🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_135⚡️
#سراب_م✍🏻
محمد ابرو بالا انداخت. خوب می دانست که وقت شوخی نیست؛ اما نمی توانست جلوی خودش را بگیرد در دل قسم خورد که برای امروز همین بار آخر است که سر به سرش می گذارد.
- دلت رفته براش که الان حرص می خوری؟
از جا پرید و ضربه محکمی به پای محمد کوبید. صدای قهقهه محمد بالا رفت. مامور قانون این همه لوده نوبر بود.
- هیس محمد فقط خفه شو...
- خیله خب... خیله خب... بقیهش؟
خودش را روی مبل پرت کرد و به محمد زل زد:
- می گم نکنه بلایی سرش بیاره؟ شاید اگه میاوردمش اینجا بهتر بود... می تونست کمک کنه...
محمد ادامه داد:
- می تونست جاسوس باشه!؟
سر تکان داد و گفت:
- می دونم... پیداش کن... تا ببینیم چی میشه... شاید چیزی دستگیرمون شد!
محمد سرتکان داد و گفت:
- ته توش در میارم! ببینم چی میشه... امیدوارم بلایی سرش نیاد...
- منم امیدوارم...
***
دو سه رو بیشتر از زمانی که آریا مشخصات دخترک را به محمد داده بود نمی گذشت. کنارش نشسته بود و برخلاف همیشه چشم هایش برق شیطنت نداشت. برعکس خیلی جدی نشسته بود. درست مانند وقت هایی که قصدش واقعا کار بود و نه شوخی و آزار آریا...
- دختره خودکشی کرده!
آریا گردنش را چنان بالا آورد که رگش درد گرفت. اخمی کرد و با چشمان گرد شده به محمد خیره شد
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱