eitaa logo
انارهای عاشق رمان
359 دنبال‌کننده
360 عکس
135 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 استاد سر تکان داد و گفت: - گفتم هر کس جدید میاد باید برگه سابقه‌ش رو بیاره... نورا شانه بالا انداخت و گفت: - معذرت می خوام؛ من خبر نداشتم... و اینکه جلسه بعد حتما میارم‌‌‌... مطمئنا با دیدن سابقه‌م این یکی رو می بخشید! افراد حاضر در کلاس «هو» کشیدند و استاد انگار از حرف نورا خوشش آمده بود؛ سر تکان داد: - امیدوارم همین باشه که می گید... وگرنه جلسه بعد تشریف می برید بیرون کلاس! در ضمن بخاطر تاخیر در اومدنتون دیگه حق غیبت ندارید! نورا نگاهش را پایین دوخت و استاد حضور غیاب را ادامه داد. کلاس به اتمام رسید. نورا مشغول جمع کردن وسایلش شد. دخترک کنار دستش انگار زیادی مظلوم بود با خجالت پرسید: - ببخشید! می گم... اممم شما خوابگاهی هستی؟ نورا سر تکان و گفت: - نه عزیزم من پیش مادر بزرگمم. دخترک آهانی گفت و صورتش سرخ شد. - چرا خجالت عزیزم؟ دخترک آهسته گفت: - آخه هر دو بار سوال حرف الکی زدم! نورا لبخندی زد و گفت: - نه عزیز دلم، طوری نیست! سواله دیگه! مثلا منم می تونم بپرسم شما ساعت بعد سر کدوم کلاسی؟! - شیمی آلی. برگه ها را توی کیفش قرار داد و ایستاد. - چه عالی! منم همینطور بیا باهم بریم. دخترک بی صدا خندید و بلند شد. - بریم. چند ساعتی بعد اولین روز دانشگاهش به اتمام رسیده بود و روزمه تحصیلی اش را در دست داشت. نمره هایش عالی بودند و تحقیقاتی که انجام داده بود هم در آن ثبت شده بودند. می توانست خیلی زود توجه استادش را جلب کند و طعمه شود. جلسه بعد استاد با دیدن رزومه و سابقه تحصیلی نورا به وجد آمد و چشمانش پر از تحسین شد. رو به نورا با لبخند گفته بود: - آفرین! این خیلی خوبه! مطمئنم تو آینده خوبی داری! نورا با لبخند ممنونی گفته بود. جای پایش داشت محکم می شد و این سرآغاز راه پر پیچ و خمش بود. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱