🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_125⚡️
#سراب_م✍🏻
آریا خیره به نورا منتظر بود، ادامه حرفش را بزند. نورا گفت:
- چیزی که این مدت فهمیدم اینه که اون با افراد مشخصی کار داره! توجهش به منم بی اندازه است. نمی دونم چی پیش میاد ولی سه نفر هستن طوری برنامه می چینن که همیشه باهاش باشن... ولی به نظرم اون آزمایشگاه پوششه و از دانشجو ها به عنوان ابزار استفاده می کنن!
آریا لبش را خیس کرد، راجع به حرف های نورا به فکر فرو رفت؛ نورا درست می گفت؛ ولی همیشه اینطور نبود. افراد خیلی عادی هم بین اخراجی های دانشگاه بودند. نورا که قیافه متفکر آریا را دید، گفت:
- شاید قصد انتقام داره!
آریا سرتکان داد و گفت:
- میتونه یه بخشی از هدف و قصدش این باشه؛ اما بچه های همه آدمای معروف و سر شناس که شیمی نمی خونند! اون قصد اصلیش آزمایش و ساختن مواد بیشتره و چه راهی بهتر از قربانی کردن دانشجوهای خوش خیال!
نورا کمی فکر کرد. حرف آریا درست بود. اگر قصدش افراد خاص بودند، پس چرا افراد عادی هم میان قربانیانش بود؟ چرا هر چه بیشتر فکر میکرد کمتر نتیجه می گرفت و جواب های کمتری پیدا می کرد. از نگاه آریا خواند که از عملکردش راضی نیست؛ بخاطر همین گفت:
- نمی دونم چی بگم آقا آریا! اطلاعاتمون خیلی کمه!
آریا سر تکان داد و ابروانش را کمی بهم چسباند و سرش را به دوربین لب تاپ نزدیک کرد. در چشمانش جدیت موج می زند.
- بله و شما اونجایی تا برای ما اطلاعات جمع کنی خانم! نمی دونم و اطلاعات دست دوم به درد ما نمی خوره!
نورا اخم کرد. چقدر خشن! لبش را گزید و سکوت کرد. آریا کلافه چشم بست. در این میان فقط قهر دخترک را کم داشت. اصلا مگر چه گفته بود که او اینگونه با اخم و بغ کرده خیره به دوربین شده بود؟ نفس پر صدایی کشید و سعی کرد دلجویانه بگوید:
- خانم نورا من ازتون ممنونم بابت زحمات این مدت؛ می دونم خسته شدید و کلی تحت استرس قرار گرفتید. شجاعت شما واقعا قابل تحسینه!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱