاد حضور غیاب را ادامه داد. کلاس به اتمام رسید. نورا مشغول جمع کردن وسایلش شد. دخترک کنار دستش انگار زیادی مظلوم بود با خجالت پرسید:
- ببخشید! می گم... اممم شما خوابگاهی هستی؟
نورا سر تکان و گفت:
- نه عزیزم من پیش مادر بزرگمم.
دخترک آهانی گفت و صورتش سرخ شد.
- چرا خجالت عزیزم؟
دخترک آهسته گفت:
- آخه هر دو بار سوال حرف الکی زدم!
نورا لبخندی زد و گفت:
- نه عزیز دلم، طوری نیست! سواله دیگه! مثلا منم می تونم بپرسم شما ساعت بعد سر کدوم کلاسی؟!
- شیمی آلی.
برگه ها را توی کیفش قرار داد و ایستاد.
- چه عالی! منم همینطور بیا باهم بریم.
دخترک بی صدا خندید و بلند شد.
- بریم.
چند ساعتی بعد اولین روز دانشگاهش به اتمام رسیده بود و روزمه تحصیلی اش را در دست داشت. نمره هایش عالی بودند و تحقیقاتی که انجام داده بود هم در آن ثبت شده بودند. می توانست خیلی زود توجه استادش را جلب کند و طعمه شود.
جلسه بعد استاد با دیدن رزومه و سابقه تحصیلی نورا به وجد آمد و چشمانش پر از تحسین شد. رو به نورا با لبخند گفته بود:
- آفرین! این خیلی خوبه! مطمئنم تو آینده خوبی داری!
نورا با لبخند ممنونی گفته بود. جای پایش داشت محکم می شد و این سرآغاز راه پر پیچ و خمش بود.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱