eitaa logo
انارهای عاشق رمان
337 دنبال‌کننده
498 عکس
229 ویدیو
40 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 - زود جمع کنید. امروز خیلی مهمه... داریم! خودمم اینجام... حواستون جمع باشه! افراد سر تکان دادند. به عقب چرخید و به طرف در آهنی رفت. باید سریع‌تر هرچه بود را جمع می کرد. از آن دخترک ناشناس که وارد اتاق شده بود می ترسید. آهی کشید و رو به فرهاد گفت: - آوردیشون؟ فرهاد سرتکان داد و در را برایش باز کرد. - بله، آماده‌ آزمایشند! پا به داخل راهرو گذاشت و به سمت اول راهرو قدم برداشت. دلش می جوشید. فکر می کرد کاش امروز اینجا نبود‌. اما باید آزمایشگاه و مرکز تولیدش را عوض می کرد. البته دیگر هیچ وقت دانشجویی را به آن راه نمی داد. سرتکان داد و مقابل یکی از اتاق ها ایستاد. فرهاد در را باز کرد. پوزخندی زد و به شاگردان دست چین شده اش نگاهی انداخت. پسرک سر به زیر دانشکده شیمی می‌لرزید. سیگار ها کار خودشان را کرده بودند. جلو رفت و مقابلش نشست. پوزخندی تمسخر آمیز زد: - از اون سیگارا می خوای؟ دندان هایش بهم می خورد. به نشانه نه سرتکان داد. رئیس دست روی بازویش گذاشت و فشرد. چهره اش از درد جمع شد. - نمی خوای آدرس برادرتو بدی؟ شاید بخواد با ما همکاری کنه داداشت! لبش لرزید از بغض و سرمایی که به جانش افتاده بود. لب به دندان کشید. - دا... داش‍َ...‍م... مث‍...‍ل شما نامَ‍...‍رد نی‍...‍ست! رئیس پوزخندی زد و گفت: - به نظرت ببینه جون دادن تو رو چی؟ چشمش را با درد بست. نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد. این روزا هر ثانیه خودش را لعن و نفرین می کرد. چقدر سادگی کرده بود. دندانش بهم می خورد. حرف زدن برایش جان کندن بود. می خواستند از هوش برادرش استفاده کنند. - جونِ... م‍َ..‍ن یه نفر... و ف‍..فدای جون جوو...نایی این مم‍...ل‍...‍کت می کنه! رئیس سرتکان سرنگی با مایع زرد رنگ از فرهاد گرفت. کشی را دور بازوی او محکم کرد. سوزن را وحشیانه به رگ های او فرو کرد و گفت: - بذار ببینم این روت جواب میده یا نه... از درد خلاصت می کنه یا می کشتت! لرز تنش از تزریق آن مایع بیشتر شد. رگش از هجوم آن مایع به خونش سوخت. سوزن را که بیرون کشید. خون از دستش جاری شد. رئیس رو به فرهاد گفت: - از این هر چند ساعت بهش تزریق کن نتیجه‌شو بگو! فرهاد سرتکان داد. رئیس بین بقیه افراد حاضر در اتاق چرخید. با ندیدن شخصی اخم در هم کشید و به طرف فرهاد چرخید. - اون دختره کو؟! فرهاد به نشانه بی اطلاعی سر‌ تکان داد. رئیس غرید: - برو شیما صدای کن! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱