🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_144⚡️
#سراب_م✍🏻
فرهاد رفت و لحظه بعد با شیما برگشت:
- اون دختره چی شد؟
شیما سر پایین انداخت. نتوانسته بود او را بیاورد. یعنی وضعیتش آنقدر حاد نبود که بخواهد نقطه ضعفی داشته باشد تا بتواند او را مجبور به همکاری کنند!
- نشد... یعنی... یعنی حالش خوب بود... نقطه ضعفی هم نداشت. انگار اون همه شربت و دستمال و ادامس روش تاثیر نداشت! یعنی شاید از جای دیگه تهیه میکرده که...
پشتش را به شیما کرد و به موهایش دست کشید. ناگهان انگار چیز وحشتناکی فهمیده باشد به عقب برگشت و کف دستش را محکم به در کویبد. در رفت و به سر شیما که کنار آن بود خورد اخش را بلند کرد:
- احمق! چجوری نفهمیدی؟ چجوری حالیت نشد این همونه!؟
شیما هنوز متوجه نشده بود. درحالی که پیشانی اش را ماساژ می داد و سعی در کنترل اشکش داشت گفت:
- کی همونه؟!
رئیس گفت:
- نورا همون دختریه که اومده بود و کل اتاقا رو چرخیده و شماها ساده ازش گذشتید! گفتم بچرخ بین دخترا انجام دادی؟
شیما سر تکان داد که صدای فریاد رئیس را بلند کرد همه چیز تمام شد بود:
- می ری پیداش می کنی. زنده یا مرده فرق نداره پیداش نکردی خودت بمیر!
رئیس بعد رفتن شیما رو به فرهاد که تازه وارد اتاق شده بود کرد:
- جمع کردن جنسا رو؟
فرهاد سر تکان داد:
- گفتم جاساز کنند!
به شانه او کوبید و گفت:
- ازت راضی ام... از الان وضعت و خوب بدون... بچهتم عمل میشه! اینا رو هم ببر سوار ون کن!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱