🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_120⚡️
#سراب_م✍🏻
صبا بغ کرده برگشت و گفت:
- خب بابا دعوا نکن!
استاد درسش را شروع کرده بود و اجازه صحبت و دلجویی به نورا را نداد. کلاس تمام شد و استاد با خسته نباشید از کلاس بیرون رفت. صبا به سرعت وسایلش را جمع کرد و خواست بلند شود که نورا دستش را کشید:
- الان مثلا قهری؟
- نیستم...
لبخندی زد و گفت:
- پس چرا داری می ری؟
صبا بغ کرده گفت:
- ازت ناراحتم...
دستش را فشرد و گفت:
- عزیزم... ناراحت نباش... منظوری نداشتم که!
صبا شانه بالا انداخت روحیه حساس و بسیار ظریفی داشت. نورا در این مدت فهمیده بود که او اصلا بی توجهی و پریدن وسط صحبتش را دوست ندارد.
- ببخش عزیزم... می خوای الان تعریف کنی؟
صبا بند کیفش را فشرد. صندلی ها خالی شده بود و جز او و نورا کسی داخل کلاس نبود.
- من دوست دارم برم... دوستم رفته بود کلی آزمایش انجام داده بود... خب دوست دارم برم!
نورا مشتاق شد:
- دوستت کجاست الان؟
نورا انگار کمی آشفته شد. لبش را جوید موهایش را زیر مقنعه اش هل داد.
- اون دیگه نیست!
نورا گردنش را کج کرد و گفت:
- کجاست؟ رفته شهر دیگه؟ انصراف داده یا اخراج شده؟
صبا کمی صدایش لرزید و گفت:
- مرده نورا... تو این دنیا نیست!
نفس لرزانی کشید و دست صندلی اش را بلند کرد.
- من می رم... بعدا برات تعریف می کنم خب؟ حالم خوب نیست! از تو هم دیگه ناراحت نیستم خداحافظ!
این را گفت و مانند باد از کلاس بیرون زد. نورا ماند و سوال هایش درباره دخترکی که دیگر نبود.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱